| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
صخره مرجانی(3)
مهدیه مهدی دنبال مامام بیایید. برید اون گوشه همونجا . ساک ها و پتو را بگذارید زمین . مهدیه جان دخترم پتو را دو لا پهن کن زیر این پله. دخترم تو دیگه بزرگ شدی نباید بترسی تو باید مواظب داداش کوچولویت مهدی باشی . آفرین دختر مامان . مهدی جان پسره گلم بیا بغل مامان ببین کشتی رو . ببین دریا رو . دیدی گفتم هم هواپیما سوار میشیم و هم کشتی
صدای آرام بخش یک مادر صدایی که ترس را به دور ترین و دست نیافته ترین نقطه افق شلیک می کند جایی که ترس از یک نقطه هم کوچک تر می شود .
صخره مرجانی(2)
با تمام وجودم حس می کردم که از حال تا آخرین نقطه گذشته ام را در همین مکان و زمان جا می گذارم و دیگر بوم خود را نخواهم دید . آخرین خدا حافظی با پدر و مادرم بود وقتی آخرین نگاه را به آنها کردم فهمیدم تا به حال سراسر وجودم کرخت و گنگ بوده من متوجه نشدم این دو که وجود من از آنها است تماما دچار تغییر شده اند و آن نیستند که همیشه بودن و فقط از پدرم نگاهش مانده و از مادرم بویش . سر در میان گلوی او بردم نفسی عمیق کشیدم و تا می توانستم بلعیدم
صخره مرجانی(1)
همیشه شدت درخشش نور راه گشا و روشنگر و الهام بخش نیست . بعضی وقتها در تقا بل با پدیده ها برای شناخت و فهم و درک بهتر لازم است تا برای کمتر شدن شدت تلالو و درخشندگی از وسیله و ابزاری مانند عینک و یا ماسک جوشکاری استفاده کنیم . به آن می گویند "قوس الکتریکی " در شدت جریان الکتریکی زیا د بین دو فلز نه کامل به هم چسبیده بلکه با یک فاصله مشخص جریانی ایجاد می شود
ربابه (9)
مدتی بود که "شولر" ازچهار چوب حجم کاری خودش خارج شده بود و با شدت بیشتری نسبت به گذشته کار می کرد . شبها تا دیر وقت حتی تا طلوع صبح مشغول نمونه گیری و آزمایش بود و این مسئله من و همکاران خود "شولر را حساس کرده بود . تا اینکه یک روز "شولر " بسراغ من آمد و بدون مقدمه گفت : سالهاست در زمینه فرآیند و مراحل وفن تصفیه فاضلاب مطالعه و تحقیق دارم صد ها پروژه را طراحی و راه اندازی کردم از آلاسکا تا نیجریه و مالزی و آرژانتین در تمامی نقاط کره زمین .ولی اینجا در این تصفیه خانه در این مخازن و دریاچه ها همه عوامل و فرایند با همه جا فرق می کند .
ربابه (8)
جسم نحیف و آغشته به خون ربابه را بخاک سپردیم . خود او را در گور گذاشتم و مشتی خاک نرم بر زیر سرش سراندم و صورتش را بروی همان خاک نهادم و بلوکهای سیمانی را یکی یکی به رویش چیدم دهانه گور را تا ابد بستم .
با گذشت زمان داغ دل آرام می گیرد و فقط دلتنگی تا ابد می ماند .
ربابه (7)
یک شب گرم تابستانی تلفن زنگ زد و در آنسو ربابه بود.او گفت در حال حاضر در فرودگاه هست و بدون مقدمه و خارج از انتظارتصمیم آمدن به ایران را دارد .روز بعد بهمراه همسر و پسرم در فرودگاه به پیشواز او رفتیم . مانند عضوی از خانواده از زندگیش کارش و دخترم در خارج از کشور صحبت کردو گفت و گفتیم . صبح روز بعد خارج از برنامه کاری از کارگاه ساختمانی فاز دو تصفیه خانه با من تماس گرفتنند لازم شد من سریع آنجا باشم . وقت خروج از خانه ربابه را دیدم که حاضر و آماده از من خواست تا او با من بیاید .
ربابه (6)
دکتر ناتانیل هم جهود بود و هم ایرانی و این دلیلی بود برای اینکه مانند کوه یخ شناور در دریا فقط مقدار کمی از موقعیت و شرایط اوبرای دیگران محسوس و قابل دیدن باشد و آن قسمت داروخانه و منزل شخصیش در تهران بود که به ربابه بخشید . "هارون" از متمولین یهودی ایران بود که بعد از فرار از ایران در"مجارستان" یک کارخانه دارو سازی تاسیس کرد و سرتاسر این سالها از راه دور با ربابه ارتباط داشت . او آدمی بود که تحت تعالیم فرهنگی و مذهبی و سنتی مذهب یهود برتری اقتصادی و اجتماعی را یک هدف و غایت آیینی و ایمانی می دانست حتی به قیمت زیر پا گذاشتن تمامی نیازها ی اولیه مورد نیاز هر انسان و محروم کردن
ربابه (5)
سال 1357 سال انقلاب بود . سالی که یک ملت بین گذشته و حال و آینده اش گم شده بود و بی رحمانه "خود زنی" می کرد . مانند کسی بود که با دست و پای رنجیر شده به زمین تمامی دار و ندارش را سیلی بنیان کن داشت می برد و در چاره بر سر و روی خود می کوفت . از بیم آینده به گذ شته پناه می برد به قیمت تخریب هویت حال خود . تمامی کسانی که " قلعه شهر نو پناهشان بود به امید تخریب هویت خود وحشیان به آنجا هجوم بردنند و آتش زدنند و سوزانندن و در پیشاپیش آنها باج خوران , پا اندازان , جاکشان بودنند
ربابه (4)
بعد از تابستان داغ و گران و آن تجارب و حوادث دردناک و لذتبخش و ترک کارگاه کفشدوزی . پا در پاییز مهربان و متحول گذاشتم و با وزش باد خنک گذر کرده از لابلای شاخه های چناران تهران سال تحصیلی جدید را با رفتن به سر کلاس درس شروع کردم . محل تحصیل من "هنرستان بزرگ تهران" بود. ربابه مثل یک تکه ابر حجیم وبزرگ از آسمان حوس من گذر می کرد و به یاد او هر از چندگاه خود ارضاعی میکردم و آسمان حوس نیازمند نوجوانیم صاف می شد .
ربابه (3)
بعد از آن بعد از ظهر پنج شنبه خاص جمعه ای گرم تابستانی متفاوت با دیگر جمعه های دیگر را پشت سر گذاشتم جمعه ای که دائم ذهنم مانند یک گاو بعد یک چرای طولانی در طویله لمیده نشخار می کرد . حوادث و وقایع روز قبل را از حافظه ام بیرون می کشیدم و در مخیله ام جابجا و رنج و لذت را یکجا به داخل وجودم پمپ می کردم . صبح شنبه با احساس دفع ادراد شدید از خواب بیدار شدم و با شروع دفع ادرار وحشت ودرد به من غالب شد .
ربابه (2)
نقطه تراکم عدالت بود . نه جبر روزگار , نه قسمت و سرنوشت, نه خواست خداوندی . زنی به تراس می آمد و مردی تشنه وگرسنه جسم و تن و محبت و نوازش یکی را انتخاب می کرد. مبلغ ژتون را به مامان ویا خاله می پرداخت و به کابین نیازش می رفت و دقایقی بعد سرشار از رفاه و آسایش روح بیرون می آمد و آماده می شد برای تحمل باقی سختی های عمر. همراهان من یکی یکی رفتن و بیرون آمدنند هر کس بر اساس سلیقه و جیب خود ژتن "ده تومانی " "پانزده تومانی" "بیست تومانی" می گرفت. آن مردان تنومند هم که نام "باج خور" بر خود داشتنند نقش حافظان نظم را در آنجا به عهده داشتنند .
ربابه (1)
صورتش را میان دو دستم گرفتم و نگاهم به سفیدی ریشه موهای رنگ شده اش افتاد و لبانم را بر نقطه مشترک پیشانی و ریشه موهایش گذاشتم درست انگار بر نقطه تماس دریا و خشکی دریک ساحل بی انتها لب فرو آوردم . لبانم را بر پیشانیش فشردم در آرزوی خروج خون و جانم از لبان .
در فصل مشترک نو جوانی و جوانی بودم کلاس دوم دبیرستان از سالها پیش رسم بر این بود ایام تابستان و سه ماه تعطیلی مدارس من به کارگاه کفشدوزی "دایی " خویش می رفتم بقصد کار و کسب پول تو جیبی تابستان و کمی از ایام دیگر سال.
الهه ناز-جلد1-قسمت(پایان)24
ماه سومی است که آذر درمنزل ماست بنظر من خوب کار میکند خوشحالم که انتخاب خوبی کرده ام وجلوی منصور ومادر رو سپیدم .چرا نباید به همنوع اطمینان کنیم .بنظر من این ماییم که به آدمها فرصت نمی دهیم خوبیهای خود را نشان بدهند .آذر گاهی برایم از زندگی تلخی که داشته می گوید و مرتب تکه کلامش این است. آقا واقعا آقاست. خدا عمرش را طولانی کنه .قدرش رو بدونید .وقتی او از بداخلاقیهای شوهرش برایم می گوید روز به روز به منصور بیشتر علاقمند میشوم
الهه ناز-جلد1-قسمت23
از آن روز یک هفته گذشت. گیسو از سفر شیراز برگشته و می گوید . بابا حال خوشی ندارد ومرتب سراغ مرا می گیرد .بقدری مضطربم که حد ندار. دل دل میکنم به منصور حقیقت را بگویم .ولی نمیشود .تازه به من اطمینان کرده وآزادم گذاشته.دو ساعت فکر کردم تا بالاخره فکر بکری به مغزم خطور کرد .گوشی را برداشتم و شماره گیسو را گرفتم . سلام گیسو
سلام چطوری؟
الهه ناز-جلد1-قسمت22
روز جشن فرا رسید .زهره موهایم را بحالت پر سشوار کشید .آرایشم کرد و رفت .کت ودامن سفیدم را پوشیدم و جورابهای شیشه ای سفیدی به پا کردم وکفشهای پاشنه بلند بندی سفیدم را پوشیدم و از پله ها پایین آمدم
الهه ناز-جلد1-قسمت21
هدایایی که گرفتم قابل وصف نیست، چه از نظر کیفیت و چه کمیت .میهمانها بعد از به پایان رسیدن مراسم عقد به باغ رفتند تا پذیرایی شوند و جشن بگیرند .ارکستر موزیک می نواخت و همه در فعالیت و جنب و جوش بودند. بعد از اینکه کار فیلمبردار و عکاس تمام شد ما هم به باغ رفتیم و به دیگران پیوستیم .گیسو و فرهان با هم جور شده و مشغول رقص بودند .شاید علت اینکه فرهان به راحتی عشق بین من و منصور را پذیرفت وجود گیسو بود. چون هیچ فرقی با من نداشت ، حتی صدای ما هم شبیه هم بود . با آهنگ ای یار مبارک ، من و منصور هم وسط رفتیم .
الهه ناز-جلد1-قسمت20
مشامم خوش بو شد، احساس کردم این بو به مشامم آشناست .با ناله چشم گشودم .چشمهایم سیاهی می رفت و لوستر سقف دور سرم می چرخید .غلتی زدم
الهه ناز-جلد1-قسمت19
نگین دست فرهان را کشید و او را با خودش برد . مادر گفت: جدا که یکه تاز این مجلس گیتی یه. خاک بر سر منصور با اون سلیقه ش
به فکر فرو رفتم. حتی فکرش آزارم می داد چه برسد به اینکه شاهد عقد و ازدواجشان باشم و زیر یک سقف با آنها زندگی کنم . من همین فردا آنجا را ترک میکنم. من نمی مانم ، هرگز. خانم متین بالاخره عادت میکند
الهه ناز-جلد1-قسمت18
ساعت هشت و پنج دقیقه صدای بوق اتومبیل منصور اعصابم را متشنج کرد . قلبم با شدت می تپید . جواب او چه بود؟ اضطراب به جانم افتاده بود.
چند دقیقه بعد چند ضربه به در خورد .
آرام در را باز کرد .بالای سرم آمد .مطمئن شد خوابم .ملحفه را رویم کشید و رفت
الهه ناز-جلد1-قسمت17
گیسو نگاهی از سر دلسوزی به من کرد و گفت: پس بهتره خواستگارات رو به مهندس معرفی کنیم تا ایشون هم نظر بدن .
منصور حالت چهره اش فرق کرد و گفت: یکیش که فرهانه. دومیش کیه؟
اگر یک بچه پنج ساله هم آنجا بود دقیقا متوجه رنگ پریدگی منصور میشد
الهه ناز-جلد1-قسمت16
نزدیک ظهر با صدای زنگ در ، گیسو اف اف را برداشت
اف اف را گذاشت و بلند گفت: گیتی منصوره،خاک بر سرم
از تو اتاق خواب گفتم:شوخی میکنی؟
با اضطراب گفت:شوخی چیه.پتوت رو مرتب کن ببینم. بعد رفت جلو آینه موهایش را شانه زد که زنگ در آپارتمان بلند شد.((اینجا اومده چکار؟))
گیسو پرید در را باز کرد .سلام!خیلی خوش اومدین
الهه ناز-جلد1-قسمت15
ساعت شش بعد از ظهر آهسته به مادر گفتم : مادر جون من با اجازه میخوام برم، اشکالی نداره؟
مادر با یک بشکن منصور را متوجه خودش کرد و گفت: بلند شو بریم ،گیتی میخواد بره
الهه ناز-جلد1-قسمت14
برای صرف صبحانه پایین رفتم .منصور پیراهن سفید و شلوار سرمه ای به تن داشت .
الهه ناز-جلد1-قسمت13
لبخند زد و بهم نزديكتر شد ،پشت ستون فقراتم لرزيد و بي اختيار چشمهايم را فشردم. حالا كه به آرزويم، به آن احساس قشنگ رسيده بودم مي لرزيدم. توانايي حركت نداشتم .بي حركت ايستاده بودم .
كمي نگاهم كرد و سپس گفت: باشه هر طور راحتي گيتي جان
الهه ناز-جلد1-قسمت12
روز ميهماني فرا رسيد.براي جشن گيسو هم دعوت شد.اما ترجيح داد بمنزل طاهره خانم برود .با نسرين حسابي صميمي شده بود و سرش با او گرم بود.شور وشعف خاصي بر خانه حكمفرما بود. همه در تكاپو بودند . ولي من انگيزه اي براي خوشحالي نداشتم .آخر چرا بايد خوشحال مي بودم؟ از اينكه امشب الناز ومنصور همديگر را مي بينند؟ يا از اينكه با هم مي رقصند .واي خدايا كمكم كن بر احساساتم غلبه كنم كه فكر نكن حسودم. بخدا من آدم حسودي نيستم .
الهه ناز-جلد1-قسمت11
الهه ناز-جلد1-قسمت10
گوشي را كه گذاشتم گيسوي ذليل نشده گفت: فكر كنم ميخواد بلايي سرت بياره
· خجالت بكش
· هنوز تحولي رخ نداده؟
با چشم و ابرو ناز آمدم وگفتم:چرا ازش خوشم مياد
كف زد و گفت: مباركه،مباركه.چه شود! گيتي رادمنش همسر مهندس منصور متين
الهه ناز-جلد1-قسمت9
كمي استراحت كردم ، كمي مطالعه كردم ، كمي فكرهاي جورواجور كردم و ساعت يك ربع به پنج به اتاق مادر رفتم بيدار بود .
الهه ناز-جلد1-قسمت8
كمي در سالن نشيمن نشستيم .صداي آهنگ زيبايي كه مهندس انتخاب كرده بود، پخش مي شد و ما مشغول صحبت شديم. بعد از صرف چاي مادر را به اتاقش بردم .كمي پيشش نشستم .داروهايش را دادم كه ثريا وارد شد وگفت: محبوبه سفارش كرده بود ملحفه را عوض كنم .اشكالي نداره؟
الهه ناز-جلد1-قسمت7
ساعت چهار و نيم بيدار شدم. نيمساعت سه ربعي خودم را با ديدن وسايل اتاق وكشوها و تلويزيون سرگرم كردم و ساعت 5 به اتاق خانم متين رفتم . روي مبل نشسته بود و كتاب ميخواند .
سرش را تكان داد و از جا حركت كرد.
الهه ناز-جلد1-قسمت6
الهه ناز-جلد1-قسمت5
كجایی گیتی ؟ دلم هزار راه رفت، ساعت هشت شبه
· معذرت میخوام گیسو، این آقای عمارت انقدر پرچونه س كه حد نداره
· چه فامیلی بامزه ای داره، عمارت!
· عمارت فامیلش نیست، خونه ش رو میگم كه مثل قصر می مونه ، گیسو
· پس مصاحبه داشتی بالاخره قبول شدی یا رد؟
· قبول شدم و البته تا وقتی تو رو استخدام كنه، روزها بعد شبانه روز
· منو استخدام كنه؟
الهه ناز-جلد1-قسمت4
از اتاق بیرون آمدم و در را بستم دلم بحالش سوخت زنی به این مهربانی، زیبایی، ثروتمندی ، چه دردی به جانش افتاده ، چرا سكوت میكند؟ بالاخره می فهمم .نگاهی به دور و برم كردم همه چیز زیبا بود جز روحیه افسرده صاحبان آنها. از پله ای طرف چپ پایین آمدم . پایین آمدن از آن پله ها ، بی اختیار آدم را مغرور میكرد .
خودم را به ریشخند گرفتم وگفتم: یادت باشه گیتی خانم تو فقط یه پرستاری، فقط دعا كن به روزی نیفتی كه بخوای این پله ها رو دستمال بكشی. در ضمن یادت نره كه زمان پرداخت اجاره خونه نزدیكه . بی اختیار لبخندی به لبم نشست .هنوز به آخرین پله نرسیده بودم كه آقای متین گفت: اینجا چه چیز خنده داره، خانم رادمنش؟
الهه ناز-جلد1-قسمت3
بلند شدم ایستادم و مودبانه سلامش را پاسخ گفتم ، حق با ثریا خانم بود. عجب دلربا بود وچه قیافه جذابی شداشت.موهای حالت دار مشكی كه بسمت راست داده بود .ابروهای شق ورق مشكی ، چشمهای نه چندان درشت، بینی متوسط ولبهای باریك . چه صورت گیرایی ! جلل الخالق! بیخود نیست هی میگن آقا، آقا ، واقعا آقاست .چه قد بلند و خوش هیكله لا مذهب ! گیسو جات خالی
الهه ناز-جلد1-قسمت2
آقا كريم گفت: اينطور كه پيداست بايد اثاثيه منزلتون با ارزش باشه اونها رو بفروشين و اين طلبكار رو از سرتون باز كنين
· تا اونجايي كه مي تونستيم فروختيم . در ضمن اين طلبكار ، خوب و دلرحمه و بهمون فشار نمياره
· بهتر نبود همون شيراز مي موندين ؟
· نمي تونستيم خاطرات اونجا عذابمون مي داد .نگاههاي مردم نگاههاي سابقشون نبود اصلا از شيراز زده شده بوديم
الهه ناز-جلد1-قسمت1
روزها بی توجه بما می گذرند . زمان بخاطر آدمها توقف نمی كند . چه بی رحم اند ثانیه ها! چه قسی القلب اند دقایق ! چه روز شومی بود آن روز كه برادرم علی ، خودش را بخاطر عشقش دار زد . آخر چرا؟ فائزه آنقدر برایش ارزش داشت كه چهار نفر به پایش بسوزند ؟ او كه رفت مادر هم به او پیوست . پدر دیوانه شد و گیسوهم آواره شدیم .خدایا این چه مصیبتی بود كه بر سرمان آمد ؟ مگر چه گناهی مرتكب شده بودیم؟ دخترك بی عاطفه با شوهرش خوش است و ما راهی دیاری ناشناخته . معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظار ماست . دو دختر زیبا ، تنها ، غریب و شبیه هم.
با اتوبوس راهی تهران هستیم . به صورت گیسو نگاه میكنم كه كنارم روی صندلی نشسته ، سرش را به پشتی صندلی تكیه داده و چشمان بسته اش با آن مژگان بلند برگشته ، نشان از غمی بزرگ و سنگین دارد . انگار چشمانش را به روی دنیا بسته و نمیخواهد بدبختیهای حال و آینده را ببیند .مژگان بلند برگشته اش به ورق برگشته زندگی ما شبیه است .آری، ورق زندگی ما برگشت .
دالان بهشت-قسمت48(آخر)
بعد از چند روز شلوغی و آن شب جهنمی، سکوت خانه مثل مرهمی بجا عمل می کرد، اگر افکار درهم و برهم می گذاشت که نفس تازه کنم. چقدر دلم برای خانه و اتاقم تنگ شده بود. کیفم را روی میز گذاشتم و چشمم به قاب خاتم محمدافتاد. یک لحظه دلم خواست زیر پایم لهش کنم، همان طور که او عذابم می داد و له میکرد، ولی پشیمان شدم. این یادگار آن محمد بود که دوستش داشتم، گناه این محمد که گردن قاب بی چاره نیست!
فکر کردم، خوب است به نرگس تلفن کنم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود و به او احتیاج داشتم، ولی یادم افتاد که الان نیمه شب آن هاست.خدایا، پس چه کار کنم؟ خوب است بروم سر کار؟ نه، حوصله کار هم نداشتم. بی حوصله وبی هدف بودم و نمی دانستم چه کار کنم؟ فقط دلم می خواست دیگر به محمد و غلطی که دیشب کرده بودم، فکر نکنم.
دالان بهشت-قسمت47
روز هفتم وقتی از مسجد برگشتیم،خانه پر از جمعیت بود و من که سرم به شدت درد می کرد از فکر این همه شلوغی که تاآخر شب ادامه داشت، کلافه و بی حوصله وارد هال شدم و چشمم به امیر افتاد. با سرسلام کردم و بی توجه خواستم توی آشپزخانه بروم که با اشاره دست امیر به آن طرف هال که مهندس ارجمند با همان نگاه های لعنتی اش سرپا ایستاده بود، نگاه کردم. یکدفعه دلم هری فرو ریخت. بی اختیار نگاهم در اطراف به دنبال محمد گشت و اصلاً نفهمیدم جواب تسلیت گویی اش را چطور دادم. خودم هم نمی دانم چرا می ترسیدم و وحشت داشتم مبادا محمد فکر کند بین من و او مسئله ای بوده است. از نگاه های پر از توجه و اشتیاق او چنان وحشت کرده بودم که انگار گناه نگاه او به گردن من است. آخر هنوز خاطره تلخ خسرو کاملاً توی ذهنم بود. چقدر بی چاره بودم، آن موقع که باید دست و دلم می لرزیدو عقلم می رسید، نفهم بودم، حالا که هیچ تعهدی نداشتم، می ترسیدم! از چه؟ خودم هم نمی دانستم. به هر حال دستپاچه جواب دادم و هراسان برگشتم و محمد را دیدم که پشت سرم، کنار در اتاق امیر ایستاده بود و من حتی جرئت نکردم به صورتش نگاه کنم. وتازه به خودم اعتراف کردم:«خر خودتی، پس موضوع فقط این نیست که نزدیکت باشه ودورادور او را ببینی! »
دالان بهشت-قسمت46
از خانه بیرون آمدم. چه اوضاعی شده بود، همه در سکوت حواسشان به ما بود.
اما محمد صبر نکرد، گفت: با اجازه، فعلاً خداحافظ.
در را بست و به سرعت دنبال من که داشتم به قدم هایی که به دویدن بیش تر شباهت داشت می رفتم، دوید.
صبر کن، کارت دارم.
جواب ندادم. دوباره آن رعشه لعنتی برگشته بود. باخود می گفتم خدا کند نیاید. خدایا اگر دوباره حالم به هم بخورد؟! چه کار داشت؟! به اندازه کافی خردم کرده بود دیگر چی می خواست؟!
دالان بهشت-قسمت45
بالاخره جمعه رسید، همراه یک دنیا دلشوره که داشت مرا از پا در می آورد. هر چه به خانه مرتضی نزدیک می شدیم، رعشه ای غریب از اضطراب و دلهره تنم را می لرزاند. گوش هایم انگار اصلاً حرف های امیر و ثریا و مادر رانمی شنید و چشم هایم سحر را که همیشه با دیدنش بی تاب می شدم، نمی دید. هر لحظه دلم می خواست در ماشین را باز کنم و فرار کنم. از یک طرف دلم می خواست بروم و ببینمش، از طرف دیگر می دیدم قدرت ندارم جلوی جمع با او روبرو شوم. می خواستم هرجوری هست ظاهرم را حفظ کنم و می ترسیدم نتوانم. هشت سال بود سعی کرده بودم کسی نفهمد از درون چقدر شکسته و خرد شده ام. نگذاشته بودم کسی غرور مچاله شده و پرپرزدن دل بدبختم را ببیند و حالا می فهمیدم که بیش ترین موفقیتم برای این بوده که با محمد روبرو نشده بودم.
دالان بهشت-قسمت44
مهناز پاشو، میدونی چند ساعته خوابیدی؟ ساعت هشت شبه.
صدای ثریا بود.با ناتوانی چشم هایم را باز کردم، ولی نور چنان چشمم را زد که دستم را روی چشمهایم گذاشتم و خواهش کردم چراغ را خاموش کند. چشم هایم از گریه می سوخت و سرم چنان درد می کرد که حس می کردم انگار مغزم به دیواره های جمجمه ام می خورد. بدنم خرد و خسته بود و استخوان هایم مثل این که زیر آواری عظیم شکسته و خرد شده باشد. همه جایم درد می کرد و کوفته بود و از همه بدتر قلبم انگار یک در میان می زد و نمیگذاشت نفسم بالا بیاید.
دالان بهشت-قسمت43
زمستان از راه رسید. برخلاف انتظار، آزیتا و شوهرش زودتر راهی شدند. چون از طریق اقامت مهندس پارسا در انگلیس می توانستند زودتر کارهایشان را روبراه کنند، ولی نرگس کارش بیشتر طول می کشید و به احتمال زیاد اواخر زمستان یا اوایل بهار می رفت که برای من همان دو سه ماه هم غنیمت بود.
روز خداحافظی از آزیتا و رفتنش، بار دیگر به یاد رفتن زری افتادم. بعد از سال ها دوباره با همان شدت برای رفتن دوستی که بی نهایت برایم عزیز بود، اشک می ریختم. شاید یک هفته طول کشید تا حالم کمی جا بیاید و بدون این که به زبان بیاورم، پیشاپیش برای رفتن نرگس هم عزا گرفته بودم.
دالان بهشت-قسمت42
همان روزها بود که بالاخره تلاش های مریم و ناصر ثمر داد و یک محل مناسب که با سرمایه ما جور درمی آمد پیدا شد و با کمک های امیر و سرمایه ای که بیش ترش از سهم خود من بود،همراه آزیتا و نرگس و مریم که هر کدام گوشه ای از کار را تقبل کرده بودند، نزدیک سالگرد تولد بیست و پنج سالگی ام سرانجام، مهد کودک ما که اسمش را سحر گذاشته بودیم، افتتاح شد و پناهگاه و ماوای دیگری به جای دانشگاه پیدا کردم، که با پناه بردن به آن سرم، را گرم کنم. تا آن جا که می توانستم کار می کردم و خودم را خسته.
از بدنم کار می کشیدم تا مبادا روحم مجال جولان پیدا کند و دوباره فکرهای همیشگی داغانم کند.مخصوصاً که مریم چون ماه های اول حاملگی را می گذراند و حالش خوب نبود، نمی توانست زیاد کمک کند، پس من کارهای او را به عهده گرفتم، و برای اولین بار از حس مسئولیت سنگینی که به گردنم بود هم دچار هیجان و خستگی می شدم و هم مدیریت و مشکلات حاصل از آن را تجربه می کردم و، به رغم همه دشواری ها، از حس شیرین توانایی اداره کردن عده ای، غرق شادی می شدم.
دالان بهشت-قسمت41
خواستگارم یکی از دوستان امیر و جواد بود که در عین حال رئیس شرکتی بود که جواد در آن کار میکرد. اسمش شاهین ارجمند بود. سی و یکی دو سال داشت و از خانواده ای سرشناس و پولدار بود. البته نصف بیش تر ثروت خودش باد آورده بود که از تقسیم ارثی که پدرش با وجود زنده بودن بین پنج پسرش تقسیم کرده بود، به او رسیده بود. جواد در عین اینکه از خلق و خوی او داد سخن می داد از مشکل پسندی اش در انتخاب همسر هم می گفت تا من از این که انتخابم کرده، ذوق کنم. در حالی که هر قدر به جای من، مادر ذوق میکرد، من دلم می خواست کله جواد را بکنم. این دیگر غریبه یا از بچه های دانشگاه نبود که بتوان با همدستی نرگش دست به سرش کرد. وقتی می گفتم نمی خواهم شوهر کنم،مادر بر آشفته می شد و کار از بگو مگو به گریه و زاری و بی قراری مادر می کشید و آخر سر هم برای اولین بار بعد از رفتن محمد، امیر با من کلنجار رفت. اصرار آنها برای این که او باید برای خواستگاری بیاید، برای من غیر قابل قبول و برای آنها غیر قابل مخالفت بود. بالاخره هم مادر با گریه و زاری و التماس پیش برد. بی چاره مادرم، با چه وحشتی از این که سنم دارد بالا می رود و ازدواجم دیر می شود، حرف میزد.
دالان بهشت-قسمت38
آن روزها مریم و اکرم خانم بی اندازه به من محبت می کردند و من توی آن خانه کوچک چقدر احساس آرامش می کردم.یکی از همان روزها بود که با تردید دل به دریا زدم و گفتم:
چقدر دلم می خواد برم خونه مون را از نزدیک ببینم.
برخلاف انتظارم، اکرم خانم و مریم خیلی راحت گفتند.
خوب، بیا بریم.
از خونسردیشان جا خوردم و باشک پرسیدم: بریم؟!
اکرم خانم گفت: آره مادر،پاشو، الان منم می خوام برم دکمه بخرم. پاشو با هم بریم.
از حیرت دهانم باز مانده بود،گفتم: آخه، اون جا....
ساکت شدم. اکرم خانم بالبخندی محو گفت: عیبی نداره، دیگه خونه اون ها اون جا نیست.
دالان بهشت-قسمت40
روزها و هفته ها و ماه ها مثل برق و باد گذشتند و سالگرد مرگ آقا جون فرا رسید. امیر بعد از فوت پدرم، علی رغم ناراحتی همه ما، به دلیل خواست مادرم به دنبال کار انحصار وراثت برای فروش خانه بود. می خواستیم از خانه ای که به قول مادر – برامون قدم نداشت –برویم. خانه ای که برخلاف خانه قدیمی، هیچ کس به آن دلبستگی نداشت. بالاخره تلاشهای امیر ثمر داد و به خواست مادر قرار شد سهم الارث هر کس معلوم شود. مغازه و انبار با توافق همه دست نخورده ماند و امیر تا تمام شدن درس علی، مسئولیت آن را به عهده گرفت. از پول فروش خانه هم یک آپارتمان خریدیم، چون مادر بعد از مرگ پدرم دیگر در خانه های حیاط دار احساس آرامش نداشت. بقیه پول ها هم تقسیم شد و به حساب هر کس جداگانه ریخته شد. یک سال و نیم از فوت پدرم، ما از خانه ای که تویش عزیزترین کسانم را از دست داده بودم، رفتیم و همان وقت ها بود که آرام آرام امیر زمزمه ازدواج سرداد و شش ماه بعد، درست همزمان با تمام شدن درس من بود که امیر،مادر را برای خواستگاری و ازدواج با ثریا راضی کرد.
دالان بهشت-قسمت39
همان شب بود که خسته و بی حوصله از سردردی که امانم را بریده بود، روی تختم دراز کشیده بودم که نرگس به سراغم آمد. مثل همیشه سرحال و شوخ بود. گفت که با آزیتا می خواهند اسم شان را در کلاس خوشنویسی بنویسند و منتظرند که حال من بهتر شود. از سر بی حوصلگی گفتم: من، فعلا حال کلاس اومدن ندارم.
نرگس انگار اصلا حرفم را نشنیده باشد، گفت:
راستی دکتر ابهری یک کلاس حافظ شناسی توی دانشگاه ادبیات گذاشته که عمومی است، ما هم می تونیم بریم.
دوباره با بیاعتنایی گفتم: گفتم که من حالش رو ...
نگذاشت حرفم تمام شود، پرخاش کنان گفت: مهناز، این اداها را از خودت در نیار. این همه راه نیومدم که ناز جنابعالی رو بکشم یا ازت اجازه بگیرم. اومدم که بهت بگم از این هفته به بعد برنامه ات چیه، پس خودتو لوس نکن. دهن منو هم باز نکن، لطفا.
دالان بهشت-قسمت37
از آزیتا پرسیدم:
اون آقاهه کیه؟
آزیتا مرموز پرسید: چطور مگه؟!
ولی نرگس امان نداد و فوری گفت: ایشون، مهندس کاوه پارسای بی نواست که عقل درست و حسابی نداره.
من با حیرت و ناباورانه به نرگس چشم دوختم و او با خنده گفت: نترس بابا، دیوونه خطرناک نیست. فقط این قدر عقلش کمه که عاشق این تحفه نطنز شده!
خلاصه فهمیدم که آن آقا، پسر یکی از دوست های آقای ابهری است که دو سه سال است از خارج کشور برگشته و یکی از خواستگارهای سمج آزیتاست، اما آزیتا به دلیل ده سال تفاوت سنی که دارند، موافق نیست. نرگس هم که طرفدار سر سخت آقای پارسا بود همیشه سر این مسئله با آزیتا جنگ داشت. همان شب بود که توی راه برگشت وقتی که من از مهمانی وآقای ابهری تعریف می کردم، نرگس گفت:
دالان بهشت-قسمت36
نمی دانم چرا دلم می خواست با او درد دل کنم و حرف بزنم. دوست داشتم از من سوال کند و شاید همین کنجکاوی نکردنش، مرا به گفتن، حریص می کرد و در دل از اینکه بی اعتنا گذشته بود، دلخور بودم. دلم می خواست این راز را به کسی بگویم. من که حتی در این مورد به مریم هم حقیقت را نگفته بودم، ناخودآگاه دنبال یک همراز بودم و نرگس با رفتارش، بدون این که علتش را بدانم، یک حس اطمینان و تمایل در من به وجود آورد.
به هر حال به بهانه پیغام های آقای میرزایی ما به هم نزدیک شدیم و رابطه مان از حدود سلام و علیک عادی گذشت و کم کم به بیرون از دانشگاه و خانه کشید.
دالان بهشت-قسمت35
هر چه به بهمن ماه نزدیک می شدیم، فشار مادر و مریم هم بیش تر می شد. آن ها می خواستند مجبورم کنند به دانشگاه بروم.بالاخره در برابر خواهش های ملتمسانه مادر تسلیم شدم، راست می گفت: نمی شد که خودم را زنده به گور کنم! شش ماه گذشته بود و من که بعد از محمد، انگار چیزی توی وجودم مرده بود، بدون روح و مثل مرده متحرک، بی هدف روزها را به شب می کردم و هر روز صبح چشم هایم را که باز می کردم از فکر شروع یک روز بی معنا و تکراری دیگر دلم میخواست فریاد بزنم. برای فرار از آن تکرار پوچ و بی معنی و از فضای خانه که با رفتار امیر و افسردگی مادر و پدرم برایم مثل یک قبر شده بود، راهی دانشگاه شدم. درحالی که تمام مراحل ثبت نام را مریم مثل کسی که بچه ای دبستانی را راهنمایی کند،همراهم بود و انجام می داد.