امروز اومدیم حلقه خریدیم، هفتهٔ دیگه عقد و عروسیمونه. خودم خواستم که دوتاش توی یک روز باشه و توی خونه و خوانوادگی برگزار بشه. بابا می خواست که صیغه کنیم اما من اجازه ندادم و گفتم که تا عقد صبر می کنیم. نمیخواستم که دستش بهم بخوره یا بهم نزدیک بشه. لا اقل این بهونه رو داشتم که به هم نا محرمیم تا بهم نزدیک نشه.
وقتی رفتم خونه دیدم که بهار اونجاست. خیلی خوشحال شدم از اینکه اومده. ولی انگار بهار خیلی عصبی بود. با هم رفتیم توی اتاق که شروع کرد به داد زدن.
بهار: چه غلطی داری میکنی تو؟ داری عروسی میکنی و به من چیزی نگفتی؟ اونم با کی؟ با سهراب.
من: ببخشید سرم شلوغ بود نتونستم زودتر خبرت کنم. بعدشم مگه سهراب چشه؟
بهار: آوا، مثل اینکه یادت رفته که این آقا بهت خیانت کرد. اونم با دوستت. بعدشم پس محسن چی؟
از این حرفش شوکه شدم.
من: چی؟ محسن؟ چه ربطی داشت؟
بهار: آوا لطفا دروغ نگو. من می دونم که محسنو دوست داری. می دونم که اونم دوست داره، پس این بچه بازیا چیه؟ شما دارید با کی لج میکنید ؟
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و شروع کردم به گریه کردن. بهار اومد بغلم گرفت و پا به پای من گریه کرد.
من: بهار من چقدر بدبختم، خیلی بدبختم. بهار من لیاقت اونو ندارم.
باز زدم زیر گریه. بهار موهامو نوازش میکرد.
بهار: ششش، آروم باش عزیزم.
من: بهار من عاشقش شدم، عاشق محسن شدم. من خودم بهش ابراز علاقه کردم. باور میکنی بهار؟ آوای مغرور به پسر ابراز علاقه کرده. بهار ما صیغهٔ هم بودیم.
بهار سرمو از بغلش آورد بیرون و با تعجب زل زد بهم.
من: آره، بابام خواست صیغه کنیم تا محسن راحت باشه. این موضوع مال قبل از اینکه من عاشقش بشم بود. ولی بهار من کم کم عاشقش شدم. اون زندگیمو عوض کرد. باعث شد که من خوب و بد رو از هم تشخیص بدم. باعث شد که با میلاد صمیمیتر بشم. باعث شد که با بابام آشتی کنم. از همه مهمتر باعث شد که من خدا و پیغمبر خودمو بشناسم. بهار من بد بودم، اون خوبم کرد. ولی الان چی؟ وقتی که فکر می کردم که دیگه همه چیز تمومه و ما مال همیم فهمیدم که اون منو دوست نداره. اون نامزد قبلیشو، نازنینو دوست داره. یادته توی بیمارستان اومده بود؟
بهار سرشو به علامت مثبت تکون داد.
من: اون نامزد محسن بوده. الان برگشته، میگه که پشیمونه و می خواد برگرده. من دیدمشون که داشتن هم دیگه رو میبوسیدن. دختره بدون روسری جلوش نشسته بود و محسن هیچی نمی گفت. محسنی که بخاطر اینکه من پیژامه میپوشیدم از بابام خواست که صیغه کنیم، الان براش عادی بود. عکسهاشو توی لپ تاپش داره و بهشون زل میزنه تا دل تنگیش رو برطرف کنه. بهار من حقی ندارم که با خودخواهیم بینشونو بهم بزنم. من اومدم کنار که محسن خوشبخت بشه. این تنها کاریه که می تونم در برابر اونهمه خوبی که در حقم کرد بکنم.
زمزمه کردم: من غرورم خورد شده، نمیذارم بیشتر از این باهام بازی کنه.
باز رفتم توی بغل بهار و گریه کردم. بهار همینجور نازم میکرد و ازم می خواست که آروم باشم. بعد که آروم شدم رفتم یه آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون. بهار زل زده بود به قالی و رفته بود توی فکر.
من: بهار، امروز با سهراب میخوایم بریم خرید لباس عروس. زنگ بزن به کامی و بگو بیاد اینجا تا با هم بریم.
بهار: باشه.
سهراب که اومد همه سوار ماشین شدیم. وقتی رسیدیم به مغازه مورد علاقمون پیاده شدیم. از قبل به سهراب گفته بودم که لباس سفید نمی خوام چونکه از رنگ سفید متنفرم و لباس رنگی بیشتر دوست دارم. ولی واقعیتش این بود که نمیخواستم لباس سفید برای مردی جز محسن بپوشم. منی که اینقدر سخت گیر بودم و مغازه ها رو اینقدر می گشتم تا یه چیزی پیدا کنم، با اولین لباسی که سهراب انتخاب کرد موافقت کردم. حتی نذاشتم کفش برام بگیره و گفتم که کفش دارم و لازم نیست الکی خرج کنیم.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت رستوران که کامی صدام کرد.
کامی: آوا، اونورو ببین.
به سمتی که اشاره میکرد نگاه کردم، یه پسر که زیر ابرو برداشته بود و دماغشو عمل کرده بود توی ماشین بغلیمون بود.
کامی: با سه. باشه؟ یک، دو، سه.
من و بهار شروع کردیم با کامی به دست تکون دادن واسهٔ پسر و لبخند زدن. پسره بیچاره همینجور داشت نگاهمون میکرد، بعد که دید ما زدیم زیر خنده یه فحشمون داد و رفت. همینجور داشتیم می خندیدیم که یاد اونروز که همین کارو با محسن کردیم و محسن چقدر از این حرکتم ناراحت شده بود افتادم.
بهار: راستی آوا، دماغتو عمل کردی یا مال همون شکستگیه که چسب زدی؟
من: نه عمل کردم.
بهار: اِ، خوب کردی. حالا عمل عادی بود یا زیبایی هم بود؟
من: زیبایی هم کردم.
کامی: بسکه احمقی. دماغت خوب بود که. حالا حتما باید مثل خوک بشی که دماغت خوشگل بشه؟
من: خوکیش نکردم، ولی قلمیش کردم و یکم کوچیکترش کردم همین.
کامی ادامو در آورد و گفت: همین.
منو رسوندن دم آرایشگاه و رفتن. وقتی که کار آرایشگر تموم شد به خودم توی آینه نگاه کردم. موهامو کوتاه کوتاه کرده بودم. نمیدونم چرا ولی دوست داشتم که با محسن لج کنم. هرچی که محسن خوشش نمیومد انجام میدادم، مثلا پوستمو برنز کرده بودم، دماغمو عمل کرده بودم، حالا هم موهامو کوتاه کرده بودم. نمیخواستم چیزیم منو به یاد محسن بندازه.
بماند که وقتی رفتم خونه چقدر بابا و میلاد باهام دعوا کردن. ولی برعکسشون سهراب خیلی خوشش اومد و گفت که بهم میاد. از اونروز که بابا زد توی گوشم خیلی باهام سر سنگین شده بود. ولی خدا رو شکر میلاد به نظرم احترام گذاشته بود و هوامو داشت.
****
به رو به روم نگاه کردم. دو تا جوون که با هم راه میرن و دست همدیگه رو گرفتن. لبخندی زدم و براشون آرزوی خوشبختی کردم.
به امروز فکر کردم، امشب عروسیمه. سهراب اومد دنبالم و با بهار رفتیم آرایشگاه. فکرم خیلی مشغول بود، احتیاج به تنهایی داشتم. بهار رو مجبور کردم که بجای من بشینه و خودش رو درست کنه تا من برم یکم فکر کنم.
الان توی پارک نشستم و دارم به مردم نگاه میکنم. امشب چیکار کنم؟ فرار کنم؟ نه، برای بابام و میلاد بد میشه. عروسی رو بهم بزنم؟ نه، محسن خوشحال میشه که من عاشقشم و نتونستم فراموشش کنم. ازدواج کنم؟ شاید خوشبخت بشم. خوشبخت؟ با سهرابی که هزارتا دوست دختر رنگ وا رنگ داره؟ سهرابی که هرروز اس ام اسهای عاشقونشو که واسهٔ دوست دخترهاش میفرسته رو میبینم؟ با اون خوشبخت بشم؟ نه نمیشم. پس من برم بمیرم دیگه.
آره، خودشه، خودمو بکشم. امشب که عروسی میکنم، بعدش خودکشی میکنم. زل زدم به درخت تنومندی که اون وسط بود. من مثل تو قوی نیستم، خیلی ضعیفم. امشب برای همیشه از این دنیا میرم. میرم پیش مامانم، جایی که راحتم.آره امشب سفید بخت میشم، امشب کفن میپوشم. با این فکر یه لبخند مثل دیوونه ها زدم و راه افتادم. نمیدونم چطوری خودمو رسوندم به آرایشگاه. آرایشگر همش غر میزد که بهار بهش گفت که خیلی ساده آرایشم کنه چونکه وقت نیست. موهامم که کوتاه بود و کاری نداشت. با کمک بهار لباس بنفشمو تنم کردم. اگه یه روز دیگه بود لابد کلی از قیافه و لباس خودم ذوق می کردم. ولی الان مهم نیست، چونکه می خوام برم زیر خاک.
سهراب اومد دنبالم و با هم سوار ماشین شدیم. وقتی که رسیدیم خونه همه دم در جمع شده بودن و خوشحالی میکردن. صغری خانم اسپند دود کرده بود و خاله قرآن گرفته بود که از زیرش رد بشیم. میدونستم که امروز خاله چون که قول داده بود اومده.نگاهش غمگین اما لبش خندون بود. سر سفره که نشستیم متوجه نگاه غم زدهٔ کامی و بهار شدم. دلم برای شیطونیهاشون تنگ میشه. به قیافهٔ دوست داشتنی و جذاب داداشم نگاه کردم، بعد از من چی میکشه؟ نگاهم سر خورد به قیافهٔ غمگین و متفکر بابا، بابایی حیف که دیر همدیگه رو فهمیدیم. مامان من امشب میام پیشت، دیگه غصه ای ندارم. دارم به آرزوم میرسم و یه بار دیگه مامانمو میبینم.
عاقد شروع کرد به خوندن صیغهٔ عقد. من داشتم به نزدیک شدن ساعت مرگم فکر می کردم که یهو صدای بابا اومد.
بابا: ببخشید یه لحظه صبر کنید. آوا بیا بیرون کارت دارم.
با تعجب به بابا نگاه کردم که اشاره کرد برم دنبالش. با هم رفتیم توی حیاط.
بابا: برو زیر آلاچیق من الان میام.
با سر اشاره کردم که باشه و راه افتادم سمت آلاچیق. نشستم و زل زدم به دستم، تا ده دقیقه دیگه حلقه به این دستم اضافه میشه. بوی خوبی توی فضا پیچید که باعث شد چشمهامو ببندم و نفس عمیقی بکشم.
محسن: خیلی بچه ای.
تند چشمهامو باز کردم و با چشمهای از حدقه در اومده و دهنی باز زل زدم به محسن که رو به روم نشسته بود.
محسن: واقعا خیلی بچه ای که می خوای با کسی که هیچ حسی بهش نداری ازدواج کنی و عشقتو فدا کنی. واقعا اگه من نمیومدم می خواستی بله رو بگی و بعدشم خودکشی کنی؟
دندونامو از عصبانیت روی هم فشار دادم و گفتم: نمیخواد بترسی، خودکشی نمیکنم. نمیخواد وجدانت ناراحت باشه. برو به زندگیت برس.
محسن سرشو آورد جلوی صورتم و گفت: زندگی من اینجاست، درست رو به روم نشسته.
اول با بهت بهش نگاه کردم، بعد نفس راحتی کشیدم و تکیه دادم به عقب. اما زود اخم کردم.
من: اگه کاری نداری برم. نا سلامتی امشب عروسیمه.
محسن: چرا کارت دارم. آوا، عروسی رو بهم بزن.
از جام بلند شدم و همینجور که سمت در خونه میرفتم گفتم: من وقتی برای چرت و پرتای تو ندارم.
احساس کردم که بازومو گرفت.
من: ولم کن. نا محرمی دست نزن بهم.
محسن چرخوندم سمت خودش و شونه هامو گرفت توی دستهاش.
محسن: آوا لجبازی نکن. چرا میخوای زندگیمونو خراب کنی؟
همینجور که سعی میکردم از دستش رها بشم گفتم: من یا تو؟ تو بودی که هوس عشق اولت رو کردی و به من پشت کردی.
فشار دستشو بیشتر کرد و صورتش رو نزدیک صورتم آورد. لبشو گذاشت روی لبم. هنگ کردم. این واقعا محسن بود؟ باز حس شیرین اومد سراغم. دستمو گذاشتم پشت سرش و همراهیش کردم. لبشو از لبم جدا کرد و زل زد به چشمهام.
محسن: ببین من و تو نا محرمیم. الانم باعث گناه شدیم. الان تو باید با من ازدواج کنی.
با چشمهای گشاد شده نگاهش کردم که به زور جلوی قهقهه شو گرفته بود. رفتم توی آغوشش و سرم رو گذاشتم روی سینه ش. گرمی بدنش بدن سرد من رو هم گرم کرد. محسن بخاطر من غرورشو کنار گذاشت، بخاطر من پا روی اعتقاداش گذاشت. واقعا عاشقشم. بغضی که راه گلومو گرفته بود رو آزاد کردم. همینجور اشک میریختم.
با صدای آرومی گفتم: پس نازنین چی؟
محسن: نازنین از اولشم هیچی نبود. فقط تو اشتباه فهمیدی.
من: پس چرا بهم نگفتی که اشتباه کردم و واقعیت چیه؟
محسن: چونکه می خواستم که خودت بیای ازم بپرسی. اونروز که نازنین اومده بود توی اتاقم من توی دستشویی بودم. وقتی اومدم دیدم روسریشو در آورده. داشتیم با هم بحث میکردیم و بهش می گفتم که از زندگیم بره بیرون که تو اومدی توی اتاق. تازه متوجه شده بودم که نازنین خیلی بهم نزدیک شده و قصد داشته که ببوستم. دیدم که چطور دستهات لرزید.
بعد فهميدم که همش فيلم بازي کرده بود و مي خواسته هر طوري که شده منو مجبور به ازدواج با خودش کنه. اینجور که شنیدم با همون مردی که بود، بهش قول ازدواج داده بوده. اما بعدا میفهمه که مرده زن و بچه داره و داشته ازش سو استفاده میکرده. نازنین هم باهاش بحث میکنه و تهدید میکنه که به زنش واقعیت رو میگه. مرده هم میره خونه داییم و جلوی در خونشون آبرو ریزی میکنه. داییمم خونه و زندگیش رو میفروشه و برای همیشه میرن اهواز.
کاملا هنگ کرده بودم. هضم این حرفها برام سخت بود. چقدر زنها پست و بی لیاقت شدن.(البته بلا نسبت دوستهای گلم که هر یکیتون از دومی ماهترید)
محسن نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ساکت موندم چونکه نمی خواستم بهت بگم. دوست نداشتم آبروی کسی رو ببرم. روزی که خواستگار اومد خواستم همونجا جلوی خواستگارها بزنم همه چیز رو خراب کنم و حقیقت رو به بابات بگم. ولی گفتم شاید تو دوستم نداشتی، شاید هنوز سهراب رو دوست داری.
من: پس عکس نازنین توی لپ تاپت چیکار میکرد؟
محسن: پسر عموم برام عکسهای عموم اینا رو فرستاده بود. عکس نازنین هم توش بود.
دستمو برد نزدیک صورتشو بوسید.
من: پس چرا اونشب که داشتیم آهنگ گوش می دادیم اسم نازنینو آوردی؟
محسن: وقتیکه جواب مثبت دادی طاقت نیاوردم و اونشب خواستم بهت همه چیزو رک و راست بگم. خواستم بگم نازنین برای من هیچه که تو ول کردی و رفتی توی ماشین نشستی.
از اینکه اجازه نداده بودم محسن حرفشو بزنه چندتا فحش توی دلم به خودم دادم.
محسن: آوا، حاضری با من فرار کنی؟
من با چشمهای گرد شده گفتم: چــــــی؟ فرار؟
محسن: آره، منظورم اینه که از این عروسی فرار کنیم. بابات در جریانه.
من: نــــــــــــــــــــــــ ـه.
محسن: ارههههههه. تورو از بابات خواستگاری کردم و گفتم که دوسِت دارم و تو هم منو دوست داری. بابات گفت با تو صحبت کنم و هرتصمیمی رو که تو بگیری قبول داره.
من همینجور متفکر داشتم نگاهش می کردم.
محسن: داری به چی فکر میکنی؟
من: به اینکه چقدر یهویی شجاع شدی. به بابام از علاقمون گفتی، تازه می خوای با هم فرار کنیم.
محسن: حالا هی تیکه بنداز تا نظرم عوض بشه. پاشو بریم تا نگرفتنمون.
من با خنده بلند شدم و گفتم: سرگرد و خلاف؟ آخرشه. بریم.
با هم به سمت پارکینگ رفتیم که چشمم خورد به سهراب که داشت نگاهمون میکرد. رفتم نزدیکش.
من: سهراب ببخشید، من نمیتونم. آخه....
سهراب: ششش، برو آوا. من لیاقت تورو ندارم. انشالله که خوشبخت بشید. عروسیتون دعوتم کنیدا.
اول با تعجب بهش نگاه کردم، اما بعدش رفتم نزدیکترش.
من: سهراب، خیلی گلی. هیچوقت این کارتو فراموش نمیکنم.
سهراب: اینو بذار جبران خیانت هایی که بهت کردم.
لبخند زدم و رفتم سمت محسن. با هم سوار ماشین شدیم و محسن ماشینو حرکت داد.
به آدمهای که در حال رقصیدن بودن نگاه می کنم. امشب عروسیمونه. به لباس عروس سفیدم نگاه می کنم، خوشگلترین لباسیه که تا به حال دیدم. به سمت چپم نگاه می کنم. محسن با کت و شلوار مشکی دامادی داره با لبخند نگاهم میکنه. به دستم فشار خفیفی میده و چشمک میزنه.
از اونشب که به اصطلاح عروسی من و سهراب بود یک ماهی می گذره. توی این یک ماه با کمک میلاد و کامی و بهار کارامونو انجام دادیم. بابا و خاله اینقدر ذوق میکردن که میلاد اذیتشون میکرد و مسخرشون میکرد. امشب سهرابو هم دعوت کردیم که با دوست دختره جدیدش اومده. یعنی این بشر آدم نمیشه ها. ولی خوب من دوستش دارم. اگه دوست پسر یا شوهر بدی باشه، ولی دوست خیلی خوبی بود.
محسن در گوش کامی یه چیزی میگه و کامی سرشو تکون میده و میره. با صدای آهنگ مورد علاقم برگشتم و به محسن نگاه کردم. محسن دستمو فشار داد.
محسن: افتخار میدید با من برقصید؟
با لبخند چشمامو به علامت مثبت می بندم. با هم بلند شدیم و رفتیم وسط پیست رقص که الان بخاطر ما خالی شده بود. به میلاد که پیش ریما وایساده بود اشاره کردم که اونا هم بیان برقصن و به کامی اینا هم بگن تا بیان. خوشحالم که داداشم بلاخره دختر مورد علاقشو پیدا کرده. انشالله خوشبخت بشن. محسن دست راستمو میگیره توی دستش و اون یکی دستش میذاره پشت کمرم. منم دست چپمو میزارم روی شونش و شروع می کنیم به رقصیدن.
نبینم غم و اشکو تو چشمات، نبینم داره میلرزه دستات
نبینم ترسو توی نفسهات، ببین دوست دارم
من: میبینم که راه افتادی آقای راد.
محسن: من از اول راه افتاده بودم "خانم راد".
با این حرفش قند تو دلم آب شد. منم بالاخره به آرزوم رسیدم و شدم خانم راد.
دوست دارم وقتی که چشماتو میبندی، با من به دردای این دنیا می خندی
آروم میشم بگی از غمات دل کندی، بیا به هم بگیم دوست دارم
محسن: من تا به حال عروس کچل ندیده بودم.
من: برو بابا، بی سلیقه. می خواستی اینقدر اعصابمو بهم نریزی که کچل کنم.
محسن: دیگه حق نداری موهاتو کوتاه کنیا، فهمیدی؟
زبونمو براش در آوردم و گفتم: نه نفهمیدم.
کامی: باز شما دوتا مثل موش و گربه به جون هم افتادید، نا سلامتی الان عروسیتونه ها. آقا محسن فکر کنم تو این آهنگو درخواست کردی نه؟
یه چشم غره رفت و برگشت پیش بهار.
من: واویلا، ببین چیکار کردی که کامی دیوونه هم عصبی شد.
کامی: آوا من اینجاما، کر که نیستم میشنوم.
محسن: ولی خداییش با پوست برنز هلو شدی.
لبمو از خجالت دندون گرفتم و بهش نگاه کردم. محسن با لبخند زل زد به چشمهام. چشمهاش برق میزدن.
دوست دارم من اون چشمهای قشنگتو، دارم واست می خونم این آهنگتو
هر چی می خوای بگو از دل تنگتو، بیا به هم بگیم دوست دارم
لبشو نزدیک گوشم برد و گفت: دوستت دارم آوای من.
پایان
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: