خدای من! وقتی الناز تو این خونه باشه منصور کی میتونه ملحفه روم بندازه .الناز کفنم میکنه. منصورو پودر میکنه .، خاکسترش میکنه ، نه، من فردا صبح می رم ، تحمل ندارم .از داخل اتاق شنیدم (سلام آقا)
- سلام ثریا
- گیتی کی خوابیده؟
- نیمساعت پیش که بیدار بودن
- حالش که خوبه؟
- بله، حتما خسته شده
- اون هیچوقت این موقع نمی خوابید ، ساعت هشت و ربعه
- بعد از ظهر خیاط اومده بود لباسها رو آورد ، نخوابید . حتما خسته شده که حالا خوابیده
- به آقا نبی بگو دو تا از لامپهای اتاق من سوخته، عوضشون کنه.
- بله آقا
از دور شدن صدا فهمیدم پایین می رود. کمی صبر کردم تا ثریا هم برود ، بعد از اتاق بیرون آمدم ، کنار پله ها ایستادم تا جواب سوالم را بگیرم
- خب چه خبرها مامان؟
- سلامتی
- گیتی چرا خوابیده؟
- حتما حوصله ش سر رفته، آخه خانم فرزاد اومده بود اینجا گیتی هم نیومد پایین
- اومده بود اینجا؟ برای چی؟ ما که فردا اونا رو می دیدیم
- اومده بود خواستگاری پسر قشنگم وغش غش زد زیر خنده
- خواستگاری! منو دست انداختین؟
- باور کن بخدا . می گفت تکلیف الناز رو مشخص کنین. خواستگار خوب داره، ولی ما منصورخان رو دوست داریم .البته حق دارن
- چه حقی؟ من کدوم دفعه گفتم الناز رو میخوام .من تعهدی نسپردم .حتی یکبار تا حالا در اینمورد با الناز صحبت نکردم
- حالا چی بهشون بگم؟ باید تا آخر شب خبر بدم. میخوان در صورت رضایت تو فردا نامزدی شما رو اعلام کنن
- من فعلا قصد ازدواج با احدی رو ندارم.بره با همون خواستگارش ازدواج کنه
- ببینم؟ نکنه میترسی با اومدنش به این خونه گیتی اینجا رو ترک کنه که بهونه میاری؟
- با اومدن الناز به این خونه هیچ اتفاقی نمی افته .اینجا خونه گیتیه و گیتی برای همیشه پیش ماست
قلبم سوزن سوزن شد. این بار چنگک در قلبم فرو کردند
- نمیشه که منصور. گیتی هم باید بره سر خونه زندگیش. اونم حق خوشبختی داره فکر کردی من دلم نمیخواد همیشه جلو روم باشه؟ ولی بالاخره چی؟ باید ازدواج کنه. این خودخواهیه! بگذار بره دنبال خوشبختیش . فرهان مگه باهات صحبت نکرده؟ بهش بگو بیاد خواستگاری دیگه تو که میخواستی ملیحه رو به فرهان بدی انقدر از پرویز مطمئنی . تو هم برو با الناز ، یا هر کی دوست داری ازدواج کن
- کجا می ری
- خسته م
- مگه شام نمیخوری؟
- گیتی که بیدار شد با هم می خوریم
- بیا بشین بچه، حرفم تموم نشده
- این حرفها اعصاب منو به هم می ریزه مامان جان، ولم کن تو رو خدا!
- آخه منتظرن.بهشون چی بگم؟ یک کلام ! آره یا نه!
- بگید بشرطی با الناز ازدواج میکنم که کاری به کار گیتی نداشته باشه. گیتی عضوی از ماست . او هم خانم این خونه س. باید باهاش با احترام برخورد کنه .حرفش رو گوش کنه. به من و اون حساسیت نشون نده . دلم خواست باهاش بیرون می رم، مسافرت می رم ، اتاقش می رم ، باهاش می گم، می خندم، شوخی میکنم ، می رقصم. کلمه به کلمه حرفام رو بهشون بگین . تاکید میکنم کلمه به کلمه
- زده به سرت منصور؟ اون با گیتی کارد و پنیره .بذاره بری تو اتاقش؟ ببریش مسافرت؟ منکه فکر نمیکنم قبول کنه .منم باشم قبول نمی کنم . پس بفرمایین هووشه
- خب، بهتر! قبول نکنه . در ضمن سفارش کنین فردا شب در مورد نامزدی صحبتی نشه
گوشم کر شد. زبانم لال شد ، نفسم حبس شد ، چشمهایم کور شد ، مرگ را به چشم دیدم .تازه فهمیدم وقتی منصور می گوید زانوهایم سست شده یعنی چی. با اینحال از ترس اینکه منصور مرا ببیند خیلی سریع خودم را به اتاقم رساندم و در را قفل کردم. پشت در نشستم و به کنسول رو به رو خیره شدم .نه منصور، من نمی مونم که شاهد عشقبازیهات با الناز خانم باشم، شاهد ناز کشیدنات ، قربون صدقه رفتنات، فرمانبرداریت، نه، من می رم ، بیخود سنگ منو به سینه نزن ! دیگه فقط تو رو تو قلبم دوست دارم. تو رو تو دفترچه خاطراتم دوست دارم .بیچاره برادرم حق داشت خودشو کشت. گاهی آدم از زندگی سیر میشه.
نمی توانستم جلو خودم را بگیرم. باید گریه میکردم ، باید این بغض لعنتی را می شکستم تا خفه ام نکند. چند دقیقه بعد ثریا برای صرف شام صدایم کرد. از همان پشت در جوابش را دادم .سر و صورتم را شستم و وارد سالن غذاخوری شدم . از قیافه منصور فهمیدم او هم حالش خوب نیست
- سلام
- سلام گیتی جان
- سلام دخترم ، بیا بشین عزیز دلم
- ممنون
- چه وقت خواب بود خانم خانما!
- خسته بودم
- خانم فرزاد سلام رسوند، گیتی جان.
ای که ایشاءاله خودش و خونواده اش برای همیشه با دنیا خداحافظی کنن!
- ممنونم . شما هم سلام منو می رسوندین
- اومده بود خواستگاری منصور. می بینی چه دوره زمونه ای شده؟
- خب به سلامتی
- هنوز که خبری نیست مادر، منصور شروطی گذاشته که آدم می مونه
- چه شروطی مادرجون؟
- میگه بشرطی که تو رو بپذیره و بهت احترام بذاره، هر موقع خواست به اتاقت بیاد برید مسافرت
به منصور نگاه کردم، او هم داشت مرا نگاه میکرد.((منصورخان لطف دارن، ولی من که نمی مونم .همچین که نامزدی سر بگیره منم رفع زحمت میکنم . من زنم و احساس یه زن رو درک میکنم
منصور نگاهی به من کرد و گفت: می ذاری دو لقمه غذا بخوریم یا نه، گیتی جان؟
- بله ، بفرمایین میل کنین
- تو گریه کردی گیتی؟
- خب، آره
- چرا؟
- برای خونواده م،دلم براشون تنگ شده
مادر گفت: خدا رحمتشون کنه .دنیا همینه دخترم. ایشاءا... یه شوهر خوب میکنی ، یه مادر شوهر و پدر شوهر خوب گیرت میاد که تقریبا جای اونا رو برات پر میکنه .هر چند که این آرزوی خودم بود، ولی سعادتش رو ندارم . متاسفانه پسرم سلیقه نداره!
- این چه فرمایشیه مادر جون؟ شما مثل مادرم هستین .ولی خب طبیعی یه که دلم براشون تنگ میشه
- ممنونم عزیزم ، اما مادر فرهان زن با خدا و مهربونیه گیتی. مطمئنم در کنار او و فرهان کمتر دلتنگی میکنی. فرهان حیفه ، از دست ندش .
- بله مادر، منم به این نتیجه رسیدم . خودمم اونو پسندیدم
منصور عصبانی بشقاب را کنار زد و بلند شد
- چرا بلند شدی مامان جان؟
- میل ندارم . و رفت . من هم اشتهایم کور شد. بلند شدم و گفتم : ببخشید مادر، کمی سرم درد میکنه ، می رم بخوابم.
- امروز اینجا چه خبره؟ من که نمی فهمم . غذاتو بخور عزیزم!
- گویا منصور خان از حرف من ناراحت شدن
- ولش کن . اون خودش هم نمی دونه چی میخواد
***********************
آنشب منصور باز طبق عادت آهنگ الهه ناز را زد و من در اتاقم به نوای موسیقی گوش دادم و اشک ریختم . در اتاقم قدم می زدم . دلم میخواست فریاد بکشم .دلم میخواست بروم به او بگویم دوستش دارم . اما نمی توانستم . یکساعتی به رختخواب پناه بردم . بلکه بخوابم و آرامش بگیرم ولی خوابم نبرد .بیقرار بودم .بلند شدم کنار پنجره رفتم . دیدم منصور در باغ روی صندلی نشسته و به آسمان چشم دوخته و سیگار می کشد. سیگارش که تمام شد سرش را میان دستهایش گرفت و زانویش را تکیه گاه آرنجش کرد. مرتب پایش را تکان می داد .اضطراب داشت . بعد بلند شد چند قدم راه رفت . دستی به موهایش کشید .یک سیگار دیگر روشن کرد، بعد نگاهی به پنجره اتاق من کرد . سریع خودم را عقب کشیدم .داشت بال بال می زد .می دانستم چرا. چون باید مرا فراموش میکرد، چون دیگر گیتی ترکش میکرد .
**********************
صبح بی حال و حوصله از خواب بیدار شدم. بجز روز مرگ عزیزانم بیاد نداشتم با آن حال چشم به دنیا باز کرده باشم . منصور ساعت ده پایین آمد . بدتر از من حال وحوصله نداشت . سلام علیک کرد .
- منصور مادر، چرا آنقدر دیر پا شدی؟ امروز نرفتی شرکت؟!
- نه دیشب نخوابیدم. خوابم می اومد حوصله نداشتم . تو چطوری گیتی؟
- خوبم ، ممنون
- برو صبحونه بخور پسرم
- میل ندارم .ثریا!ثریا!
- بله آقا
- یه لیوان شیر برای من بیار همینجا، صبحونه نمیخورم. و روی مبل نشست
- چشم
- زهره کی میاد؟
- ساعت دو. تا چهار منو آرایش میکنه ، تا شش هم گیتی رو
- مادر جون من نمیام. بهتره بهش بگین دیرتر بیاد
- برای چی نمیای عزیزم؟ تو رو هم دعوت کردن.
- نه اونا خوششون میاد من تو مهمونی شون شرکت کنم ، نه من میل دارم مزاحم کسی بشم.
منصور لیوان شیر را که ثریا تعارف کرد برداشت و گفت : ممنون. راستش منم حال و حوصله مهمونی امشبو ندارم .منم نمیام .البته مامان شما میل خودتونه
- شما به من چکار دارین؟ من با اونا مشکل دارم، شما که ندارین. تازه داماد آینده شون هستین
- فراموش نکن ، ما همه جا با هم می ریم . این رو از همین امشب باید بفهمن
- منو به کاری که مایل به انجامش نیستم مجبور نکنین ، مهندس. خواهش میکنم
- من مجبورت نکردم ، میگم ما هم نمی ریم. هر کی اختیار خودش رو داره
- این اگه معناش اجبار و تو منگنه گذاشتن نیس، پس چیه مهندس متین؟
- نمیشه این مهندس متین رو از دهنت بندازی گیتی؟ من اسم دارم . مگه اینجا شرکته؟
- نه نمیشه ، اگر هم میشد از این به بعد نمیشه. نکنه میخواین الناز خانم........
- ببین گیتی، من دیشب نخوابیدم ، حوصله ندارم ، اگه نمیای بگو،ما هم برنامه دیگه ای برای عصرمون بذاریم . اگه میای که هیچ
بلند شدم و گفتم: شما حق انتخاب رو هم از من گرفتین .برادر عزیز و محترم! ولی من امشب نمیام . ببینم شما نمی رین؟ مادر جون ببخشید . و بسمت پله ها رفتم
- چرا امروز گیتی انقدر عصبانیه مامان؟
- خب، والـله منم حوصله حضور الناز رو تو این خونه ندارم .گیتی که هیچی، منم باید جل و پلاسم رو جمع کنم
- بهشون گفتین شرایطم چیه؟
- بله تبصره ها رو گوشزد کردم .با کمال تعجب گفتن باید فکر کنیم.
تا ظهر قادر به انجام کاری نبودم .با گیسو تماس گرفتم و باهاش درد ودل کردم . گفت: یا از اون خونه بیا بیرون ، یا برو راست و پوست کنده به منصور بگو دوستش داری. وقتی گوشی را گذاشتم با خودم گفتم به تو زنگ نمی زدم حالم بهتر بود والـله ! با این راه حلت !
نزدیک ظهر مادر آمد بالا به اتاقم و گفت: گیتی جان! بالاخره ما چه کنیم؟ می ریم یا نمی ریم؟
- مادر جون شما برین. من آخه بیان چکار
- دعوتی عزیزم!
- اونا بخاطر منصور خان منو دعوت کردن . می دونن اگه منو دعوت نکن ایشون هم نمی ره
- پس نمی ریم؟
- باشه میام. ولی خواهش میکنم تا بعد ازظهر به منصور خان نگید. میخوام ببینم چه تصمیمی میگیره . شما بگید خودتون می رین و آماده شین
- پس یواشکی زهره رو میفرستم اتاقت
- باشه
- دختر گلم، می دونم بخاطر من میای. ازت ممنونم
- من هدیه ای نخریدم مادر جون .چی بدم بهتره
- هیچی، من الان با مرتضی می رم یه دستبند براش میخرم ، از طرف هر سه تامون
- بد نباشه
- زیادش هم هست ، چه خبره مگه ؟ خب، من رفتم، کاری نداری؟
- نه مواظب باشین . چیزی نگین ها!
- باشه عزیزم .خدانگهدار
- خدانگهدار
مادر ساعت دو به خانه برگشت .من هم در سالن نشستم و مشغول قلاب بافی شدم . منصور هم مطالعه میکرد .انگار نه انگار شب جشن دعوتیم .
ساعت دو و نیم زهره آمد. منصور گفت: پس رفتنی شدیم؟
مادر گفت: گیتی که نمیاد. تو هم که مختاری ، ولی من می رم ، زشته نرم.
- پس سلام ما رو هم برسون .راستی من یه زنجیر و یه پلاک وان یکاد براش خریدم. بهش بدین
من و مادر به هم نگاه کردیم
- شما چی خریدی مامان؟
- من یه دستبند
- خوبه. و خیلی خونسرد .نگاهی به من کرد .پا روی پا انداخت و مشغول مطالعه شد
من و زهره ومادر بالا رفتیم تا آماده شویم. موهای مرا مدل خیاری درست کرد و چند تار مو کنار صورتم ریخت. فرقم را هم کج کرد .کمی هم آرایشم کرد و خلاصه به ماه گفتم تو در نیا که من در آمدم .لباسم را هم پوشیدم. کفشهای سرمه ای ام را هم به پا کردم و آماده شدم .مادر هم موهایش را شینیون کرده بود پیراهن مشکی زیبایی پوشیده بود که خیلی به او می آمد. چه حیف که این زن بی شوهر مانده بود! خیلی دلم میخواست جای مادرم را می گرفت اما افسوس که پدر بیماره. ساعت شش زهره رفت . من هم خودم را در اتاق حبس کرده بودم که منصور مرا نبیند. خیلی دلم میخواست بدانم می رود یا نه. مادر یک سر رفت پایین و سراسیمه آمد بالا. بدبخت، گیر کرده بود میان ما .
- چی شده مادر جون؟
- منصور داره می ره بیرون گیتی ، بدو!
- کجا می ره؟
- میگه میخوام برم بنگاه، ماشین رو بفروشم
- کدوم ماشین رو؟
- بنز سیاهه رو
- حیف اون ماشین نیست؟
- لابد میخواد مدل بالاتر بخره .حالا ما به این کاری نداریم . بره الاغ بخره نمیخواد بیاد جشن .بره تا نه شب نمیاد
- شاید زود برگرده
- الان ازم پرسید گیتی میاد؟ گفتم نه. گفت پس من رفتم به کارهام برسم
- ای بابا!
- بیا بریم تا نرفته
- آخه بیام چی بگم ؟
- نمیخواد چیزی بگی مادر. تو رو ببینه میفهمه ، دیگه بیرون نمی ره .میگم من راضیت کردم
- عجب غد و یکدنده س مادرجون! آخه از سر و وضعم می فهمه سه ساعته دارم به خودم ور می رم.
- بیا بریم. !آخ آخ، ماشین رو روشن کرد. اصلا نفهمیدم چطور آن پله ها را با آن کفشها آمدم پایین .حالا مادر هم هی هولم میکرد و دستم را می کشید .نزدیک بود چهار چنگولی قل بخورم بیفتم پایین .خوشبختانه ثریا و آقا نبی توی حیاط بودند .کنار در ورودی رفتم . طوری که منصور مرا ببیند .بعد گفتم : ثریا خانم!
- بله گیتی خانم.
- چند لحظه میشه بیاین .
منصور با تعجب از داخل ماشین نگاهم کرد، بعد ماشین را خاموش کرد و آمد پایین. ثریا بطرفم آمد. با پچ پچ موضوع را به او گفتم . در واقع کاری با او نداشتم .با ثریا داخل منزل آمدیم .مادر جلو آینه خودش را برانداز میکرد، ولی حواسش به ما بود. منصور آمد داخل و گفت: مگه تو هم می ری گیتی؟
- با اجازه تون
- مادر که گفت نمیای
- دلم نیامد الناز خانم چشم به راه شما باشه
با لبخند گفت : ولی سر ووضعت که نشون می ده از ساعت سه و چهار مشغولی. من همین ده دقیقه پیش از مادر پرسیدم میای یا نه
- حالا می خواین نیام؟
- خب می گفتین منم به خودم برسم. من که اینطوری نمیتونم بیام
- تا شما باشین به حرف زن جماعت اطمینان نکنین
ثریا و مادر زدند زیر خنده .منصور هم لبخند زد و گفت:بهتون خوش بگذره! سلام برسونین
من و مادر با تعجب به هم نگاه کردیم .مادر گفت :مگه نمیای منصور؟
- نخیر! با این وضع کجا بیام؟ نه دوش گرفتم ، نه اصلاح کردم .تا شما باشین منو بازی ندین .حدانگهدار
- منصور زشته، بازی در نیار
- متاسفم مامان جان .کادوی من یادتون نره
باید کاری میکردم که نرود . هنوز به در سالن نرسیده بود که گفتم : اتفاقا مهندس نباشن بهتره مادرجون . چون من با مهندس فرهان کار دارم باید جوابهایی به ایشون بدم که با وجود مهندس امکان پذیر نیست
منصور ایستاد .آهسته برگشت ، نگاهی غضبناک به من کرد . بعد بطرفم آمد. می دانستم سیلی را خورده ام . بروبر نگاهم کرد. من هم محکم و قوی نگاهش کردم و ابرویی بالا انداختم . بعد سر تا پایم را برانداز کرد و گفت: صبر کنین منم آماده شم ، با هم بریم و با انشگت به نوک بینی ام زد و گفت: پس برای همین انقدر خوشگل کردی ؟ ولی من داغت رو به دل فرهان می ذارم ! امشب از کنار من جم نمیخوری !
بی اختیار لبخند به لبم نشست . گفتم : من دارم میام تولد نه ختم
منصور از پله ها بالا رفت . من و مادر بلند زدیم زیر خنده ، چون هنوز کمی از کارهایم مانده بود رفتم بالا و کمی به خودم رسیدم . چرخی جلو آینه زدم .همه چیز مرتب بود .بعد کیف سرمه ای را از داخل کمد برداشتم و راه افتادم پایین که آمدم هنوز منصور نیامده بود . ساعت بیست دقیقه به هشت بود .مادر غر میزد و می گفت: از زنها بدتره .من نمی دونم عروسیش میخواد چکار کنه . تا بریم اونجا ساعت نه میشه . بگو تو دیشب حمام بودی بچه . سه تیغ کن . شلوارت هم بکش پات بریم دیگه
پنج دقیقه بعد منصور شیک و مرتب در حالیکه کت و شلوار سرمه ای خوشرنگی همراه جلیقه و کراوات پوشیده بود از پله ها پایین آمد و گفت : من آماده در خدمت شما هستم ، بانوان عزیز
- منصور ساعت هشت شد مادر
- خب تقصیر خودتونه
- لجباز!
- من لجبازم؟ من که دارم میام ؟ گیتی جان، امشب کت و شلوار سرمه ای پوشیدم که خیلی خیلی به هم بیایم
فقط نگاهش کردم . مادر گفت: باید دید الناز چه رنگی پوشیده
- هر چی بپشه این لباس و این رنگ نمیشه . و به من اشاره کرد .
- پس فردا این حرفا رو جلو الناز نزنی منصور . من حوصله شر و دعوا ندارم ها!
- من اتمام حجت کردم .مگه بهشون نگفتین؟
- گفتم ، گفتن فکر کنیم . ولی مادر، منم باشم بهم بر میخوره از گیتی تعریف کنی، از اون نکنی
- منم مخصوصا گفتم که بهشون بر بخوره
- معلوم نیست حرف حساب تو چیه
- به اونجا نمیکشه مادر جون، خیالتون راحت!
- راستی زنجیر و وان یکاد منو گیتی هدیه بده . دستبند رو از طرف ما بدین
- آره ، فکر خوبیه پسرن
- من خواستم چیزی تهیه کنم ، مادر اجازه ندادن
- پس من اینجا چکاره م؟ تا من هستم که تو نباید دست تو جیبت کنی.
- ممنون
- خب بریم، دیر شد. الان الناز پوست از کله م میکنه
- تو که اصلا نمیخواستی بری منصور!
- نمی رفتم می گفتم کاری برام پیش اومد، ولی دیر رفتن یعنی بی توجهی
به آنجا که رسیدیم خیلی ما را تحویل گرفتند . اصلا فقط منتظر ورود ما بودند، یعنی منتظر ورود منصور ، الناز کت دامن سفیدی تا بالای زانو پوشیده بود و المیرا پیراهن تنگ چاکدار طلایی. هنوز از راه نرسیده گیلاس های مشروب سرو شد . منصور و من برنداشتیم. مادر هم برنداشت .این کار از دید الناز پنهان نماند.جلو آمد و گفت: چرا میل نکردین منصور خان
- مادر که براشون خوب نیست .گیتی خانم هم که نماز می خونن و مخالف این برنامه ها هستن .بنده هم که تابع ایشونم و توبه کردم
رنگ الناز پرید .نگاه تندی به من کرد و گفت: کمال همنشین در شما اثر کرده منصور خان؟
- طبیعی ش همینه الناز جان. آدم باید کار درست رو بپذیره .ما طبیعی شاد هستیم، نیازی به مشروب نداریم.
- این خیلی بد شد ، چون من دوست دارم شما مشروب میل کنین
- بالاخره شما هم عادت میکنی الناز خانم .شاید شما هم به جمع ما پیوستین
الناز چپ چپ نگاهی به من کرد و گفت:فکر نمیکنم .من آدم تاثیر پذیری نیستم، کار خودم رو میکنم
- پس موفق باشین
- اقلا میوه میل کنین . من برم به مهمونها برسم ، با اجازه . و گر گرفته از آنجا دور شد
- خوب حالش رو گرفتم گیتی جان؟ گربه رو دم حجله گشتم یا نه؟
- نوبت ایشون هم می رسه که حال شما رو بگیره
- فکر نمی کنم اون روز رو به چشم ببینه
- چرا اینکارو می کنی منصور؟ دختره رو ناراحت کردی
- مخصوصا گفتم . مگه میخوام فیلم بازی کنم. باید بدونه چه شوهری میخواد بکنه ، فکرهاش رو بکنه
مادر سری تکان داد و گفت: زن گرفتن این پسره هم نوبره،والـله
مهندس فرهان وارد مجلس شد . با همه سلام و احوالپرسی کرد و کادویش را تقدیم المیرا کرد. از منصور پرسیدم : مهندس فرهان با اینها نسبتی داره؟
- نسبت پیدا میکنه . المیرا از فرهان بدش نمیاد. باهاش دوست شدن و براش دام پهن کردن
- آه پس شما هم تو دامشون افتادین؟
- هنوز نه
- پس چرا الناز اصرار میکنه من با فرهان ازدواج کنم . مگه به فکر خواهرش نیست؟
- اون به هر قیمتی حاضره تو رو از سرش باز کنه گیتی جان .تو هنوز این جماعت رو نشناختی
فرهان با همه ما سلام و احوالپرسی کرد و دست داد: به به! سلام . پرویز خودمون .چقدر دیرآمدی پسر.
کنار منصور نشست و گفت: خب حالتون خوبه؟
- الحمدالـله . از برق نگاه فرهان اشتیاق به وصال موج میزد
مادر پرسید: مادر چطورن؟ نیومدن؟
- خوبن. ایشون بخاطر ناراحتی قلبی به مجالس پر سر و صدا نمیان
- شرکت چطور بود پرویز؟
- امروز تشریف نیاوردین؟
- صبح کمی کسالت داشتم .دیشب نخوابیده بودم ، استراحت کردم . تماس گرفتم گفتن رفتی دنبال کارها
- امروز قرارداد مهمی با شرکت........ نیستم. اوضاع رضایت بخش بود
- خوبه
- کیارستمی اوراق رو آورد؟
- بله، سلام رسوند
- خب شما چطورین خانم رادمنش؟
- به لطف شما .جویای احوالتون از مهندس هستیم
- محبت دارین .منم همینطور
المیرا به طرف ما آمد. باز خوش آمد گفت و کنار فرهان نشست و گفت: مهندس فرهان دیر کردین .زودتر منتظرتون بودیم.
- عذر میخوام .گرفتار بودم .باز هم تولد شما رو تبریک میگم
- متشکرم
- گیتی خانم چه حال و خبر؟
- سلامتی، مزاحم شدیم.
- اختیار دارین .مراحمید .شما چشم و چراغ خونواده متین هستین و مسلما برای ما هم عزیزین.
آره جون خودت
منصور گفت: چشم وچراغ که چه عرض کنم ، سالار
المیرا نگاه حسادت باری به من کرد و گفت : خدا شانس بده مهندس ، کاش من پرستار خانم متین شده بودم
- سوء تفاهم نشه المیرا خانم .ولی فکر نمیکنم هرکسی می تونست از عهده این مسئولیت بر بیاد
- شما خیلی بزرگش می کنین مهندس
- خب بزرگه، المیرا خانم
- طبعا هر چه شما بفرمایین درسته .با اجازه
چند لحظه بعد الناز آمد وگفت : منصور خان افتخار می دین؟
منصور نگاهی به من و فرهان کرد و گفت: بله خواهش میکنم. و بلند شد .معلوم بود که قلبا راضی نیست .می ترسید مرا با فرهان تنها بگذارد .آنها وسط رفتند .انگار سیمی را داغ کردندو در روح و قلبم فرو کردند .سوختم!
فرهان آمد جای منصور نشست و گفت: خب چه خبرها خانم؟
- سلامتی .خبر خاصی نیست
- امشب فوق العاده شدین ماشاءاله
- لطف دارین
- افتخار آشنایی با گیسو خانم رو داشتم .ایشون هم مثل شما هستن .خانم و زیبا ! پشتکار زیادی هم تو کار دارن
- نظر لطف تونه.از کارش راضی هستین؟
- استعداد و هوش خارق العاده ای دارن. خیلی جدی هستن
- ممنونم . بهش بگم خوشحال میشه.
- خب افتخار می دین بریم وسط همرنگ جماعت شیم؟
از ترس منصور اضطراب به جانم افتاد ، قبول نکردم و آنقدر سوالهای جورواجور کردم تا منصور برگشت و فرهان مبل منصور را بهش پس داد .المیرا سراغ فرهان آمد و بهش بند کرد. وقتی فرهان رفت ، منصور گفت: یک دقیقه نمیشه از جامون بلند شیم سریع جامون را گرفتن .چی بهت می گفت؟
- می خواستین نرین، اعتماد به نفس مال اینطور وقتهاست
نگاهی بهم کرد و گفت: امیدوارم تو اعتماد به نفس خرج داده باشی و جواب مثبت بهش نداده باشی
- به خرج دادم هنوز باید التماس کنه
- آفرین دختر خوب
لبخند ظریفی که به لبش نقش بست موجب آسودگی خیال من شد. در حین صرف شام، الناز وقتی دید منصور مشغول صحبت با فرهان است کنارم آمد و گفت : چیزی نیاز ندارین؟
- نه ممنونم
- از اینکه در موردتون فکرهای بد کردم منو ببخشین. حالا مطمئن شدم که منصور شما رو به چشم خواهری دوست داره
- بله، من که از اول گفتم
- گویا خواسته که من شما را خانم خونه به حساب بیارم .البته خانمی برازنده شماست ، ولی فکر نمی کنین منصور موضوع رو زیادی بزرگ کرده
- ایشون به من لطف دارن .مسلمه که شما وخانم متین ، خانم اون قصرید
- ممنونم، همیشه دوست داشتم همسرم چنین ثروتی داشته باشه و البته تک فرزندم باشه ، چون حوصله خواهر شوهر و برادر شوهر ندارم
- حوصله مادر شوهر چی؟
- فکر نمی کنم با خانم متین مشکلی پیدا کنم. معلومه اهل دخالت نیست. اهل دخالت هم باشند انقدر قدرت دارم که سرکوبشون کنم
سکوت کردم
- با اینکه شرط عجیبی گذاشته، ولی خب چون دوستش دارم و مایلم همسرش باشم می پذیرم ، قراره پدرم با منصورخان صحبت کنه که برنامه نامزدی رو ردیف کنیم
وجودم تهی شد و به زور گفتم: انشاءا... بسلامتی
- فقط ازتون یه خواهش دارم
- امر بفرمایین
- شما خودتون رو جای من بذارین .ببینین می تونین دختر زیبایی مثل خودتون رو که به همسرتون محرم نیست جای خواهرش بدونین؟ یه کم سخته ، نه؟ میخواستم خواهش کنم خودتون یه جوری بزرگواری بفرمایین و این مشکل رو حل کنین .مطمئنم اگه از طرف خودتون باشه منصور کوتاه میاد .من ظاهرا شرط رو پذیرفتم اما ریش و قیچی رو می دم دست خودتون .من آدم حساسی هستم و میترسم بعدها موجب ناراحتی شما بشم
- بله متوجه هستم. شما همینطوریش بارها منو ناراحت کردین. وای بحال اون روز من خودم تصمیم داشتم اونجا رو ترک کنم
- اگه ناراحتتون کردم دلیلش چهار سال زحمتی بوده که کشیدم . در واقع بنوعی از حقم دفاع کردم . در هر صورت سپاسگزارم .انشاءا... عروسی تون تلافی کنیم
- ممنونم.انشاءا... خوشبخت و سعادتمند باشین
- ممنون .با اجازه
دیگر حتی یک لقمه کوچک از گلویم پایین نمی رفت. ته مانده امیدم هم به یاس تبدیل شد .الناز فکرهایش را کرده بود و ظاهرا شرط منصور را پذیرفته بود.اما زهرش را هم ریخت. خدایا چه کنم؟ چطور این مجلس را تحمل کنم .آخذ شکستن غرور چند بار، تا چه حد؟ خوار و خفیف شدن تا چه حد؟ حق با گیسو بود .جواب اورا چطور بدهم .دیدی چطور به من فخر فروخت و رفت؟ چطور مودبانه بیرونم کرد؟ اشک در چشمهایم حلقه زد . منصور بطرفم آمد و گفت: الناز چی کارت داشت؟
چشمهایم را از بشقاب برنداشتم. تا منصور اشکهایم را نبیند
- گیتی با توام . بعد چانه ام را با دستش بالا آورد .نگاهش کردم. چهره اش تغییر کرد
- ناراحتت کرد
- نه ابدا
- پس چی؟
- یه چیزی پرید تو گلوم .نزدیک بود خفه بشم . به چشمم فشار اومد
- من حواسم بود ، اینطور نیست
ببخشیدی گفتم و بشقاب را روی میز گذاشتم و بطرف سالن نشیمن رفتم .اما رهایم نکرد و دنبالم آمد.((جواب منو ندادی))
- شاید مسبب همه این حوادث شمایین
- من؟!
- نه من! گفتم که چیزی مهمی نیست مهندس
روی مبل نشستم .منصور هم کنارم نشست
- شما برو شامت را بخور تا اینم تقصیر من نذاشتن
- مگه اون اشکها واسه آدم اشتها می ذاره
دوباره همه در سالن جمع شدند. مراسم بریدن کیک و باز کردن کادوها انجام شد .بعد از آن دوباره بزن و برقص .اما هر ضربه ای که به طبلهای جاز میخورد پتکی بود به سر من بدبخت .دلم میخواست فرار کنم، ولی هر دقیقه شصت دقیقه بود
الناز دوباره بسمت منصور آمد و او را به رقص دعوت کرد و دوباره فرهان از من دعوت کرد .حوصله نداشتم خستگی را بهانه کردم .بنابراین کنارم نشست و پرسید: گیتی خانم فکرهاتون رو کردین ؟ سه هفته س منتظرم
تمام قوایم را جمع کردم و گفتم : بله مهندس
- خب مورد تائید واقع شدم ؟
- مهندس متین بشما چیزی نگفتن؟
- باهاشون صحبت کردم .ایشون می گفتن شما قصد ازدواج ندارین چون می ترسین روحیه خانم متین خراب بشه
منصور لعنتی بجای من هم تصمیم می گرفت
- خب، البته ایشون درست گفتن، ولی حالا با اومدن عروس به اون خونه جایی برای من نمی مونه .مادر جون هم عادت میکنه
- مگه مهندس قصد ازدواج داره؟
- الناز خانم از مهندس خواستگاری کردن . مهندس هم شرایطی گذاشتن که البته فکر نمیکردم الناز قبول کنه ، ولی اون پذیرفته .البته مهندس هنوز خبر نداره
- چه شرایطی؟
- بشرطی که من تو اون خونه بمونم .ولی دیگه موندن من ضروری نیست
- پس درخواست ازدواج من می پذیرین؟
خدایا کمکم کن تا دل بکنم .کمکم کن. برم دنبال سرنوشتم . دلم و زبانم را از هم جدا کردم و گفتم : بله موافقم
برق شادی در چشمهایش درخشید و گفت : امشب بهترین شب زندگی منه
- ممنونم.البته مهندس من باید در مورد خودم و خونواده م با شما صحبت کنم
- نیازی نیست ، مهندس همه چیز رو برام گفته .من مقاومت شما رو تحسین میکنم و به داشتن چنین همسری افتخار میکنم. روزگار بازیهای عجیبی داره
- بله
- تمام تلاشم رو برای خوشبختی شما میکنم .بهتون نیاز دارم
با اینکه مهندس فرهان را دوست داشتم اما بار سنگینی از غم را روی قلبم احساس میکردم .چطور من از منصور دل بکنم ؟ باید به فرهان پناه می بردم ، وگرنه دق میکردم
- پس من قرار خواستگاری رو با مهندس می ذارم .همین هفته خوبه؟
- خوبه
- شما کی استعفاتون رو می دین؟
- به همین زودی مهندس
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: