| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
او الان یک بازیگر است .............
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟
جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم،برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !
دیواره های شیشه ای .........
روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه اى در وسط آکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد.
در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى داد.
قهوه زندگی ...........
چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و
زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان
دیداری تازه کنند.
پای کسی در حریم ............
هر بار که تلفن همراه دوست عاشق و « تازه متاهل شده » مان زنگ می زد،
همه دستش می انداختیم و شوخی می کردیم. هم خودش می خندید و هم ما می خندیدیم.
یک سال بعد، هر وقت تلفن همراهش زنگ می زد، از ما جدا می شد و در گوشه ای خلوت، طوری حرف می زد که نمی فهمیدیم پشت خط خانم است یا آقا!
ازدواج و عشق ...........
یک روز پدربزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت و با ارزش.وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده..!! من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم!
او خودش می فهمد...........
روزی مورچه ای دانه درشتی برداشته و در بیابان می رفت.
از او پرسیدند: کجا می روی؟
گفت: "می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهر دیگریست ببرم ."
خدا...............
حضرت موسی در کوه طور در مناجات خود گفت :
یا اله العالمین ( ای خدای جهانیان )
جواب آمد : لبیک ( تو را پذیرفتم )
سپس عرض کرد : یا اله المطیعین ( ای خدای اطاعت کنندگان )
جواب آمد : لبیک
قطره عسل ...................
قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید ...
باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد
کیک دوست داری..................
پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می داد که چگونه هه چیز ایراد دارد ...
مدرسه، خانواده، دوستان و...
سنگ......................
در زمان های گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد
و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ
می گذشتند.
زن و شوهر..........
ازدواج با یک نفر، ازدواج با سرنوشت او و شریک شدن در همهی مسایل و نتایج اوست."
زن و مرد جوانی وارد شهر کوچکی شدند.
اهالی شهر، با تعجب بسیار زیاد دیدند که هر یک از آن دو سر ریسمانی را در دست دارد که
به دور گردن دیگری بسته شده است!
اسکناس قدیمی عراق
اسکناس قدیمی عراق
اسکناس قدیمی عراق
اسکناس قدیمی عراق
اسکناس قدیمی عراق
اسکناس قدیمی عراق
اسکناس قدیمی عراق
اسکناس قدیمی عراق
اسکناس قدیمی عراق
اسکناس قدیمی عراق
اسکناس قدیمی عراق
اسکناس قدیمی عراق
اسکناس قدیمی عراق
اسکناس قدیمی عراق
اسکناس قدیمی عراق
اسکناس قدیمی عراق
اسکناس قدیمی عربستان
اسکناس قدیمی عربستان