تا اینجا مجازی بود و شاید بازی اما از اینجا به بعد دیگر صورتی بشدت حقیقی داشت . با همه گونه عواقب. دیگر سفر خارج از کشور بود و پرواز حقیقی به آنسوی دنیا به جایی دیگر و حوادثی که تا به حال من تجربه نکرده بودم آن هم بدون زمینه و یک عامل غیر واقعی. تمامی ظرفیت فکریم را اشغال کرده بود و هیجان و دلهره لحظه ای رهایم نمی کرد تصمیمی که باید در عرض 24 ساعت می گرفتم . زمان بسرعت می گذشت . تنها کاری که برای من ماند توضیح و بهانه رفتن برای مادرم بود او که شاهد و شریک تمامی بودن ها و نبودن ها داشتن ها و نداشتن هایم به تنهایی بوده . او که با قدرت ابدی و بی پایان محبت از جنس مادریش چهار چرخ چوبین و نحیف ذهن و دانسته هایش را هم گام با لوکوموتیوه پرقدرت و پر سرعت روزگار برای من بروی جاده ای نا هموار می کشد و می راند . و همیشه سعی بر فهمیدن و دانستن من داشته .عزم سفر کردم تنم را از این خاک که ریشه در آن داشتم جدا کردم و سوار بر یک هواپیمای پهن پیکر و پر شتاب از زمین جدا شدم بدنبال مونسی خیالی, کندن از حقیقتی تلخ و وصل شدن به خیال . در طی 12 ساعت پرواز به طرف شرق بارها خوابیدم و بیدار شدم احساس می کردم با دور شدن مکانی از بوم و زادگاه خود از نظر ذهنی نیز دور می شوم . با ورود به شهر سئول تمامی مراحل اسکان وجابجایی من از پیش مشخص و آماده بود . استقرار در هتل و بازدید از مرکز
Virtual Reality Simulation Room که متعلق به شرکت MAX RIDER بود . من همراه یک راهنمای انگلیسی زبان وارد آن مرکز شدم . همه مراحل و انتخابها را "او" انجام داده بود . در ابتدا لباسی یکسره مانند لباس فضانوردان ولی فوق العاده تنگ و چسبان به تنم پوشانند که با در نظر گرفتن قد کوتاه و چاقی زیاد بالا تنه من خیلی عجیب بود. سپس پوشاندن دستکش های بسیار بزرگ و عجیب و کلاهی مانند کلاه موتور سواران که بشدت بزرگ و حجیم بود برسرم. در آغاز همه جا تاریک بود و ساکت . تمامی کانالهای حسی من مسدود شده بود . تنها چیزی که حس می کردم نیروی ثقل بود . به کمک فردی راهنما به داخل سالنی بزرگ رفتم و در آنجا به تنهایی رها شدم .غباری از تاریکی و سکوت پیرامونم را احاطه کرده بود. بیکباره منظره ای زیبا با دورنما یی از جنگل و کوهستان در پیش چشمانم نمودار شد. صدای انواع پرندگان و گردش باد در میان برگها و شاخه ها و زمزمه ریزش آب در جویبار و رودخانه آرام آرام بگوشم می رسید . نوازش و جریان بادی خنک را برپوست تنم حس می کردم برای لحظه ای خود را عریان در آن محیط یافتم . تو گویی نسیمی خنک آرام بر تنم می پیچد . به راه افتادم تاتی تاتی چون دوران کودکی تکه سنگهای زیر پایم را می دیدم و برجستگی و سختی آنها را برپوست کف پایم حس می کردم . حال شگرفی داشتم دچار سرگیجه ای خفیفی شده بودم . نزدیک چمنزای سر سبز شدم سبز سبز . سبز تر از تمامی سبزیهایی که در تمامی طول عمرم دیدم. خم شدم دست بر چمن بردم نرم و لطیف مانند پوست گربه . مدتی در گشت و گذار بودم حرکات حیوانات مختلف را می دیدم جرعت نزدیک شدن به آنها را نداشتم . از دور مردی را دیدم که به طرف می آمد نا خود آگاه مضطرب شدم نزدیک و نزدیک تر می شد جلو آمد باورم نمی شد امکان نداشت پدرم بود بابام بود بابا خودش بود بابای من به همان جوانی 27 سال پیش با صورتی روشن و شفاف پاهایم سست شد قبول کردم که خواب می بینم اینجا کشور کره شهر سئول نیست . اینجا همه خواب است خواب بابام رو کرد به من و باصدای "او" گفت : سلام
ادامه دارد
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان تخیلی و تنرسناک ، ،
برچسبها: