رمان بادیگارد فصل 5

صدای محسن کم کم دور شد و دیگه هیچی نفهمیدم. چشمامو باز کردم اما باز پلکهام افتاد روی هم. یه غلت زدم و پتو رو کشیدم تا زیر گلوم. آخیش چقدر حال میده توی هوای سرد زیر پتو بخوابی. یهو با یاد آوری شب قبل مثل برق گرفتهها پریدم تو هوا. من توی اتاقم چیکار میکنم؟ به لباسهام نگاه کردم, پیژامه تنم بود. پس دیشب چی؟ یعنی اونا همش خواب بوده؟ سریع از اتاق رفتم بیرون و همونجا منتظر محسن ایستادم. تا در باز شد پریدم توی اتاقش و درو بستم. محسن با تعجب داشت بهم نگاه میکرد. محسن: آوا چی شده؟ من: نمیدونم, هنوز گیجم نمیدونم. اومد نزدیکم و توی فاصله یک قدمیم ایستاد. دستش رو آورد نزدیک و دستمو گرفت. با این کارش خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم. محسن:نمیگی چی شده؟ من: بیدار شدم میبینم توی اتاقمم, لباس خواب تنمه. فکر کردم همش خواب بوده. محسن لبخند جذابی زد و گفت: دیشب تو خواب رفتی, هر کاری کردم بیدار نشدی. اینقدر بوق زدم تا یه ماشینی اومد و کمکمون کرد. رفتیم بیمارستان و بهت سرم زدن. بعدش وقتی اومدیم همه خواب بودن و کسی در مورد دیشب خبر نداره. با این حرفش گونه هام داغ شد, پس چجوریی لباسامو عوض کرده؟ انگار فهمید به چی فکر میکنم که لبخند زد. محسن: فقط مامانو بیدار کردم که لباست رو عوض کنه, جز مامان کسی خبر نداره. من: چرا خاله رو بیدار کردی؟ خودت بودی که. خودم داشتم از حرفم شاخ در می آوردم. آوا خانم از اون حرفا بودا. بیچاره محسن که شوکه شده بود. ولی بعدش باز اومد نزدیک و من سرمو انداختم پایین. چونه مو گرفت و سرم رو آورد بالا. به چشمهای سیاهش نگاه کردم. محسن: دفعه دیگه اونجوری نخوابیا. داشتی دیوونم میکردی. لبخند زدم و اون ادامه داد. محسن: آوا راستشو بگو, تو ماشین رو خراب کرده بودی تا بتونی حرف دلت رو بهم بزنی؟ با چشای گرد شده نگاهش کردم که پقی زد خنده. آروم مشت زدم تو سینه ش و با حالت قهر رفتم بیرون. با خوشحالی لباس عوض کردم و رفتم توی آشپزخونه. مثل همیشه خاله و صغری خانم رو بوسیدم و سر جام نشستم. محسن رو به روم بود و سرش توی روزنامه بود. خاله: خوبی دخترم؟ منظورش و فهمیدم و با لبخند گفتم: مرسی ممنون. بهتر از این نمیشم. زیر چشمی به محسن نگاه کردم, اصلا به روی خودش نیاورد. لجم گرفت که اینقدر سرده. نه پس آوا خانم توقع داری پسره جلوی مامانش بر و بر نگات کنه و برات لاو بترکونه؟ صبحونه که تموم شد از خونه زدیم بیرون. توی راه حتی یک کلمه هم باهام حرف نزد. بابا این چشه؟ منم اعصابم خورد شد و ضبط رو روشن کردم و صداش رو بلند کردم. یکم بعد دیدم صداش رو کم کرد. هیچی نگفتم. وارد کلاس که شدیم مستقیم رفتم نشستم سر جام. به بهار نگاه کردم, پیدا بود که خیلی خوشحاله. یهو کامی از وسط من و بهار کله شو آورد جلو و سلام کرد. من: علیک, میبینم که جوجه ت خروس میخونه. کامی: یعنی آوا خاک تو اون سرت با مثال زدنت, تورو اصلا باید بفرستن افغانستان با این حرف زدنت. اون کبکت خروس میخونه ست خانم نه اونی که شما سر هم کردید. بعدشم چرا خوشحال نباشم, به آرزوم رسیدم. من: اونوقت چرا؟ کامی یه نگاه به بهار کرد و گفت: آخه دختر خاله م بله رو گفت. اول گیج بهش نگاه کردم, اما کم کم دو زاریم افتاد و پریدم هوا و جیغ کشیدم. با جیغ من محسن زود اسلحشو در آورد که باعث سنگکوب کردن همه شد. با گیجی بهش نگاه کردم که یعنی این کارا چیه که دیدم اونم همینجور داره نگام میکنه. بیچاره از جیغ من ترسیده فکر کرده چیزی شده. بعد که خیالش راحت شد یه اخمی کرد و اسلحشو گذاشت سر جاش. کامی رو به محسن گفت: محسن جان آرام باش. با این حرف کامی زدم زیر خنده و دوباره از خوشحالی پریدم هوا. من: بیشعورا چرا به من نگفتید؟ همه کاراتونو یواشکی میکنید؟ بهار: بخدا من نمیدونستم, دیروز باهام حرف زد. من: کامی بزغاله چرا خبر ندادی؟ ترسیدی همه چیزو خراب کنم؟ کامی: از تو چه پنهون, آره ترسیدم. آخه مثل جن میمونی, اگه فهمیده بودی مثل الان ضایع بازی در می آوردی. من: وای نمیدونید چقدر خوشحالم, بالاخره حرف دلتون رو به هم گفتید. آخییش. بهار: آوا فعلا به کسی نگو, بین خودمون سه تا بمونه. کامی: سه تا نه,چهار تا. به محسن اشاره کرد. با این حرفش ریز خندیدم. راست میگفت آخه محسن گوشهای تیزی داشت. بعد کامی رفت و پیش محسن نشست و شروع کرد به حرف زدن. من: بهار پنج دقیقه بیشتر نمونده, شروع کن به تعریف کردن. بهار: هیچی, دیروز گفت که بعد از کلاس بریم بیرون. منم گفتم باشه. رفتیم کافی شاب نشستیم, وقتی که سفارشامونو آوردن دیدم روی قهوه م نوشته آی لاو یو. فکر کردم مثل همیشه که یه شکل رو قهوه میندازن، ایندفعه اینو زدن. خلاصه بعدش رفتیم پارک و داشتیم قدم میزدیم. یه پسر رد شد که روی لباسش نوشته بود بهار. تعجب کردم, باز همونجور رفتیم که یکی دیگه رد شد، روی لباسش نوشته بود دوست دارم. تعجبم بیشتر شد که چرا همه مثل هم پوشیدن, بعدش یکی دیگه رد شد نوشته بود کامیار. اینجا دوزاریم افتاد, برگشتم و به کامی نگاه کردم که یه شاخه گل رز داد دستم. من: عجب مارمولکیه این, حتی ابراز علاقه ش هم مثل آدما نیست. ولی خیلی باحال بود, من که خر کیف شدم. دیگه استاد اومد و حرفامون نصفه موند. آخر هفته نامزدیشون بود و بدجور سرمون شلوغ بود. با هم رفتیم خرید لباس, اینقدر گشتیم که دیگه نای حرف زدن هم نداشتیم. من: آه, تهران به این بزرگی یه لباس درست و حسابی پیدا نمیشه؟ بهار: آوا من که دیگه کم آوردم, برگردیم خونه. من: گم شو بابا, میخوای کامی سرمونو بکنه؟ مگه ندیدی چه گیری داده به ما و شرط بندی کرده که امروز همه خریدهامونو نمیکنیم؟ صدای کامی رو از پشت سرم شنیدم. کامی: شما دو تا چی دارید پچ پچ میکنید؟ بازارها تموم شد و شما هنوز لباس نخریدید. من: عجله نکن, آخر یه چیزی پیدا میشه. بالاخره لباس مورد علاقه مونو پیدا کردیم, دوتامون توی یه مغازه. بهار رفت تا لباس رو پرو کنه. وقتی لباسو پوشید صدامون کرد و من و کامی نظر دادیم. من: چه رنگ شیری بهت میاد بهار, مثل عروسک شدی. بهار: راست میگی؟ مرسی عزیزم. تو که هنوز نپوشیدی. من: الآن میپوشم. داشتم میپوشیدم که صدای موبایل کامی رو شنیدم و بعدش صداش دور شد. زود زیپ لباسمو بستم و سرمو کردم بیرون, محسن تنها یه گوشهای ایستاده بود. من: پیس, پیییییس. محسن سرشو بالا گرفت و اشاره کرد که چیه؟ منم با اشاره گفتم بیا. وقتی اومد یه نگاه به سر تا پام کرد. من: خوبه؟ محسن باز دقیق نگاهم کرد, یه لباس مشکی و بلند بود که بالا تنش تور نقشدار داشت. دور کمرش هم یه بندپهن صورتی جیغ بود که حالت کمربند رو داشت.محسن: آره قشنگه. با دلخوری بهش نگاه کردم و گفتم: فقط همین؟ بی ذوق. همون موقع صدای در اتاق رو به رویی اومد. محسن پرید عقب و بهار اومد بیرون. تا منو دید ذوق کرد و کلی قربون صدقه م رفت. واقعا لباس خوشگلی بود, آستین بلند توریش قشنگ کیپ بود که قشنگیش رو دو برابر میکرد. بالاخره بعد از این همه گشتن برگشتیم خونه, همه از لباسم تعریف میکردن. روز نامزدی هم از راه رسید, صبح بیدار شدم و دوش گرفتم. رفتم توی آشپزخونه, مثل همیشه محسن سرش توی روزنامه بود. خیلی از این حرکتش لجم میگرفت. صبحونه که میخوردم همینجور زل زده بودم بهش, سرشو آورد بالا و نگاهم کرد, ابرومو بالا پایین کردم و لبخند زدم. اما باز سرشو انداخت پایین و مشغول خوندن شد. آه این از روزنامه خوندن خسته نمیشه؟ به خاله و صغری خانم نگاه کردم, حواسشون به ما نبود. از زیر میز با پام زدم به پاش که نگاهم کرداستکان چاییشو برداشت و داشت میخورد که یه چشمک براش زدم. یهو دیدم چایی پرید توی گلوش و افتاد به سرفه.با تعجب بهش نگاه میکردم, خاله همینجور میزد پشت کمرش. حالش که بهتر شد همینجور بر و بر منو نگاه کرد, منم با خونسردی چاییمو خوردم. خاله: چت شد آخه؟ محسن: هیچی, یهو پرید توی گلوم. من: لابد هول کردی. ریز خندیدم. عصر بود که کم کم آماده شدم, آرایش ملایمی کردم. کفشهای پاشنه بلندم رو پوشیدم. ایندفعه پاشنهی کفشم از همیشه بلندتر بود, نمیخواستم وقتی با محسن راه میرم خیلی کوتاه نشون بدم. موهامو هم خیلی ساده درست کردم. لباسامو پوشیدم و خودمو توی آینه نگاه کردم. آوا عجب تیکه ای شدیا, حالا همه برات میمیرن. البته جز محسن بی احساس. آماده از اتاق رفتم بیرون, میدونستم مثل همیشه تا صدای در اتاقمو میشنوه میاد بیرون. پس منتظرش موندم که اومد بیرون. دوتامون خیره شده بودیم به هم. کت و شلوار مشکی خوش دوختی که با هم گرفته بودیم, همراه پیراهن لیمویی که به پوست سبزش میومد. چشمهاش داشت برق میزد. اومد نزدیکم و بهم زل زد. حالا من چشام تا لبش میرسید. آروم دستمو گرفت که با صدای در اتاق میلاد یه متر پرید عقب. خنده م گرفته بود اما به زور جلوی خودمو گرفتم. به میلاد نگاه کردم که مثل همیشه خوشتیپ شده بود. سوت کشیدم. من: او لالا, برم قربون اون قد و بالا. دختر کش شدیا برادر جان. میلاد اومد و سر تا پامو نگاه کرد و گفت: پس میشیم دوقلوهای آدم کش. با این حرفش خندیدم و دست دور بازوش انداختم و رفتیم پایین. خاله هم آماده بود اما صغری خانم بخاطر درد پاش نمیتونست همراهمون بیاد. وقتی به اونجا رسیدیم هنوز کامی و بهار نیومده بودن, مامان بهار به یه میزی که از قبل بهار برای ما انتخاب کرده بوده راهنماییمون کرد و نشستیم. بعضی موقعها پارتی قوی داشته باشی هم خوب چیزیه ها. من وسط میلاد و محسن نشسته بودم. چشمهام به میز بچه های کلاسمون خورد و با میلاد رفتم و بهشون سلام کردم. دخترا داشتن درسته میلاد رو میخوردن. سولماز: آوا بادیگاردت چه خوشتیپ شده. من: کی؟ آقای راد؟ آره بابا اون از اول خوشتیپ بود. سولماز: اون که آره, ولی همیشه مشکی تو مشکی میپوشید, الآن عجیبه رنگی پوشیده. خنده م گرفت, آخه با محسن رفته بودیم و با سلیقهی من براش لباسهای رنگی گرفته بودیم و نمیذاشتم که مشکی بپوشه. ولی انگار زیادی جلب توجه کرده، یادم باشه بگم باز مشکی بپوشه. از حسود بازی خودم خنده م گرفت. کامی و بهار دست در دست هم وارد شدن. واقعا برازندهی هم بودن, دوتاشون ماه شده بودن. جالب بود که کامی برای اولین بار توی زندگیش مؤدب بود. از خجالت پیشونیش عرق کرده بود و هر دقیقه پاکش میکرد. بلند شدم و رفتم پیششون. بهار تا منو دید دستمو محکم گرفت. بهار: آوا دارم از استرس میمیرم. من: وا, چرا؟ اگه حالا داری از استرس میمیری پس شب عروسیت چیکار میکنی؟ ریز خندیدم. کامی هم با بدجنسی گفت: همینو بگو. من: تو یکی خفه, اول برو عرقهای پیشونیتو پاک کن. آبرومونو بردی بس که رنگ عوض کردی. مگه زن ندیدهای؟ کامی با شیطنت نگاهم کرد و گفت: نه والا, قبلش چهارتا داشتم, صغری و ملیحه و کوکب و ماهرخ. بهار پنجمیه انشالا بعدیشم تویی. من: غلط کردی, مگه من بی صاحبم؟ کامی: پس صاحب داری؟ بگو ببینم کدوم بدبختیه که دل به تو بسته؟ من: من کی گفتم کسی دوستم داره؟ چرا حرف در میاری. خاله زنک. کامی: عمه ت خاله زنکه, نذار پا شم جلوی همه موهاتو بکشما. من: اگه جرات داری پاشو, یه نگاه به اونجا بنداز, هم میلاد هست هم محسن. کامی: حالا میلاد رو میشه یه جوری خر کرد, این محسنو چیکار کنم که تا چیزی میشه اسلحشو در میاره؟ من: پس حساب کار دستت باشه. بهار: بابا ول کنید دیگه, آوا برو برقص. من: نه بابا, ولمون کنا. کامی: مگه کش تمبونی که ولت کنه؟ بهار: وا چرا؟ توی نامزدی بهترین دوستت نمیخوای برقصی؟ کامی: آخه عشقش اجازه نمیده که برقصه. نگاه معنی داری بهم کرد. بدون حرف ازشون جدا شدم و رفتم سر جام نشستم. میلاد: این کامی چی میگه دو ساعت؟ دوماد و اینقدر پر چونه تا حالا ندیده بودم. من: هیچی, میگه پاشو برقص. گفتم عمرا. میلاد: چرا نمیرقصی خوب؟ اصلا پاشو با هم برقصیم. یه نگاه به محسن انداختم که لبخند زد. دست میلادو گرفتم و رفتم وسط. بعد از چند آهنگ یه آهنگ آروم و رومانتیک گذاشتن و کامی و بهار هم اومدن تا برقصن. خواستیم بریم بشینیم که بهار اشاره کرد که نریم. به میلاد نگاه کردم و خندیدم. من: میگم میلاد, کی من عروسی تورو میبینم؟ میلاد: بابا کو تا عروسی؟ تازه 22 سالمه و زوده. تو کی عروسی میکنی؟ من: فردا. میلاد: ای بچه پررو, خواهر هم خواهرای قدیم که تا اسم عروسی میومد صد رنگ عوض میکردن. توی وروجک میگی فردا. من: وا, خوب چرا الکی خجالت بکشم وقتی که داریم شوخی میکنیم؟ اگه جدی بود شاید خجالت میکشیدم. میلاد: من که بعید میدونم. ریما دوستم بهمون نزدیک شد و گفت: آوا جون اجازه میدی با داداشت برقصم؟ به میلاد نگاه کردم و گفتم: باشه, ولی نخوریشا. دوتاشون خندیدن, داشتم میرفتم سمت میزمون که صدای محسنو شنیدم. محسن : افتخار میدی؟ نزدیک بود شاخ در بیارم, محسن و رقص؟ با تردید دستشو گرفتم و دوباره برگشتیم به پیست رقص. حالا من چطوری با این برقصم. همون موقع چراغها رو خاموش کردن و فقط نور کمرنگی روی کامی و بهار گذاشتن.محسن دستشو انداخت دور کمرم, منم دستمو گذاشتم روی شونه ش و با دست دیگه م دستشو گرفتم. جایی بودیم که خیلی توی دید نبود. بینمون به اندازه ی چند سانت فاصله بود. محسن زل زد به چشمهام. محسن: خوشگل شدی. من: تو هم خوشتیپ شدی. محسن: خجالت میکشی؟ من: نه. محسن: پس اینهمه فاصله چیه؟ با دست به کمرم فشار آورد و منو چسبوند به خودش. قلبم ریخت, زل زدم به چشمهاش. اونم با یه لبخند قشنگ داشت نگاهم میکرد. چرا وقتی اینجوری رفتار میکرد من ای. نه احساسی نه چیزی، مثل چوب خشکه. یعنی چیز به سلیقه ت که عاشق همچین آدمی شدی. رو کردم به آسمون و گفتم: خدایا حالا من یه زر زیادی زدم و گفتم میخوامش، فدات شم تو که نباید حرفمو گوش میکردی. سرمو انداختم پایین که دیدم چشمهای محسن همچین گشاد شده که یکم دیگه میزنه بیرون. فهمیدم صدامو شنیده. باز با همون حالت رو کردم به آسمون و گفتم: گوش نیست که، خر گوشه. رو کردم به محسن و با اخم گفتم. من: چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟ خوشگل ندیدی؟ محسن: خوشگل دیدم، ولی دیوونه ندیدم. من: خودت دیوونه ای که زن به این خوشگلی داری و قدرشو نمیدونی. محسن: آره راست میگی من دیوونه م که راضی شدم تو رو صیغه کنم. بعدشم تو هنوز زنم نیستی. من: پس عمه ى من زنته؟ محسن: تو صیغه می و هنوز زنم نیستی. یه قر به گردنم دادم و گفتم: دلتم بخواد که من زنت باشم شرک جان. محسن: اگه من شرکم تو هم فیونا هستی دیگه. واقعا کم آورده بودم جلوی این. خدایا غلط کردم، بترشم بهتر از اینه که با این زبون دراز باشم. اما باز کم نیاوردم. من: آره زنت نیستم، دوست دخترتم. محسن: من توی کل زندگیم دوست دختر نداشتم و نخواهم داشت. من: برو بابا، مگه پسر شاه پریونی؟ بخدا اونم جلوی عشوه های تو کم آورده. محسن: از اونم کمتر نیستم. یهو شروع کرد به سرفه کردن. رفتم نزدیکش و پشتشو مالیدم. سرفه ش که بند اومد بیحال دراز کشید روی تخت. سوپشو برداشتم و قاشق جلو دهنش گرفتم. دیگه هیچی نگفتم چون حالش خوب نبود. مثل یه مادر دلسوز داشتم سوپ رو به خوردش میدادم. سوپشو که خورد گفتم مثل بچه ها آآآآ کنه. دهنشو با دستمال پاک کردم و رفتم بیرون استراحت کنه. رفتم توی حیاط و روی تاب نشستم. شب شده بود. یادش بخیر. هدیه قبولی من و میلاد، مامان برامون این تاب رو گرفت. یه نگاه به آسمون کردم و مثل وقتایی که من و میلاد دلمون میگرفت و با ستارها حرف میزدیم، به بزرگترین ستاره خیره شدم. این عادت بچگیمون بود و هنوزم ترکش نکرده بودیم. من: مامان یادته من اینجا مینشستم و تو هولم میدادی؟ یادته وقتی که از تاب افتادم چقدر ترسیدی و با من اشک ریختی. قربون اون اشکهات مامانی. خیلی دلم برات تنگ شده، خیلیم دوست دارم. هیشکی نمیتونه جاتو توی قلبم بگیره. حس کردم یکی محکم بغلم گرفت. فکر کردم توهّم زدم، ولی صدای میلادو شنیدم. میلاد: منم دلم براش تنگ شده. به چشمهاش نگاه کردم، چشمهای بابا رو داشت، ولی لبخند مامانو داشت. همون لبخندی که وقتی میدیدمش غم دنیا رو فراموش ميکردم و فقط محو اون لبخند مهربون میشدم. دوباره به ستاره نگاه کردم و گفتم: مامان میلاد خیلی شبیهته، همون لبخند،همون مهربونی. ولی من همه چیم به بابا رفته، لجبازی و یک دندگیم، کله خرابیم. اما خوشحالم که میلاد شبیه توئه مامانی، چون اینجوری درد دوریتو کمتر حس میکنم. میلاد دستشو انداخت دور کمرم و منو محکم به خودش فشار داد. میلادم به ستاره نگاه کرد. میلاد: منم خوشحالم که آوا قیافه ش و مخصوصا چشمهاش به تو رفته مامان، من دیوونهٔ این نگاهم. بهش نگاه کردم، چشمهاش از اشک برق میزد. رفتم توی بغلش، میلاد همینجور موهامو ناز میکرد. من: میلاد من خیلی بدم نه؟ میلاد: نه، کی این حرفو زده؟ من: خیلیا، یکیشم بابا. اصلا توی نگاهش مهر و محبت نمیبینم. راستش میلاد من دیگه دارم کم میارم. هرچی کوتاه میام این بابا باز پا رو دمم میذاره. یهو میلاد بلند شد و به پشت سرم نگاه کرد. من: چیه؟ میلاد: کو دمت؟ حواسم باشه دیگه پا روش نذارم که بدبخت میشم. آروم با مشت زدم به بازوش و گفتم: خیلی لوسی. میلاد خندید و گفت: نه عزیزم، شاید باور نکنی. ولی بابا تو رو بیشتر از من و کل زندگیش دوست داره. اما بروز نمیده، تو باید بهش فرصت بدی عزیزم. اونم مثل خودت مغرور و لجبازه. سرمو روی شونه ش گذاشتم. خب پس چرا محسن اینجوری میکنه؟ انگار نه انگار که اون بود توی ماشین به من ابراز علاقه میکرد و ازم تعریف میکرد. صبر کن آقا محسن من آدمت میکنم. شب منتظر موندم تا همه بخوابن بعدش آروم از اتاق رفتم بیرون. محسن زود در اتاقشو باز کرد که هلش دادم توی اتاق و درو پشت سرم قفل کردم. محسن با تعجب داشت نگاهم میکرد. محسن: آوا داری چیکار میکنی؟ من: هیچی، اومدم پیش دوست پسرم بمونم. محسن که معلوم بود دستپاچه شده گفت: برو توی اتاقت، منم میخوام بگیرم بخوابم دیگه. بیخیال رفتم روی تختش دراز کشیدم و بهش نگاه کردم. من: ظهر که خوب زبون در آورده بودی. حالا چرا رنگ عوض میکنی؟ نترس بیا باهات کاری ندارم. ریز خندیدم. واقعا عجب دوره زمونه ای شده. همیشه این حرفا رو پسر به دختر میزنه، ولی الان برعکس شده. محسن همینجور داشت نگاهم میکرد. از طرز نگاه کردنش زدم زیر خنده. من: وای محسن شدی مثل دخترا وقتی که شرف و نجابتشون توی خطره. بابا خجالت بکش. محسن: خوب معلومه که روی شرفم میترسم. تو همه کار میکنی. ازت بعیدم نیست. با این حرفش غش غش خندیدم، اومد نزدیک و دستش رو گذاشت روی دهنم. محسن: هیسس، الان یکی بیدار میشه. اومده بود روی تخت نشسته بود و اینقدر نزدیکم بود که نفسهای گرمشو روی صورتم حس میکردم. دستمو انداختم دور گردنش و آروم دستشو که روی دهنم بود گاز گرفتم. محسن: آای، بابا تو چرا اینقدر خشنی؟ همش گاز میگیری. من: چیکار کنم دیگه، من این مدلیم. میدونم که خودتم دیوونهٔ همین کارام شدی. همینجور ساکت داشت نگاهم میکرد و از برق چشمهاش فهمیدم که داره میگه آره عاشق همین دیوونه بازیهات شدم. رفتم نزدیکتر که به خودش اومد و غلتی زد و رو کمر دراز کشید. دولا شدم روش و دستم رو حصارش کردم و باز نزدیک شدم. روشو برگردوند سمت راست. من: آقای ترس از شرافت، نترس نمیخوام کاریت کنم. با دست صورتش رو کردم سمت خودم و چشمهاش رو بوسیدم. صدای تند تپش قلبشو میشنیدم. پشت بهش دراز کشیدم .چقدر پاکه. شاید بخاطر همین چشم پاکی و مردونگیشه که عاشقش شدم. پسرها همیشه تا قیافم رو میدیدن ابراز علاقه میکردن و میخو 16ec ستن هرجور شده بهم نزدیک بشن. اما محسن با همشون فرق میکرد. حتی حالا که با هم محرم بودیم نمیخواست دست از پا خطا کنیم. توی همین فکرا بودم که دستشو روی شکمم حس کردم. از پشت بغلم کرده بود. محسن: چرا ساکتی؟ از دستم ناراحت شدی؟ من: نه، داشتم فکر میکردم. محسن: به چی؟ به من نه؟ من: آره، به اینکه تو چقدر اعتماد به نفست بالاست. محسن ساکت شد و دیگه چیزی نگفت. ای بگم خدا چیکارت نکنه، تا نصفش اومدی خب کاملش میکردی. نه لاوی نه چیزی. این چه شیر برنجیه دیگه. شیر برنج؟ البته شیر برنج سفت شده. آخه این بشر مثل چوب خشکه. بلند شدم و بدون هیچ حرفی از اتاق رفتم بیرون. محسن جُلبکم از جاش تکون نخورد و حتی یه کلمه بهم چیزی نگفت. چند روز خیلی کم دیدمش و هروقتم که میدیدمش خیلی خشک باهام رفتار میکرد. بابا نخواستیم عاشقمون باشی، همون دوست معمولی بودی خیلی بهتر بودی بخدا. یه روز صبح بیدار شدم و خودمو خوشگل کردم، مانتو تنگ و کوتاهمو که خیلی بهم میومد پوشیدم. کفش پاشنه بلند. حالا آوا تو با این کفشها چطور میخوای اینهمه راه بری؟ مهم نیست، مهم اینه که محسن غیرتی بشه. پشت میز که نشستم، یه لحظه محسن سرشو آورد بالا و جواب سلاممو داد و باز سرشو انداخت پایین. اما زود دوباره سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد. یه اخمی کرد که به روی خودم نیاوردم و به صغری خانم نگاه کردم. من: مامانی من امروز بعد از دانشگاه با بچه ها جایی قرار دارم، شایدم شام همونجا بخوریم. صغری: باشه عزیزم، ولی زود بیای خونهها. من: نمیدونم، شاید دیر کردم. خاله: مواظب خودت باش عزیزم. من: چشم. بعد از صبحونه زود رفتم توی حیاط و توی ماشین نشستم. محسن اومد پشت فرمون و راه افتادیم. عجیب بود که بهم گیر نداده بود. توی همین فکرا بودم که کنار خیابون پارک کرد و از توی داشبورد دستمال در آورد و گرفت جلوم. منظورشو فهمیدم ولی بازم گیر دادم به کوچهٔ ننه علی چپ. من: چیه؟ واسه بینیمه؟ وای مرسی، از کجا فهمیدی فینمه؟ محسن نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد. محسن: آرایشتو پاک کن. من: وا، چرا؟ محسن: آوا خودت میدونی چرا، امروز اصلا حوصله ندارم. پاکش کن. من: نمیخوام. اخم کردم و پشتمو کردم بهش و به بیرون نگاه کردم. دیدم ساکته و هیچی نمیگه، آروم برگشتم سمتش که ببینم داره چیکار میکنه، یهو دیدم دستمال خیس کشید به صورتم. جیغم در اومد. من: هییییییی توو، چیکار میکنی؟ محسن: من که بهت گفتم آرایشتو پاک کن، قبول نکردی. خودمو توی آینه نگاه کردم، نصف صورتم آرایشش پاک شده بود، ریملم ریخته بود زیر چشمم و سیاه شده بود. رژ لبم اومده بود پایین و مثل این دلقکا شده بودم. با عصبانیت بهش نگاه کردم. خیلی ریلکس داشت بهم نگاه میکرد و بازم لبخند پیروزمندانش روی لبش بود. صبر کن من حال تورو که میگیرم. شانسم خوب بود که امروز پیرهن آبی کمرنگ که آستینشو تا آرنجش تا کرده بود تنش بود. چقدم بهش میاد لامصب. حیف که لباسه خراب میشه. همینجور زل زدم بهش. محسن نگاهم کرد. محسن: چیه؟ خوشتیپ ندیدی؟ با این حرفش یهو پریدم توی بغلش و از عمد آرایشمو با لباسش پاک کردم. محسن به زور منو از خودش دور کرد و به لباسش نگاه کرد، بعد با عصبانیت به من نگاه کرد. محسن: تو دیوونه شدی؟ منم مثل خودش بیخیال نشستم و توی آینه آرایشمو پاک میکردم. نگاه، پررو با آب دستمالو خیس کرده و کشیده صورتم که نقشش عملی شه. محسن چشمهاشو بسته بود و فرمونو داشت با دستاش خورد میکرد. یه نفس عمیق کشید و باز حرکت کرد. خوب حالتو گرفتم. به لباسش نگاه کردم، بیچاره مثل دفتر نقاشی بچهٔ ۲ ساله شده بود. مشکی و صورتی و قهوه ای و همه رنگ قاطی بود. دیدم برگشت سمت خونه. من: وقت نداریم که بری لباستو عوض کنیا، باید برم کلاس خیلی کار دارم امروز. با بچه ها هم قرار دارم. محسن: من که اینطوری نمیتونم بیام اونجا. آدما فکر بد میکنن. من: حالا کی به تو نگاه میکنه؟ بعدشم خیالت راحت باشه کسی فکر بد نمیکنه، همه میدونن که تو چقدر چوبی. بعد زیر لب غر زدم: بازم صد رحمت به شرک، بیچاره با

که لج بابات رو در بیاری. آوا تو با اینکه از بچگی آزاد بودی اما هیچوقت کار اشتباهی نکردی. میدونی وقتی که میدیدم با پسرا حرف نمیزنی و محلشون نمیذاری چه حس خوبی بهم دست میداد. وقتی کامیار تعریف میکرد که بستنی رو خالی کردی روی سر پسره. وقتی که کتابهای دینی رو ازم گرفتی، وقتی که نماز خوندی و روزه گرفتی، اینا همش باعث شد که بفهمم من چقدر درمورد تو اشتباه میکردم. من ظاهربین بودم. الان اینقدر بهت ایمان دارم که حاضرم سرت قسم بخورم. تو پاکی، برعکس ناز.... ایندفعه من بودم که دست گذاشتم روی لبش. به چشمهاش نگاه کردم. من: دیگه از گذشته حرف نمیزنیم، از حال حرف میزنیم. از کسی حرف نمیزنیم، فقط از خودمون. باشه؟ محسن لبخند زد و چشمهاش رو به علامت مثبت بست. من: آها سوالم یادم اومد. محسن تو چرا همیشه مشکی تنته؟ محسن: نمیدونم، بعد از اون موضوع دیگه همیشه مشکی میپوشیدم. من: دیگه حق نداری مشکی بپوشی، رنگای شاد میپوشی. محسن: من همه لباسام مشکین، فقط دوتا لباس سورمه ای دارم. من: اشکال نداره، با هم میریم خرید و لباسهای رنگی میخریم. محسن: آخه آخر عمری من رنگای شاد بپوشم؟ مردم بهم میخندن. من: کجا پیری تو؟ تازه ۲۸ سالته، یعنی اول جوونیته. محسن: هرچی، به قیافه من میخوره که لباس رنگی بپوشم؟ دقیق بهش نگاه کردم،واقعا جذاب بود و هیچی کم نداشت. البته این نظر من بود و بقیه رو نمیدونستم. من: آره، خیلی خوبم میخوره. مخصوصا طوسی و سفید. میدونی چه جیگری میشی؟ محسن با چشای گرد شده نگام کرد: چی میشم؟ من: جیگر دیگه. محسن: من نمیدونم شماها این اسمها و لقبها رو از کجا میارید؟ من: خوب دیگه. باز احساس سرما کردم و رفتم توی بغلش و محسن سفت منو گرفت. همین چند ماه پیش بودا که چه لقبهایی بهش میدادم. از این فکر خندیدم. محسن: به چی میخندی؟ من: محسن راستشو بگو، تا حالا چندتا لقب بهم دادی؟ محسن: خیلی. من: خوب چندتا شو بگو. محسن: لوس، ننر، بچه قرتی، مارمولک، ... من: ااا، منم به تو میگفتم مارمولک. تازه روز اول که اومدی بهت گفتم غول، بعدش شدی شرک. محسن: عوضی، بادیگارد، راننده. لبمو از خجالت گاز گرفتم و گفتم: اینا رو واسه این میگفتم که لجتو در بیارم. محسن: ولی راست میگفتی، من واقعا غول بودم که تورو چسبوندم به دیوار. حالا خودمونیما، اونروز خیلی خوشگل شده بودی. با این حرفش لپم داغ شد و آروم زدم توی سینش. من: ااا. محسن: مگه چیه؟ آخه تو ندیدی! اونجور عصبی شده بودی با اون موهای خیست، چقدر قیافه ت بامزه شده بود. شده بودی مثل بچهٔ سه ساله. من: یادته رفتیم عروسی دوستم؟ اونشب واقعا خوشتیپ شده بودی. تقریبا همه دخترا چشماشون دنبالت بود. محسن آروم فشارم داد و گفت: آره یادمه که رفتی با پسرا رقصیدی و کلی منو حرص دادی. به چشمهاش نگاه کردم: یعنی تو از اون موقع منو دوست داشتی؟ محسن: آره، اما خودمم نمیدونستم. فقط غیرتی میشدم و دلم میخواست فک پسرا رو بیارم پایین. با این حرفش یاد یه چیزی افتادم و سرمو انداختم پایین. محسن چونمو گرفت و آوردش بالا. محسن: چی شده؟ چرا نگاه خوشگلت رو ازم دزدیدی؟ من: ببخشید که زدم توی صورتت. محکم منو گرفت توی بغلش. محسن: تو باید منو ببخشی, خیلی سنگدل شده بودم. اما تو دلمو لرزوندی. اون روزی که زدی توی گوشم اینو فهمیدم. بعدشم شنیدی میگن فحش بچه صلواته؟ زدن بچه هم نازه. و خودش شروع کرد به خندیدن, آروم زدم توی صورتش. من: من اونموقع ها فکر میکردم تو خندیدن بلد نیستی. ولی وقتی که دیدم خندیدی کلی ذوق کردم. اما توی بدجنس جلوی خنده ت رو میگرفتی یا سرت رو مینداختی پایین. محسن: آره خیلی بدجنسم. ببخشید. من: دیگه چیزی مهم نیست, گذشته رو فراموش کن. دوتامون ساکت بودیم و محسن چونه ش رو گذاشته بود روی سرم. کم کم داشت خوابم میبرد. محسن: آوا خوابی؟ به زور جواب دادم: هنوز نه, ولی میخوام بخوابم. محسن: آوا نخواب باشه؟ من: محسن ولم کن، بخدا گیج خوابم. محسن: آخه اگه بخوابی شاید دیگه بیدار نشی. من: مهم نیست, مهم اینه که پیش توام, توی بغل توام. به آرزوم رسیدم و اگه خدا جونمو بگیره هم حرفی ندارم. محسن: چرا چرت و پرت میگی؟ خیلی خودخواهی. آوا من هنوز ازت سیر نشدم, ما باید با هم زندگی کنیم. بچه دار بشیم. خوب بگو ببینم دوست داری اولین بچه مون پسر باشه یا دختر؟ خواب آلود جواب دادم: هر کدوم ولی پسر یه چیز دیگه ست.محسن: آره منم موافقم. اسمشو چی بذاریم؟ من: هرچی, پرنگ خوبه؟ محسن: آه آه, این چه اسم سوسولیه؟ تو حالت خواب و بیداری خندیدم و گفتم: خوب تو بگو. محسن: علی. من: خیلی اسم قشنگیه, به اسم امام علی.بعد شروع کردم به خندیدن. محسن: چرا میخندی؟ من: از الآن داریم نقشه میکشیم, اول بذار ما از اینجا سالم در بریم بعدش واسه آینده نقشه بکشیم. محسن: نه همینجا خوبه, من و تو هیچوقت تنها نیستیم و نمیتونیم حرفامون رو راحت بزنیم. دست راستش رو گرفتم توی دستم و آوردم جلوی صورتم. من: هنوز جای زخمش هست. عجیبه که هنوز خوب نشده. محسن: راستش هنوز هروقت که میرم پیشش یکی میزنم تا حرف بزنه. لامصب نمیدونم چی بهش دادن که هیچی رو لو نمیده. جای زخم دستشو بوسیدم و گرفتمش توی دستم. من: دستت چه یخ کرده. محسن: ماشین داره کم کم یخ میزنه.

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:, | 13:57 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود