رمان بمون کنارم فصل پنجم


- بيا ببينم کجا درمي ري؟
-
ديگه داري اون رومو بالا مياريا دستمو ول کن تا ...
-
تا چي ؟ دستتو ول نکنم چي مي شه ها؟
ارميا دستش را ازدست شميم بيرون کشيد واورا محکم روي تخت هل داد وگفت :
-
اين مي شه که مي بيني
شميم ازترس دستش راروي قلبش گذاشت .مي خواست ازروي تخت بلندشودکه ارميا بازهم هلش داد وبه اونزديک شد.انقد نزديک که روي او خم شدو شميم بالا وپايين شدن سينه اش راحس مي کرد..هر دو خيره بهم مانده بودند بازهم ارميا نگاهش را روي تک تک اجزاي صورت او مي گرداند ازاين چشم به آن چشم ..از لب هايش به گونه وازگونه هايش به گردن .. سرش رابه سمت گردن شميم برد وشروع به بو کشيدن کرد.گر گرفته بود ...هرم گرماي نفس ارميا را روي گردنش حس مي کرد. به صورتش رسيد وبازهم چشمها درهم قفل شدند:
-
بازم که زيادي عطر زدي
-
ارميا بازگيرنده ها
-
يا مي ري لباستو عوض مي کني يا نمي ذارم بياي
شميم بي توجه مي خواست که ارميا را کناربزند وبلند شود که ارميا دست هايش رامحکم گرفت وگفت:
-
کجا ؟
-
برو کنار ارميا دير شد من هنوز آرايش نکردم
-
اولا ًکه اين دفعه ديگه نمي ذارم مث عروسي الميرا خودتو عجق وجق کني دوما امشب مهموني اينامختلطه حق نداري لباس بي حجاب بپوشي سوما لباستوهم مي ري عوض مي کني چون بوي عطرت تيزه .تمام خونمونو بوي عطرتو گرفته ...
-
هوووووووو چقد شلوغش مي کني من يه چيکه زدم زير گلوم تازه لباسمم خوبه .نمي تونم که با کت وشلوار بيام تو مراسم نامزدي بشينم
-
اين لباستو مي گي خوبه ؟اين که عين لباس انساناي اوليه س. هيچي نداره
-
ارميا
-
گوش کن شميم .توهرجا مي ري چادر مي پوشي حجابتو هم رعايت مي کني پس توي عروسي ها ومجلساهم همون جورباش..نمي خوام خودتو واسه صدتا مرد ديگه درست کني خوبم مي دوني که ازاين لباس مِباساي بي خود هيچ خوشم نمياد. اذيتم کني اذيتت مي کنم حالام پاشو بروعوضش کن عطرتو هم کمتر کن
ارميا کناررفت وشميم بادلخوري به اتاقش رفت وبعدازآماده شدن جلوي ارميا که تلوزيون تماشا مي کرد قرارگرفت.
-
بريم من آمادم
ارميا نگاهش کرد وبا ديدن لباسش گفت:
-
آها آفرين گوگولي حالا شد .بيا جلو ببينم
-
ديگه چيه ؟
-
بيا جلو
شميم جلو رفت وارميا درآن ثانيه دستش راکشيد واورادرآغوش گرفت .خيلي جدي گفت:
-
باز که رفتي تجديد عطر کردي ؟شميم پامي شم تا مي خوري مي زنمتا؟
شميم دهانش راباز کرد تا هرچي مي تواند بار ارميا کند ولي باديدن خنده ي ارميا سکوت کردوارميا گفت:
-
شوخي کردم بابا نزديک بود بترکي
-
توهم که همش مي خواي بزني
ارميا سرش رانزديک کرد وگردن شميم رابوسيد وگفت:
-
اينم براعذرخواهي دفعه آخرمه
-
بگو جون شميم
-
جون ارميا ديگه دستمو روت بلند نمي کنم
-
مَرده وقولش
ارميا کتش را پوشيد وکراواتش را برداشت تا جلوي آينه آن را درست کند شميم گفت:
-
من واست گره بزنم ؟
ارميا نگاهش کرد وگفت :
-
موهامو که نذاشتم دست بزني بيا کراواتمودرست کن خوشحال شي
شميم جلو آمدوکراوات را گرفت وآن را با مهارت بست .کت ارميارامرتب کرد وبالبخند گفت :
-
يه شادوماد شدي ارمي جون
-
آره شادومادي که مي خواد بره نامزديه عشقش
(
انقد عشق عشق نکن جيگرمو کباب کردي مرد!)
-
اصلا بي خيال هرچي قسمته آدمه همون مي شه چه معلوم شايد يه روز بهش رسيدي
خيلي زود به مراسم مورد نظر رسيدند.ارميا ازبدو ورود حالش دگرگون بود وشميم مرتب اورا دلداري مي داد.روژان باچشمهايي گشاد به آن دونگاه مي کرد باورش هم نمي شد که ارميا به نامزديش بيايد.نگاهش را روي شميم ثابت کرد حس خوبي نداشت انگار ازآن دخترغريبه بي دليل بدش مي آمد.شميم نگاهي کوتاه به روژان انداخت وقتي ديد که اوآن ها رازيرنظر گرفته است ازقصدارميا رامي خنداند ويا به او مي گفت که باصداي بلندبخندد.
-
ارمي زودباش ديگه
-
خندم نمياد آخه چه جوري تو اين موقعيت بخندم ؟
-
توالان فکر غرور خودت باش مي خندي يا بيفتم روسروکلت قلقلک بدم ؟
همان موقع ارمياباصداي بلند خنديد وزير چشمي روژان رادرنظر گرفت.ازحرص رويش رابرگرداند وبانامزدش گرم گرفت.
-
شميم يه بسته شکلات پيش من داري
کمي بعد الميراوزهره خانم وآقا فريد وارد مجلس شدند وبه سمت عروس وداماد رفتند وتبرک گفتند.باديدن ارميا وشميم به سمت آنها آمدند .هردوبه احترام ازجابلندشدند.الميرا سريع کنارشميم قرارگرفت.شميم با پدرشوهر ومادرشوهرش احوال پرسي کرد ونشست.
-
واااااااااااااااااااي شميم
-
چه مرگته داد مي زني ؟
-
خب باورم نميشه تازه سروصداهم خيلي زياده
-
چيو باورت نميشه
-
اينکه ارميا اومده اينجا
-
قربون شکلت فکم پاره شد بسکه قربون صدقش رفتم ونازشو کشيدم که راضي شه . اينجوري نگاش نکن داره ازحرص مي ترکه
-
اين که چيزيش نيس نگاش کن نيشاشو سه متر بازکرده
-
مي خواد زور دخترخالتونو دراره
-
برو بينم ايني که من مي بينم اصلا عين خيالشم نيس ...شميم...........
-
مرض بااين صدات
-
شميم ارميا دوسِت داره
-
آره مي خره برام!
-
يه کم جدي باش تورو خدا .ببين فک کن اون تاقبل ازازدواجش با تو اگه روژانو مي ديد مي مرد وزنده مي شد گريه نمي کردا ولي تايه هفته اوضاع واسه ما نمي ذاشت همش تو خودش بود داد مي زد دعوا مي کرد همشم اسم اون رو زبونش بود چه برسه به اين که بذاره روژان نامزد کنه تازه بلند شده اومده ايجا!!! حالا که تو پيششي ....واي خداجونم ...
الميرا شميم را محکم بغل کرد:
-
آي اِلي له شدم
-
من فدات بشم که داداشمو عاشق خودت کردي مي دوني اگه ننم بفهمه ازخوشحالي غش مي کنه ؟همين الانم وقتي ارميا روديدداشت شاخ درمي آورد ...
-
انقد واسه خودت نباف به خدا...همه اينايي که گفتي چرته .
-
حرف نزن نمي بيني صدوهشتاددرجه باقبل فرق کرده ؟
-
فرق کرده که کرده عاشق من که نشده ، وگرنه کرم داره هي جلو من روژان روژان کنه؟
-
شايد مي خواد مطمئن شه توهم دوسش داري يانه ؟
-
آخي ...چقد توساده اي الميرا. راستي احسان چرانيومد؟
-
ببين بحث رو عوض نکنا من ميگم دوست داره مي گي نه امشب برو تواتاقش کنارش بخواب
-
هه کجاي کاري تو؟
الميرا باچشماني گرد شده به اوخيره شد:
-
نکنه ....شميم .....
-
زهرمار اصلا اينا به تو چه بچه پررو پاشو بروپيش ننت .واي واي الميراببين خالت داره مياد طرفمون
-
خب بياد کَلِت که نمي زنه انقد مي ترسي
-
خره حالامي خواي بگي من کي ام ؟اصلا دعوت دارم ؟
-
مي گم زن داداشمه ..ايول چه باحاله قيافشو تماشا کني !
-
جدي که نمي گي ؟
-
هه من کي جدي بودم که حالادفعه دومم باشه ؟نه عزيزم خالم اينا مي دونن تو با ما زندگي مي کني
-
باشما نه با گل پسرتون
-
خدابرات نگهش داره
-
الهي آمين
همان موقع خواهرزهره خانم کنارشان امدوبه خانواده دادفرخوش آمد گفت.ارميا رابوسيد ودرآغوش گرفت .شميم زيرچشمي مي ديد که خواهر زهره خانم درگوش ارميا پچ پچ مي کند وارميا غمگين وبدون هيچ حرفي سرش راپايين انداخته بود.چقدردلش مي خواست بداند اوچه چيزي به ارميا گفت که لبهاي خندان اورا به غمي آشکارتبديل کرد.
کمي بعداحسان به جمع آنها پيوست والميرا فوري خودش را به اورساند وکنارش نسشت.شميم به جمع وسط سالن نگاه کرد بيشترجوان ها مي رقصيدند.نگاهش رابه ارميا دوخت ..انگاربه جايي خيره شده بود ردنگاهش رادنبال کرد .روژان ونامزدش درحال بوسه دادن بودند.بازهم نگاهش رابه ارميا دوخت ...صورتش ازخشم سرخ شده بود.حال اورا درک مي کرد مي دانست که امشب بدترين شب زندگي شوهرش است.خودش رابه جاي ارميا گذاشت ازتصورش هم مو برتنش سيخ مي شد اوحتي نمي توانست صحبت کردن ارميا رابادختري ديگر ببيند چه برسد که روزي درمجلس عروسيش شرکت کند!ازجايش بلند شد وبه سمت ارميا رفت.دستش را گرفت وگفت:
-
ارميا بريم توحياط يه گشت بزنيم؟
ارميا بدون اينکه نگاهي به او بيندازد هنوزهمانطورخيره به روژان گفت:
-
نه
-
من تنها برم ؟
-
برو
-
پاشو دوساعت چي زل زدي ؟پاشو بيا انقداون آشغالونگاه نکن خوشحال مي شه
ارميا باچشمهايي پرازغم به او نگاه کرد.شميم دستش راکشيد وگفت:
-
مي دونم حالت بده ..بيا بريم بيرون بهترشي پاشوتوروخدا
ارميا بلندشد وهردو بيرون رفتند.
-
بيابشين اينجا
ارميا ساکت کنارشميم روي تاب دونفره جاي گرفت.
-
ارميا
ارميا چشمهايش رابسته بود وسرش رابه پشتي تاب تکيه داده بود.
-
حالت بهترنشد؟
- ............
-
آخه اين خالت چي بهت گفت انقدداغون شدي ؟
- ...........
-
چراغماتومي ريزي توخودت؟خب حرف بزن گريه کن اصلا داد بزن ...ارميا
- ..........
-
جون شميم گريه کن. يه کم اشک بريز باورکن سبک مي شي همه اين زجر کشيدنات به خاطرگريه نکردنته
- ..........
-
باهام حرف نمي زني ؟ارمي من داره گريم مي گيره توچه جوري اشکت نمياد؟
- ..........
دستان سردارميا رادرون دست هاي گرم خودگرفت .ارميا باتماس دستهاي گرم شميم چشمانش راباز گرد وخيره به آسمان گفت:
-
شميم
-
جان ؟
-
من خيلي بدبختم نه ؟
-
نه
-
پس چراعشقموازم گرفتن؟
-
شايدحکمت بوده
-
که من بدبخت شم؟
-
داري کفرمي گي .توکل کن به خدا هرچي اون بخواد همون ميشه
-
خيلي سخته اونيو که شب وروزتوبه يادش طي کردي بايکي ديگه ،دست تودست يکي ديگه ببيني..شميم دارم مي ميرم ..چه جوري تحمل کنم ؟
شميم دست ارميا رامحکم ترفشردوباپشت يکي ازدستانش صورت اورانوازش کرد:
-
صبرشو خدا بهت مي ده آرامشو هم اون هديه مي کنه کافيه ازش بخواي
ارميا برگشت وبه اوزل زد شميم زود دستش راکنارکشيد وگفت:
-
مي خواي بريم خونه؟
-
آره
داخل رفتند وبراي خداحافظي وتبريک به سمت عروس وداماد رفتند.روژان بادهاني باز به ارميا که به طرف اومي آمد نگاه کرد.شميم دستش رادربازوي اوحلقه کرده بود وهردوباخنده روبروي عروس وداماد قرارگرفتند.ارميا گفت:
-
واقعا تبريک مي گم شهرام جان مبارک باشه. روژان خانم ايشالله به پاي هم پيرشين
شهرام زودتر گفت:
-
قربونت داداش ايشالله يه روز نوبت تو
-
ممنون..خب ببخشين ماکم کم زحمت روکم کنيم
روژان بانگاهي مخصوص ولحني خاص که دراين بين شميم وارميا متوجه آن شدند گفت:
-
چراانقدزود ؟بمونين حالا، تازه سرشبه
-
نه ديگه مرسي .شميم فردا کلاس داره بايد برسونمش خونه بابا
شهرام باارميا دست داد وگفت :
-
دوست داشتم بيشتردرخدمتتون بوديم روژان جون ازشما زياد تعريف کرده
(
اي شهرامي گند زدي ...امشب کتکه رو نوش جون مي کني )
ارميا باتعجب نگاهي کوتاه به روژان انداخت روژان سرش رازير انداخت .ارمياگفت:
-
ايشون به من هميشه لطف داشتن ..خيرشون بهمون رسيده !
شميم به نشانه تشويق آهسته بازوي ارميارا فشارداد .روژان سرش رابالا کرد وباخشمي آشکاربه ارميا نگاه کرد.ارميا بانگاهي پيروزمند ازاوونامزدش وهم چنين با پدرومادرخودوخواهرش خداحافظي کردو باشميم بيرون رفت.بيرون ساختمان شميم تندتند دست مي زد وگفت:
-
واي ارمياگل کاشتي ايول ايول
دستانش رادور گردن ارميا حلقه کرد وازشوق بوسه اي برگونه ي اوزد.ارميا غمگين نگاهش کرد .هردو سوار ماشين شدند واو برعکس هميشه بدون سرعت رانندگي مي کرد.پخش ماشين راروشن کرد :

شبه ازدواجشه اي دل عزاداري کن من دارم مي ترکم خدا خودت کاري کن
که جلوچشم همه نگيره بوسه ازلبش فکرآبروي من باش آبرو داري کن .....

يادم نمي ره اي خدا تموم حرفاش دست يکي ديگه رو گرفت تودستاش......
چشماي اونم مثل من ازگريه خيسه اما خودم خوب مي دونم ازشوقه اشکاش

مبارکش باشه خدا ازاون گذشتم بذارخيال کنه ازش آسون گذشتم .............
راضي شده به مرگ من مي خوام بميرم دست کشيدم اززندگيم ازجون گذشتم

يادم نمي ره اي خدا تموم حرفاش دست يکي ديگه رو گرفت تودستاش......
چشماي اونم مثل من ازگريه خيسه اما خودم خوب مي دونم ازشوقه اشکاش

چي فکر مي کردم وچي شد چه ساده بودم يه عاشق خوش باور دلداده بودم
خيال مي کردم که هنوز، برام ميميري نمي دونستم ازچشات افتاده بودم ....

شميم به ارميا که درحال خودش نبود نگاه کرد .دلش مي خواست روژان تقاص کارش راپس دهد ارميا قلبش شکسته بود وعاشق کردن قلب شکسته آسان نبود...
(
الهي من فداي اون موهاي خوشکلت فداي چشماي خاکستريت که وقتي غمگينم هستي آدم ازديدنش دلش مي لرزه کاش مي تونستم کنارت باشم وبراهميشه داشته باشمت اونوقت خودم روژانو به زمين گرم مي نشوندم )
بعداز رسيدن به خانه وتعويض لباس ارميا دراتاقش رافقل کرد وچراغش راخاموش.شميم درمي زد وازاومي خواست دررابازکند:
-
ارميا...ارميا دروبازکن .........تورو جون همين روژانت دروبازکن ......ارمياباز نري زهرماري بخوري حالت بدترشه ها......بازکن اين وامونده رو........بذاربيام يه قرص مسکن بدمت آروم شي........چراجواب نمي دي ؟......ارميا حالت خوبه ؟.......درو بازکن اگه يه وقت يه بلايي سرخودت بياري من جواب عمورو چي بدم
صداي فرياد ارميا آمد:
-
برو گمشو فقط گمشو حوصلتو ندارم
چيزي دردلش شکست...مي دانست که دلش تابه حال به دست ارميا ريزه ريزه شده ...
-
من گمشم ؟
بااشک درچشمانش آهي کشيد وآرام گفت :
-
باشه هرجور تو بخواي

باگريه خودش راروي تخت انداخت وطبق عادت همشگي اش سرش رازير پتوکرد.صداي ديگران رابيرون مي شنيد.چقدردلش مي خواست فرياد بکشد فرياد بزند وبغضش رابيرون کند..يک هفته بود ..يک هفته بود که بااوحرف نمي زد ..بازهم دعوا، قهر وکدورت...چقدرزود گذشت آن روزهايي راکه باارميا گذرانده بود ..همه ي زندگي چندماهه اش همه عشق واميدش روبه اتمام بود .هنوز باورنداشت...يعني به اين زودي بايد مي رفت؟بايد ارميارا تنها مي گذاشت ؟بعدازاوچه دختري عروس آن خانه مي شد؟يعني ارميابازهم ازدواج مي کرد؟باآن دختري که دوست دارد؟چطور مي توانست همه آن خاطرات تلخ وشيرين عشقش راکناربگذارد ؟انگارهمين ديروز بود که عمو فريدش به اوگفت فقط چندماه وقت داري...
صداي پاي شخصي راشنيد که به اتاقش نزديک مي شد.مي دانست بازهم الميرابراي کنجکاوي مي ايد.خودش رابه خواب زد .دراتاق باز شد وکمي بعدهم بسته شد.حتما اوداخل اتاق بود.صداش پايي که به تخت نزديک مي شد را مي شنيد.همان موقع پتو ازروي سرش آرام کشيده شد.چشمهايش رابازنکرد احساس مي کرد آن شخص به اونزديک شده است ..بوي عطري راحس کرد..عطر آشنا ..عطر مردانه ي ارميا.چقدردلش به آن آغوش امن وگرم تنگ شده بود .بغضش راکنترل کرد وبازهم چشمهايش رابازنکرد.صداي اورا نزديک گوشش شنيد:
-
مي دونم بيداري چشماتو بازکن
به دنبال اين حرف دستش رانزديک برد وروي گونه هاي پرازاشک شميم کشيد.موبرتن شميم سيخ شد.ارميا گفت:
-
بي معرفت اينه رسمش؟من دارم مي رم بعد توگرفتي خوابيدي؟
-............
-
مي خواي قهربموني ؟من برم ؟
-.........
-
شميم..
-...........
-
بدون خدافظي برم ؟من تا دوهفته ديگه نميام دلت مياد اين جوري راهيم کني؟
-...........
-
مي دونم اون شب باهات بدحرف زدم ....توکه هميشه بخشيدي ايندفعه ام ببخش....شميم خانم ..جواب نمي دي؟توکه درکم مي کردي ؟حالم بدبود به خدا نفهميدم چي گفتم ...بيا آشتي ..جون ارمي آشتي کن ..
- ...........
-
چقد نازمي کني ؟مي رم برنمي گردم اونوقت دلت مي سوزه ها...
-...........
-
همسرمن ؟...همسر من شپش سرمن ....
شميم چشمهايش رابازکرد وبااخم به او چشم دوخت.ارميا خنديد.دستهايش رادرون موهاي شميم کرد وآنهارا بهم ريخت.
-
بالاخره جوش کردي؟
-
نکن ارميا ...بروکنارببينم ..بروکنارحوصله ندارم
-
خودم حوصلت مي يارم
شميم خودش راازدست اوکنارکشيد وگفت :
-
لازم نکرده برو پروازت ديرنشه
-
تاآشتي نکني که من نميرم
-
جهنم
ارميا بازور اورا به خود نزديک کرد وگفت :
-
توکه بد اخلاق نبودي
-
ازحالا به بعد مي شم
-
ببين دوساعته مامان وبابا واون الميراواحسان بدبختو بيرون معطل کردم فقط واسه نازکشي خانم
-
مگه من گفتم بياي ؟
-
آره خبرنداري؟
-
ارميا نکن ..واي واي قلقلک نده ..توروخدا ..ارمي ولم کن دل درد گرفتم
ارميا دست ازقلقلک کردن اوبرداشت .وگفت:
-
ديگه خنديدي
-
ولي نبخشيدم
-
نامرد !چقدنازکشي کنم ؟
شميم ساکت وغمگين به چشمهاي شوهرش خيره شد.ارميا گفت:
-
چته شميم ؟ ديوونم کردي به قرآن
بغضش راشکست .خودش رادرآغوش ارميا رهاکرد وباصداي بلند شروع به گريه کرد.ارميا محکم اورا به خود فشرد وپنجه هايش رادرون موهاي اوفرو کرد..شميم درميان گريه هايش گفت :
-
ارميا
-
جونم
-
قول بده زود بياي
-
قول مي دم عزيزم قول قول
-
جون شميم ؟
-
جون شميم بلافاصله بعدتمام شدن کارام ميام .توهم بايد قول بدي
-
چي؟
-
اول گريه نکن
شميم اشکهايش راپاک کرد وسرش راکه روي سينه ارميابود به سمت بالا گرفت تااوراببيند.گفت :
-
باشه بگو
-
تواين مدتي که من نيستم به هيچ وجه خونه نمي ري ..همين جا کنارالميرا ومامانم اينا بمون ..شميم فقط بشنوم يه شب تنها خونه باشي ميام دندوناتو خرد مي کنم .. برات يه مقدارپول گذاشتم توکيفت ..اگه بازم خواستي کارت بانکموهم بهت مي دم ازحسابم بردار.... درضمن بازنرو يه شيشه عطرخالي کن رو خودت بزن بيرون من ازاين کارمتنفرم ...چادرتو همه جابپوش تو مهمونيام لباس باحجاب بپوش ..بازنري مث دفعه قبل بااين الميرا خله يه تيکه آشغال بگيري تنت کنيا...
شميم به ميان حرفش آمد:
-
واااااااااااااااااي بسه حالا انگار مي خواد دوسال بره که اين جوري سفارش مي کنه. مهموني کجابود؟تازشم تواينارو نمي گفتي هم خودم رعايت مي کردم
-
آره جون عمم !ديدم يه ماه پيشتو
-
ارميا برام چي مياري؟
ارميا خنديد .
-
رو که نيس بچمون! خودت بگو
-
شکلات
-
مي ترکي! چقد شکلات برات بخرم بچه ..فکر جيب من نيستي فکر اون دندوناي بدبخت باش
-
بخر بخر اونجا شکلاتاش فرق داره
-
باشه اونم واست مي خرم ديگه چي ؟
-
ديگه ....چيز...دلم برات تنگ ميشه
ارميابالبخندي غمگين به چشمانش خيره شد. سرش رانزديک کرد وچشمانش را روي اجزاي صورت او گرداند.شميم داغي لب هاي اوراروي لبهايش حس کرد.....

امتحاناتش شروع شده بود واو باهمه ي دلتنگي هايش درسهايش را مي خواند وامتحاناتش را به خوبي پشت سر مي گذاشت.دوري ارميا اورا اذيت مي کرد ودراين بين جز الميرا آقاي دادفر وهمسرش هم به اين موضوع پي برده بودند.شب هارا تاصبح گريه مي کرد وصبح ها باچشماني پف کرده درجلسه امتحان حاضر مي شد.از رفتن ارميا چندروز مي گذشت واو هنوز نه تنها به شميم حتي به خانوادش هم زنگي نزده بود.بيشتراوقات هنگام درس خواندن حواسش پرت مي شد وبه تلفن خيره مي شد.درآن چند روز همه ي خاطراتش را با اودوره کرده بود.باورش نمي شد دوري ارميا برايش انقد سخت باشد که حتي نتواند به درسش تمرکز کند.الميرا اورا دلداري مي داد وپدرشوهر ومادرشوهرش خودشان را به بي خيالي مي زدند تا شميم کمتر نگران باشد اما او هميشه بي تاب بود.شب ها احساس غريبي مي کرد انگار که به آغوش هميشگي ارميا عادت کرده باشد. چيزي را گم کرده بود که تا بدستش نمي آورد آرام نمي گرفت.دلش هواي خانه ي شوهرش کرده بود .حتي درخانه آقاي دادفرهم احساس راحتي نمي کرد.هنگام نماز خواندن برسرسجاده براي ارميا وسلامتي اش دعا مي کرد وازخدا مي خواست که همه جا مواظب او باشد ................
-
شميم کجا جا موندي بدو بدبخت شديم
-
اومدم اومدم
به سمت سالن امتحانات مي دويدند والميرا غرغر مي کرد.
-
اگه نمي نشستي تا ساعت سه نصفه شب جزوه خوندن الان تو سالن بوديم حالا اگه درو بسته باشن چه خاکي به سرت بريزم ؟
-
منو ميگي ؟
-
نه عمه بابامو مي گم
-
من مي خواستم درس بخونم تومي خواستي بخوابي
-
بااون چراغ بي صاحاب مگه واسه آدم خواب مي ذاري ؟
به سالن رسيدند .آقاي رعيتي درحال وارد شدن بود که هردو به طرفش حمله بردند وبه همراه او وارد شدند.الميرانفس زنان روي صندلي اش نشست وبرگشت روبه شميم که چند صندلي ازاو دورتر بود وگفت :
-
برو خدارو شکر کن بازاين رعيتي به دادت رسيد وگرنه داغ ارميا رو روجيگرت مي کاشتم
چند دانشجو به حرفاي الميرا گوش مي دادند.شميم با چشم وابرو به اوشاره داد که صدايش راپايين بياورد .ورقه ها پخش شد ودانشجو ها امتحان را شروع کردند.الميرا زودتر برگه خود را تحويل داد وبيرون رفت.شميم هم نيم ساعت بعد بيرون آمد.الميرا نبود حدس زد رفته باشد اوهيچ وقت صبر وحوصله نداشت .چادرش راروي سر انداخت وبه طرف درخروجي قدم برداشت .هنوز ازدانشگاه خارج نشده بود که صداي کريمي امد:
-
خانم خرسند....خانم خرسند...
به سمت اوبرگشت.
-
بله
-
سلام
-
سلام
-
خوبين شما؟
-
مرسي کاري دارين ؟
-
نه.....چراچرا چطور بگم ...
-
آقاي کريمي من کاردارم اگه امري هس بفرمايين اگه هم نيس من برم
-
گفتم که ..راستش يه صحبتي باهاتون داشتم
-
بفرمايين
-
اينجا نمي شه
-
يعني چي اينجا نمي شه
-
خانم خرسند جاي عموميه حراست مياد گير ميده بهمون
-
مگه چيکار دارين ؟
-
درسي نيس حالا ميايين بريم يه جايي من حرفامو بزنم يانه ؟
-
نه ...تانگين درمورد چيه نميام
-
اي بابا...چقد سخت مي گيرين شما حساب کنين درمورد خواهرم
-
خواهرتون ؟به من چه ربطي داره ؟
کريمي دستش را به صورتش کشيد ونفسش را فوت کرد.به نظر مي رسيد عصباني شده است.بالحني که سعي درکنترل خشونت آن مي کرد گفت :
-
شما بفرمايين من قول مي دم همه چيو بگم بفرمايين خانم دودقه حرف زدن که اين همه سوال کردن نداره
مجبور شد به دنبال اوراه بيفتد .باهم به کافي شاپي که درنزديکي دانشگاهشان بود رفتند.سرميز نشست واميد زودتر منو را باز کرد وگفت :
-
چي ميل دارين ؟
-
من چيزي نمي خورم برا خودتون سفارش بدين
-
ولي من گشنمه تا بريم خونه ديگه دير شده همين جا ناهاربخوريم؟
-
آقاي کريمي مسلما شما منو نيوردين اينجا که اين سوالارو بپرسين پس لطف کنين اصل مطلب رو بگين
-
چشم هر چي شما بخوايين
اميد گارسون را صدا کرد وسفارش رابه اوگفت.به شميم نگاه کرد ولبخندکوچکي زد.شميم که عصباني شده بود گفت:
-
ميشه بگين موضوع خواهرتون به من چه ربطي داره؟
-
هيچ ربطي نداره
-
نداره ؟ پس چرا گفتين درباره خواهرمه
-
راستش ...عذرمي خوام ..دروغ گفتم
-
ببخشين اونوقت چه دليلي داشت دروغ بگين ؟
-
اگه اون دروغ رونمي گفتم الان شما اينجا نبودين .قبول دارين اگه دروغ نمي گفتم همرام نمي يومدين؟
شميم با اخم وبدون گفتن هيچ حرفي ازجايش بلند شد که برود.اميد سريع به سمتش رفت وجلو اورا گرفت.
-
خانم خرسند...خانم خرسند صبرکنين يه لحظه ...باورکنين من قصد نداشتم شمارو گول بزنم چون مي دونستم مث دختراي ديگه به راحتي قبول نمي کنين اون حرفو زدم
-
بريد کنارآقا ..بريد کنارمي خوام برم
-
شما يه د قه به حرفام گوش کنين بعد هرجا خواستين برين خودم مي رسونمتون
-
لازم نکرده برو کنار آقا ..داد مي زنم همه رو خبر مي کنما
-
مگه من چي گفتم که انقد عصباني شدين ..اگه التماستون کنم چي ؟بازم گوش نمي دين ؟
يک دفعه همه ي خشمش فرو کش کرد. ياد ارميا والتماس هايش به روژان افتاد.چقدر پابه پاي او غصه خورد وغم هايش را شريک بود حالا کجا بود.چقدر دلش هواي اورا کرده بود.اگر ارميا مي فهميد که با پسري بيرون آمده است چه واکنشي نشان مي داد؟کاش بازهم بود...کاش برمي گشت......بغضش راقورت دادو به سمت ميز برگشت .نشست ومنتظر گوش کرد.اميد ازهمه ي زندگي وجزيياتي که لازم مي دانست براي او حرف زد ودرآخر هم ازروز اول دانشگاه تا آن روزي که باهم برخورد داشتند وبقيه ي روزها راجز به جز تعريف کرد تاعلاقه اش را ابراز کند.وضعيت ماليش بدنبود وبه جز درس ودانشگاه مغازه ي پوشاکي داشت ودرآن کارمي کرد.شميم درهمه حال مبهوت به اوخيره شده بود مي فهميدکريمي به اوتوجه مي کند اما هيچ وقت فکرش را هم نمي کرد که ازش خواستگاري کند! به قيافه اش چشم دوخت .او حرف مي زد وشميم درذهنش صورت اميد را با صورت ارميا مقايسه مي کرد.ارميا صورتي سفيد وپيشاني بلند داشت اما صورت اميد سبزه وگرد بود.مژه هاي ارميا بلند ومشکي بود واميد انگار هيچ مژه اي نداشت.ارميا وقتي مي خنديد دوچال زيبا روي گونه هايش مي افتاد ولي اميد هيچ چال گونه اي نداشت.موهاي ارميا مشکي وبه سمت بالا بود اماموهاي اميد خرمايي وبلند .تيپ ارميا هميشه اسپرت ودرعين حال مردانه بود وتيپ اميد زننده وبا لباسهايي متفاوت........
-
خانم خرسند متوجه حرفام هستين ؟حالتون خوبه؟
ازحالت مات بودن بيرون آمد وتکاني به خودش داد وگفت :
-
من حالم خوبه بله متوجه شدم
-
پس رو حرفام فکر مي کنين ؟
-
نه
اجزاي صورت اميد آويزان شد:
-
چرا؟
-
چون شما ازمن هيچي نمي دونين
-
خب خب کم کم مي فهمم
-
آها اونوقت شما حاضري يه دختر عقد کرده رو بگيري ؟
اميد روي صندلي وا رفت.نامفهموم به او نگاه مي کرد.انگار باورش نشده بود با تته پته گفت :
-
يَ...يعني چي عقد کره؟شوخي مي کنين؟نکنه نکنه مي خواين منوازسرتون باز کنين ؟ شما که نمي خوايين بگين .....
-
ببينين آقاي کريمي من هنوزم عقد کرده يه پسرديگم ولي احتمالا تا يکي دوهفته ديگه کاراي طلاقمون انجام شه ..ماهردومون به خاطر کارباهم ازدواج کرديم .حالام که ديگه اون کارداره سودش رو مي شه ازدواج ماهم مهلتش تمامه..من خواستم اينارو بگم که شما فک نکنين همه چيو مي دونين وبه اين آسوني مشکلا حل مي شه ..فک مي کنم بهتره يه دختر خيلي بهتر ازمن پيدا کنين خدارو شکر براشماهم که زياده ...ايشالله شماهم خوش بخت شين بااجازه .......
کيف پولش رادرآورد ومقداري پول توي بشقاب گذاشت وبيرون زد.اميد هنوزهم به ديوار خيره ومبهوت مانده بود..................
الميرا دررا باز کرد وباچشم غره گفت :
-
خانم تا حالا چه قبرستوني بودن ؟مي دوني ساعت چنده؟
-
برو کنار بيام تو ميگم بهت
-
اول بگو
-
توروخدا پيچ نشو خيلي خستم
الميرا کنا ررفت وشميم وارد خانه شد.اول به آشپزخانه رفت وبه مادرشوهرش سلام وخسته نباشيد گفت.همراه الميرا به اتاق رفتندتا لباسهايش را تعويض کند.الميرا روبروي اونشست وگفت:
-
خب
-
چي خب ؟
-
خودتو به اون راه نزنا کجا بودي تاحالا؟
-
اصلا توچرا منو گذاشتي اومدي ؟مي مردي يه کم صبرکني ؟
-
اون امتحانايي که تو مي دي صبر ايوبم به پاش کمه ...تازه مامانم زنگ زد واجب بود بيام
-
براچي واجب ؟
-
يه خبر دست اول دارم اگه بشنوي دلت مث من خنک مي شه
-
چي ؟
-
بگو درمورد کي ؟
-
ارميا ؟
-
نه قربونت برم عشق ارميا
ته دلش خالي شد.بازهم ضربانش بالا گرفته بود.بااضطراب به الميرا نگاه کردوبا صدايي که مي لرزيد گفت:
-
خب؟
-
مي دوني نامزديشو بهم زده ؟
-
روژان؟چرا؟اون که يه ماهم نيس نامزد کرده بود
-
همين ديگه زود بهم زده که پسره زياد گير نده
-
خب چرا؟کرم داشته ؟مگه شوهر کردن مث لباس عوض کردنه؟
-
نمي دونم والله ..منم خبر ندارم واسه چي بهم زده ..مامان واسه همين زنگ زد بهم گفت ارميا مي خواد زنگ بزنه زود بيا خونه
باشنيدن نام او اشک چشمانش را پرکرد آهسته گفت :
-
بگو به خدا..الي ارميا زنگ زده ؟جون من راست بگو حالش خوبه؟
الميرا سرشميم رادرآغوش گرفت وگفت :
-
الهي من قربون دل عاشقت برم آره عزيزم زنگ زده حالشم خوب بوده تازه گفته به سوگليمم سلام برسونين يه ماچ خوشکلم به جا من ازلپاش بگيرين
-
بسه ديگه توهم
-
به جون احسان اگه دروغ بگم مامان مي گفت تو هرصدتا کلمه اي که حرف مي زد نود ونه تاش شميم بود.چيکار مي کنه ؟کجاس؟چي مي پوشه ؟چي مي خوره ؟چرا نيستش؟چراکوفت چرا درد...خلاصه حسابي مامانو سوال پيچ کرده
-
دروغ نگو الميرا...
-
دارم مي گم به جون احسان دروغ مي گم ؟پاشو برو ازخود مامان بپرس
-
نمي خواد ..مي گم چرا گذاشته وقتي من نيستم زنگ زده ؟اون که مي دونه من صبحا امتحان دارم
-
ازسرقبرمن بدونه؟اون الان اصلا حواسش به اين چيزا نيس مطمئن باش اگه مي دونست مي ذاشت يه وقت که توهم باشي مي زنگيد
-
آره توفقط اميد پوچ بده ...ديگه چيا گفته ؟
-
ديگه........آها واي شميم همينو مي خواستم بگم ..روژان ......مي دوني چي شده ؟..نامزديو زده بهم که باز برگرده باارميا...زنگ زده بهش تا تونسته نازاومده وگريه کرده تازه گفته پشيمون شده و ازاولم ارميا رو دوس داشته چون باباش مخالفت کرده ارميا روهي رد مي کرده و باشهرام نامزد کرده حالام به زور نامزدي رو بهم زده ..به ارميا گفته منتظرش مي مونه تا برگرده بياد خواستگاريش ..واي شميم فک کن اون دختره که ارميا رو تامرز جنون برد حالابه دست وپاش افتاده ........شميم ..شميم چت شد...اي واي مامان مامان شميم غش کرد......خاک توسرم کنن.........شميم ...
با قطره هاي آبي که روي صورتش پاشيده مي شد به هوش آمد.الميرا وپدرشوهر ومادرشوهرش نگران بالاي سرش ايستاده بودند.بي رمق به آنها نگاهي انداخت.نمي توانست ذهنش را متمرکز کند هنوزهم نمي دانست چرا بي هوش شده بود.آقاي دادفر به حرف آمد:
-
خوبي دخترم ؟
سرش را به نشانه تاييد تکان داد.الميرا با قيافه اي پشمان وناراحت کنارشميم نشسته بود.زهره خانم دست شميم را دردست گرفت وگفت :
-
الميرا اشتباه کرد اون حرفارو بهت زد تو ببخشش عزيزم از اولم نبايد به اين فوضول مي گفتم
کم کم همه حرفهاي الميرارا به ياد آورد.بغض کرده به الميرا نگاهي انداخت وبه زور لبخند زد.الميرا با ديدن خنده ي اوبه سمتش پريد واورا بغل گرفت:
-
فداي زن داداش خوبم بشم من .من غلط کردم تورو نارحت کردم ..روژان کيلو چنده ارميا يه موي گنديده ي تورو به صدتا مث روژان نمي ده
شميم نزديک گوش الميراطوري که فقط اوبشنود گفت:
-
آره ديدنش توخواب قشنگه
الميرا سکوت کرد وبا پدرومادرش بيرون رفت تاغذاي شميم رابياورد.سرش راروي زانوهاي تاخورده اش گذاشت وازته دل ارميارا صدا زد .مي دانست هميشه به نوعي بااو تله پاتي دارد .نمي فهميد چرا اما خوب مي دانست که ازهرجاي دنيا هم باشد بازهم صدايش را مي شنود.(ارميا دلم برات يه ذره شده ..برگرد ارمي برگرد دارم ديوونه مي شم ...)
تموم دلخوشي من بيا وآتيشم نزن دارم به تو فکر مي کنم يه سر به تنهاييم بزن
هيچکي نگرفته جاتو دل به کسي نبستم بعد رفتن تو چه بي صدا شکستم
برگرد ...برگرد بي تو خيلي تنهام انتظاري توي رگ هام
برگرد لحظه هام توهستي بي تو داغون ميشه دنيام
برگرد بي تو خيلي تنهام انتظاري توي رگ هام
برگرد لحظه هام توهستي بي تو داغون ميشه دنيام
الميرابا سيني غذاداخل شد.باديدن شميم درآن حالت گفت:
-
اوووو چه آهنگيم گذاشته براش ..پاشو جمع کن ببينم .نمرده که اينجوري عزا گرفتي تازه اگه هم مرد به مامان بابا ميگم يه خوشکل ترشو برات بيارن
شميم به طرف الميرا يورش برد.:
-
زبون واموندتو ببر ..چه جوري دلت مي ياد درمورد برادر جوونت که راه دوره اين حرفارو بزني
-
نزن ديگه نزن نزن تا بگم ...
شميم سرجايش برگشت والميرا گفت :
-
توشوخي سرت نميشه ارمياقبل ازين که توبخواييش همه زندگي من بوده وهس
شميم ساکت به زمين چشم دوخته بود.الميرا گفت:
-
بازرفت توفاز عاشقي پاشو بيا غذاتو بخور يخ کرد.يه هفته ديگه مياد تورو مي ديم دستش برداره ببره ديگه برنگردين
(
آره يه هفته ديگه روژانو مي دين دستش اونابه سلامت منم به آوارگي )
-
مگه من فلجم رفتي غذابرام آوردي خب ميومدم سرميزديگه
-
فلج شرف داره به تو...دختره بي حال نازنازي بياديگه
بازهم يادارميا.الميرا خواهرش بود چقدرشبيه او حرف مي زد.
-
الميرا
-
چيه ؟
-
مي ميري بگي جونم ؟
-
آخي ارميا نيس نمي توني نازکني؟
-
همش بهم مي گفت نازنازي
-
حالا خر بيار نخود لوبيا بارکن ..من غلط کردم مث ارميا حرف زدم ...گريه زاري راه نندازديگه
شروع به غذاخوردن کردند.الميرا نوشابه اش راسرکشيد وگفت:
-
راستي نگفتي صبح بعدامتحان کجا رفتي؟
-
ولش کن تعريف کردني نيس
-
مي گي ياجون ارمياروقسم بخورم ؟
شميم چپ چپ نگاهش کرد.والميراخنديدوگفت:
-
خوب نقطه ضعفي ازت گرفتم نه؟
-
خفه .
-
بگوديگه
-
باکريمي بودم
الميرابا شنيدن نام کريمي دست ازعذاخوردن کشيد بلندگفت:
-
غلط کردي باکريمي بودي ..بي شعور چشم ارميارو دور ديدي؟بازاين پسره کليد کرد توهيچي بهش نگفتي؟
-
فقط يه خواستگاري ساده بود ردش کردم
-
خواستگاري؟؟؟دروغ ميگي ؟مرتيکه بي شرف آخه باچه رويي...
شميم حرفش رابريد وگفت:
-
کف دستشو بو نکرده بود که من شوهر دارم بيچاره نمي دوني چقد اميدواربود وقتي فهميد کپ کرد
-
بيچاره ارميا که دست ازسرزن عقديشم بر نمي دارن داداش ماهم شانس نداره
-
همه رو بهم ندوز ارميا همه ي بدبختياش زير سر خودشه
-
آها اون وقت شما باهاش هم دردي کردي آره ؟
-
هم دردي به خاطر روژان بود که پسش مي زد ولي اگه خودش زودتر دست ازروژان مي کشيد انقدالتماسش نمي کرد الان به جاي من روژان عروستون بود
الميرا به شميم خيره شدوگفت:
-
بدم نمي گيا ...ايول شميم جونم پس ارميا برگشت روژان رو مديون توئه...اگه توکمکش نمي کردي اون الان چي به سرش اومده بود؟
(
هيچي نه من الان ديوونه بودم نه بعدا آواره ودختر طلاقي مي شدم )
الميرا بازهم ادامه داد:
-
حالا واقعا جواب کريمي رو دادي تموم شد؟
شميم خنديد وگفت :
-
آره زنش شدم تموم شد.
صداي زنگ گوشي اش نگذاشت به صحبتش ادامه دهد.با الميرا نگاهي بهم انداختند واوبه طرف موبايلش رفت.
-
الي شماره غريبه س
-
خب بردار ببين کيه
-
مزاحم باشه چي؟
الميرا گوشي شميم را گرفت وشماره راخواند.
-
بده ببينم .اين که ازخارجه ...دوصفر داره ....واي واي شميم شميم ارميائه
شميم بلافاصله گوشي را ازدستش کشيد وآن را خاموش کرد.
-
چرا خاموشش کردي ديوانه؟مگه تونبودي که بال بال مي زدي اون زنگ بزنه
-
حالا ديگه نه ...
-
چرا؟
-
الميرا برو بيرون حوصله ندارم
الميرابا عصبانيت وبدون گفتن هيچ حرفي بيرون رفت ودررابهم کوفت.
* *

خانم خانم يه فال بخر
به پسرکوچکي که روبرويش ايستاده بود نگاه انداخت.بچه لبخند زد وچال گونه اش را به نمايش گذاشت.شميم کنارش زانو زد ودستش را روي سرش کشيد وگفت :
-
اسمت چيه ؟
-
عرشيا
(
اي جانم اسمشم هم وزن اسم ارميائه )
-
فالات همش چند؟
-
همشو مي خري؟
-
آره فقط يه شرط داره
-
چي ؟
-
يه بار ديگه بخندي
پسرکوچک خنده اي ازته دل کرد وشميم راتا مرز ديوانگي کشاند .همه ي فال هايش را خريد وپول بيشتري به او داد وبه سمت دانشگاهش راه افتاد.همانطور که راه مي رفت نيت کرديکي ازآنهارابيرون کشيد وفالش راخواند:
دلبر برفت ودلشدگان را خبر نکرد .............................ياد حريف شهر ورفيق سفر نکرد
يا بخت من طريق مروت فروگذاشت............................ياا وبه شاهراه طريقت گذرنکرد
گفتم مگر به گريه دلش مهربان کنم.............. چون سخت بود در دل سنگش اثرنکرد
شوخي مکن که مرغ دل بي قرار من ...................... سوداي دام عاشقي ازسر بدرنکرد
هرکس که ديد روي تو بوسيد چشم من ........کاري که کرد ديده ي من بي نظر نکرد
من ايستاده تاکنمش جان فدا چوشمع ......................اوخود گذربمن چونسيم سحرنکرد
انگارکه حافظ حرف دلش راخوانده بود.برگه را تاکرد وميان کتابش گذاشت وارد سالن امتحانات شد........
بعد ازاتمام آخرين امتحانش نفس راحتي کشيد وازجلسه بيرون آمد.الميرا منتظرش ايستاده بود.شميم به سمتش حرکت کرد.
-
الي خوب دادي؟
الميرا ابروهايش رادرهم کشيده بود.باسرجواب مثبتش رااعلام کرد.
-
حالا چي شده اخم کردي؟باز با احسان قهر کردي؟
-
نه
-
پس اين ابروهاي پيچ پيچي چيه؟
-
مرتيکه پررو
-
کيو ميگي ؟
-
کريمي
-
کريمي؟چي شده مگه ؟چيزي بهت گفت؟
-
اومده راست راست زل زده توچشام ميگه به خانم خرسند بگين من بااون موضوعي که گفتين مشکلي ندارم هنوز منتظرجوابتونم
شميم بادهاني باز به حرفهاي الميرا گوش مي کرد والميرا پشت سرهم به کريمي بدو بيراه مي گفت.
-
الميرا فک مي کني جدي گفته ؟يعني دستم ننداخته؟
-
چيه ؟خوشحال شدي؟مي خواي زنش شي آره ؟فکراون داداش بدبخت مارو هم نمي کني که بعدتو بايد چه غلطي بکنه
شميم ازکوره در رفت:
-
اون داداش بدبختي که مي گي تادوهفته پيش به من که مثلا زنشم مي گفت گشمو فقط به خاطر کي ؟به خاطر روژان خانومي که حالا مي خواد عروستون بشه. لطف کن ازاين به بعد يه کم واقع بين باش
راهش راگرفت وازکنار الميرا رد شد .صداي الميرارا مي شنيد که مي گفت:
-
صبرکن شميم صبرکن الان احسان مياد دنبالمون
بي توجه به راهش ادامه داد..........

گوشي اش را روشن کرد وبه اميد پيامک زد:
-
سلام آقاي کريمي مي خواستم بهتون زنگ بزنم اما فک کردم شايد هنوزسر جلسه باشين من حاضرم رو پيشنهاد شما فکر کنم فقط بهم وقت بدين ممنون مي شم ....شميم
بلافاصله اميد زنگ زد.گوشي را برداشت وبااو صحبت کرد.اميد پدرومادرش راراضي کرده بود که درباره شميم تحقيق کنندوحاضر بود به خواستگاريش بيايد .شميم ازاو مهلت خواست وقول داد که اورا درجريان بگذارد.تماس را قطع کرد اما بازهم گوشي اش زنگ خورد به شماره نگاه کرد.....ته دلش خالي شد..بازهم ارميا ..چرا هروقت شميم گوشي اش راروشن مي کرد اوزنگ مي زد؟؟؟.....تماس را اشغال کرد ....بازهم زنگ وزنگ وزنگ ....بي حوصله مي خواست خاموش کند که پيام آمدازطرف ارميابود:
-
چرا ريجکت مي کني؟ دوساعت باکي صحبت مي کردي؟
بدون اين که جواب دهد خاموش کرد وگوشي رادرکيفش پرت کرد.........
* * *


الميرا خوشحال ازداخل سالن دادزد :
-
شميم ..شميم اومدي يانه ديرشدا....
بي خيال به شانه زدن موهايش ادامه داد.الميرا باشدت دراتاق راباز کرد اما باديدن شميم لب هايش آويزان شد:
-
چرا هنوز آماده نشدي؟نيم ساعت ديگه توايرانه
-
به من چه
الميرا فرياد زد :
-
شميم ....
-
صداتو بيار پايين مامان بابات فک مي کنن چي شده ...من قراره ازش جدا شم پس لازمه ازهمين حالا همه چيو تموم کنم
زهره خانم وآقاي دادفر وارد اتاق شدند.آقاي دادفر گفت:
-
الميرا اين جيغ توبود؟خونمون لرزيد... بچه فکرسنتم بکن داري مي ري خونه شوهر!
-
بابا شميم نمياد فرودگاه
زهره خانم ناباوربه شميم گفت:
-
راست مي گه شميم ؟
-
بله زن عمو
آقاي دادفر گفت:
-
نمياد که نمياد دلش مي خواد .. فک مي کنين اگه الان جاي ارميا شميم رفته بود، ارميا مي رفت فرودگاه ؟بيايين بريم
شميم روبه پدرشوهرش لبخند زد.چقدرخوشحال بود که اورا درک مي کرد.زهره خانم وآقا فريد بيرون رفتند والميرا هنوزم طلب کارانه شميم رانگاه مي کرد.خواست دهان بازکندکه شميم زودتر گفت:
-
حرف زدي هم چين بااين دستم مي کوبم توفکت صدا غاز بديا
الميرابا چشماني گردشده لگدي به پاي شميم زد وبه حالت قهر بيرون رفت.برس را روي ميز گذاشت وبه اشکهاي خودش درآينه خيره شد.چقدر روزشماري کرده بود تااين لحظه برسد وبه استقبال ارميا برود ولي حالا موضوع فرق مي کرد.او ارميارا به کسي ديگر تقديم مي کرد وخودش باکسي ديگر ازدواج مي کرد.انگار پيش بيني هاي ارميا درست ازآب درآمده بود شميم بايد به عنوان يک برادر روي ارميا حساب مي کرد.ازجايش بلند شد ودراتاقش راقفل کرد وسرجايش برگشت.هرچقدر مي گذشت انتظارش بيشتر مي شد وبي تاب ترازقبل بود .ازرفتن آنها يک ساعت مي گذشت وهيچ خبري نبود.دلش لک زده بود براي شنيدن صدايش براي خنديدن واخم هايش براي گوگولي گفتن هايش وبراي چال گونه هاي زيبايش....اگر ارميا بفهمد فردا روز خواستگاري زنش است چه واکنشي نشان مي داد؟يعني شميم بايد باور مي کرد ارميا را ازدست داده ؟يعني فردا بايد به جاي ارميا به شخصي ديگر جواب مثبت مي داد؟اميد هم مي توانست مثل ارميا اورا عاشق کند؟عشق يک باربه وجود مي ايد وبراي هميشه مي ماند............
درفرودگاه الميرا گل به دست درکنارهمسرش به مسافران خيره شده بود تا ارميا را پيدا کند.باديدن موهاي براق ومشکي برادرش اورا شناخت وشروع به بالا وپايين پريدن کرد وازپشت شيشه دستش را براي او تکان داد. آقا فريد وزهره خانم هم ازروي صندلي بلند شدند ومنتظر ارميا شدند.ارميا ساکهايش را تحويل گرفت وبه سمت خانواده اش راه افتاد.الميرا واحسان زودتر خودشان را به او رساندند.همه ي افراد خانواده با اوروبوسي کردند وازاو درهر موردي سوال مي کردند اما ارميا انگارکه دنبال کسي مي گشت دربين افراد سرک مي کشيد.احسان گفت:
-
ارميا جون چرا وايسادي داداش بيا بريم ديگه
ارميا نگاهي به احسان والميرا کرد وبالاخره حرفش رازد :
-
اتفاقي براشميم افتاده ؟
احسان والميرا ساکت ماندند که آقاي دادفر به حرف آمد:
-
نه پسرم .خانومت صحيح وسالم توخونه س ...بيا بريم اونجا ببينش
بااين حرف همه تاييد کردند وبه سمت درخروجي راه افتادند.ارميا آهسته ازخواهرش پرسيد:
-
چرا شميم نيومد فرودگاه ؟
-
بهتره ازخودش بپرسي

صداي بهم خوردن درخانه قلبش را لرزاند.ارميا برگشت .......به سمت پنجره رفت وطوري که ديده نشود پرده را کنارزد.بالاخره ارميا ازماشين پياده شد وشميم توانست خوب اورا تماشا کند.کت چرم مشکي واسپرتي به همراه پيراهن آبي کمرنگ به تن داشت ومثل هميشه شلوارلي آبي راباپيراهنش ست کرده بود.چقدر دلش مي خواست پيش اوبرود .کاش روژان برنمي گشت .کاش هيچ وقت نامزديش را بهم نمي زد ....
صدايشان را ازداخل سالن مي شنيد .گريه هايش تمومي نداشت .نمي توانست تحمل کند نزديک سه هفته ازاودور بود وحالا که آمده بود بايد ازپشت ديوار صدايش رامي شنيد.دستگيره ي دراتاقش بالاو پايين شد.دستهايش راروي گوشهايش گذاشت وآهسته اشک ريخت.........
صداي الميرا عصباني ازپشت دربه گوشش خورد:
-
اين کارا چيه شميم ؟اين چه مسخره بازيه درآوردي ؟پاشو بيا بيرون
آرام به طوري که الميرا بشنود گفت:
-
ولم کن ...برو بگو خوابيده
ديگر صدايي نشنيد الميرا رفته بود.فقط صداي قربان صدقه رفتن زهره خانم وشوخي هاي احسان رامي شنيد.حتي صداي ارميا هم نبود.کم کم خواب چشمانش را پرکرد وپلک هايش بسته شدند.............
شميم براي شام هم بيرون نيامده بود.ارميا ساکت به حرف هاي بقيه گوش مي داد وآقا فريد وهمسرش نگران تلاش مي کردند تا اورا به حرف آورند. احسان بعد ازشام خداحافظي کرد ورفت .ارميا به اتاقش رفت ودررا روي خود قفل کرد.......
الميرا بازهم پشت دراتاق شميم رفت ودر زد:
-
شميم ..شميم بيداري؟
-
آره چي کار داري؟
-
درو بازکن ارميا رفته اتاقش
-
نمي خوام
-
پس من توآشپزخونه بخوابم ؟بازکن ارميا نيس
دررا بازکرد والميرا داخل شد.همان موقع دستش را بلند کرد وسيلي محکمي به گوش شميم زد.
-
اينو زدم که بفهمي داري چه غلطي مي کني
شميم دستش را روي صورتش گذاشت وساکت ماند.الميرا ادامه داد:
-
مي دوني چه حالي داره؟مي دوني چقد لاغر شده ؟شميم چراحاليت نيس اون داره ازدوريت پرپرمي زنه .توروجون خودش بيا برو پيشش
-
برم پيشش بگم چي ؟بگم فردا خواستگاري منه لطف کن توهم باش زنتو شوهر بده خوبه ؟
-
همش تقصير خودته ..چرا قبول کردي ؟توکه مي دونستي دوست داره
-
انقد نگو دوست داره دوست داره اون عاشق روژانه حالام که داره به آرزوش مي رسه نمي خوام سربارش باشم تو اينو مي فهمي ؟
الميرا زد زير گريه ودرميان گريه هايش گفت:
-
داري اشتباه مي کني به خدا اشتباه مي کني شميم اون مي خوادت خيليم مي خوادت ..مي دوني چقد برات سوغاتي آورده ؟دوتا ساک داشت يکيش همش مال تو بود.به کي قسمت بدم انقد اذيتش نکني بابا اون به اندازه کافي زجر کشيده بسشه ديگه شميم التماست مي کنم فقط برو ببيندت من حالشو ديدم داره بال بال مي زنه
شميم بدون گفتن هيچ حرفي ازاتاق بيرون رفت .باپاهايي لرزان به سمت اتاقش رفت ودر زد.چندثانيه بعد دراتاق باز شد وشميم صورتش راازنزديک ديد.هردو خيره بهم مانده بودند.
-
سلام
-
سلام
شميم وارد اتاقش شد وارميا دررابست.مانده بود چه بگويد هيچ وقت فکر نمي کرد درهمچنين موقعيتي با ارميا قراربگيرد.ارميا زود ترسکوت را شکست :
-
چه استقبال گرمي
بدون اين که به شميم نگاهي بيندازد به سمت کمدلباسهايش رفت ودرآن را باز کرد.پيراهنش را درآورد وهمانطور که آن را تعويض مي کرد حرف مي زد:
-
ديگه واسه چي اومدي ؟مي موندي فردا همديگرو مي ديديم ديگه ،آخر شبي هم خودتو بي خواب کردي هم منو
-
نمي خواستم بيام الميرا گير داد حالام اگه ناراضي هستي ميرم
ارميا جوابي نداد.شميم بيرون آمد وبعد ازشب بخيرگفتن به پدرشوهر ومادرشوهرش به اتاقش رفت.فقط خدارا شکر مي کرد الميرا خواب بود......

-
شميم ...شميم خانوم....بيدارنمي شي؟من بدون تو صبحونه نمي خورما
صداي خودش بود..صداي ارميا ..نوازش دستهايش را حس مي کرد...حتي بوي عطرش راهم مي فهميد .پلک هايش راازهم بازکرد.ارميا بالاي سرش نشسته بود.لبخند زد وشميم بي طاقت به آغوشش رفت.
-
ارميا
-
جونم
-
تو هنوز ازدستم ناراحتي؟
-
نه ديگه فراموش کردم
سرميز صبحانه رفتند .الميرا وزهره خانم باديدن آن دوباهم خوشحال لبخند زدند .موقع صبحانه خوردن الميرا با برادرش حرف مي زد وارميا سربه سر او مي گذاشت ومي خنديد.اما درهمه حال شميم دراين فکر بود که ارميا با فهميدن خواستگاري بعد ازظهر چه مي کند.کاش مي توانست زمان رابه عقب برگرداند وهمه چيز را عوض کند ..حالا که ارميا آمده بود نمي توانست ازاو دل بکند ..کاش جواب اميد رانمي داد.....
زهره خانم روبه ارميا گفت:
-
ارميا مادر قبل ازاينکه بري شرکت بيا تواتاق يه چيز بهت بگم
-
چيزي شده مامان ؟
شميم مظطرب به حرفهاي آن دوگوش مي کرد.مي دانست قراراست زهره خانم به ارميا چه بگويد..چقدرمي ترسيد...ارميا با مادرش به اتاق رفت .شميم به الميرا که صبحانه مي خورد چشم دوخت ودرفکر فرو رفت.حدود نيم ساعت مي گذشت وهيچ خبري ازارميا وزهره خانم نبود درست همان موقعي که شميم ازآشپزخانه بيرون رفت ارميا هم ازاتاق بيرون آمد..نگاه ها درهم گره خورد ...شميم چيزي ازنگاه ارميا نمي فهميد ..پس چرا داد نمي زد؟چرا مثل هميشه فرياد نمي کشيد ؟چرا نگاهش به شميم فرقي نکرده است ؟
ازکنارشميم رد شد وفقط گفت:
-
به موقع خودمو مي رسونم خدافظ
زهره خانم بيرون آمد وبه شميم گفت:
-
چي گفت بهت؟
-
هيچي گفت برا خواستگاريت خودمو مي رسونم
الميرا که تازه به جمع آنها اضافه شده بودگفت:
-
مامان ؟مطمئني ارميا حالش خوب بود؟يعني به اين راحتي قبول کرد؟
-
نمي دونم مادر نمي دونم والله
شميم زيرلب گفت:
-
من مي دونم ...عشقش برگشته ........

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 14 دی 1394برچسب:, | 7:34 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود