عادل لبخند قشنگی به من زد و گفت: من همین طوری ایشون رو قبول دارم. طاقت یک روز انتظار بیشتر هم ندارم.
نصرت خانم گفت: الهی مادر واسه ات بمیره. پس زودتر صحبتو شروع کنیم. بچه ام طاقت نداره .جشن نامزدی رو کی برگزار کنیم؟ تو همین ماه یه روز خوب پیدا کنیم دیگه.
آهسته به مادر گفتم: من که اینطوری نمیتونم بیام جلوی مردم.
مادر صحبت من را بلند گفت. عادل پرسید: یعنی یکی دو هفته ای خوب نمیشه؟
گفتم : شاید نشه. کبوده دیگه. من اون روز یه لک نباید تو صورتم باشه.
مادر گفت: حالا تا خرید و مقدماتو فراهم کنیم، صورت مینا هم خوب شده. اونوقت میشه وقتشو تعیین کرد. یه هفته ی همه رو دعوت میکنیم. کاری نداره. از حالا هم به همه میگیم خودشونو آماده کنن.
خانوادهٔ رادش مهریهٔ سنگینی برایم بریدند و همه جوره ما را شرمنده خودشان کردند. پدر تأکید کرد که حتما مدتی نامزد کنن و عقد و عروسی در یک روز برگزار شود. در عرض آن دو هفته خرید حلقه و لباس و بقیهٔ چیزها انجام شد، که من و عادل و مادرهایمان انجام میدادیم. موقع خرید حلقه عادل کلی حرص خوردم. حلقه اش را من انتخاب کردم و خودش هم خوشش آمد، اما اصرار داشت که یک نقره هم بخرد که همیشه دستش باشد. آنجا بود که به خودم گفتم: آخه میگم این طرز فکرش به من نمیخوره. الان اگه اردشیر بود، بهترین طلا رو دستش میکرد. اما این بی سلیقه اینطوری میکنه. من احمق نمی فهمیدم که چرا عادل اینطور میخواهد. او می خواست هیچوقت مجبور نباشد حلقه اش را از دستش دربیاورد، حتی سر نماز. او به اصولی پایبند بود که عمیق و درست بودند و من با فکرهای بچه گانه همیشه او را با اردشیر مقایسه میکردم.
در آن دوران اردشیر اصلاً تماس نگرفت. اما عادل گاهی تماس میگرفت و احوالی میپرسید. میخواست اگر بیرون کاری دارم برایم انجام بدهد. تا بالاخره روز نامزدی از راه رسید. لباس حریر صورتی پوشیدم و آرایش ملیح و ملایمی کردم. و موهایم را با گلهائ مریم تزئین کردم. چشمهای عادل برق عجیبی به خودش گرفته بود، اما هنوز وقار خودش را حفظ میکرد و به عقیدهٔ من پیام شادی بخشی برایم نداشت. آنجا باز در دل گفتم: الان اگه اردشیر بود، کلی قربون صدقه ام میرفت. اونوقت این مجسمهٔ ابوالهول یا مثل بادیگاردها فقط بلده از من محافظت کنه. گرمم نشه تا آرایشم به هم بریزه. پام به صندلیها گیر نکنه بیفتم یا با این کفشهای پاشنه بلند پیچ نخوره. زیاد نرقسم تا بهم فشار نیاد. از اینکه باید امری را با مراقبتهای او سر میکردم عذاب میکشیدم. نه اینکه خوشحال نبودم. عادل را دوست داشتم. اما چیزی مثل شلاق قلبم را به درد میاورد. شاید اگه مرد دلخواهم را محرم من کرده بودند بیشتر مایه میگذاشتم.
آن شب هر چه چشم به در دوختم، از اردشیر خبری نشد که نشد. خانواده اش آمده بودند و میگفتند یک کمی ناخوش است و او را به حال خودش بگذاریم بهتر است. با این حال مادر عادل یک بار با او تماس گرفت و از او خاصت در جشن ما شرکت کند، اما او با عذرخواهی بیماری را بهانه کرد.
عادل علاقه ای به رقصیدن نداشت اما به خاطر من بلند میشد. خوب و سنگین هم میرقصید. یک بار به شوخی به او گفتم: واسهٔ من پامیشی یا واسهٔ شاباش ها؟
کلی خندید و گفت: چه شاباشی با ارزشتر از تو؟ خدا بهترین شاباشها رو به من داده که یه عمر مال منی و میتونم نگاهت کنم.
عادل وقتی با من میرقصید در چشمهایم خیره شد و با لبخند قشنگش عشقی زلال را به من هدیه میکرد. نگاهش سرشار از رضایت بود و برافروختگی چهره اش شوق و عطش درونش را به نمایش میگذاشت. زلالی قلبش از درخشش چشمهایش هویدا بود، و من با آن چشمهای کورم فقط اردشیر خل و چل را میدیدم. نمیدانستم دستهای گرم عادل که آنطور مرا احاطه کرده، میتواند یک عمر تکیه گاهم باشد.
تا آخر شب دیگر عادل تماشاچی شده بود و رقص مرا تماشا میکرد. یک بار رفتم دستش را گرفتم و گفتم: پاشو برقصیم. ما در کنار هم معنی پیدا میکنیم.
طفلکی پاشد و گفت: فرمایش تورو به جون میخرم. اما وقتی تو به این قشنگی میرقصی دوست دارم تماشات کنم. من رقص بلد نیستم. تو برقص من لذت میبرم.
آن شب علی محمد و افسانه، و همینطور علی و مهناز خیلی با هم رقصیدند و دلی از عزا درآوردند. برای همه شبی به یاد ماندنی بود. عادل آخر شب موقع خداحافظی فقط با من دست داد و گفت: کلی بهت افتخار کردم مینا جون. ماه بودی ماهتر هم شده بودی.
وقتی خداحافظی کرد و رفت تف و لعنت بود که نثار او و بابا و مامانم کردم. توقع داشتم دست کم جملهٔ عاشقانه ای بگوید یا مرا ببوسد اما هیچ کدام خبری نشد. یادم است در رختخواب که دراز کشیدم با خود گفتم: شک ندارم با این وضعیت روحی این پسره آرزوی بچه دار شدن هم به دلم میمونه. الان اگه اردشیر بود...
روز بعد با اینکه جمع بود عادل غروب به دیدنم آمد. یک بستهٔ کادویی بزرگ و یک بستهٔ کوچک به دستم داد. یک جفت گوشوارهٔ طلا بود و یک بلوز خیلی شیک سفید. از او تشکر کردم و بدون رودربایستی گفتم: توقع داشتم نهار تشریف می آوردی شادوماد.
بیچاره جا خورد. فهمید عصبانی ام. نگاهی به مادرم کرد و رو به من گفت: شرمنده ام. خیلی دوست داشتم از صبح بیام و کمک کنم اما گفتم شاید خسته باشی و بخوای استراحت کنی. گفتم شاید حوصلهٔ منو نداشته باشی. وگرنه تا همین الان هی به ساعت نگاه کردم خدا شاهده.
مادر گفت: ممنونم پسرم. کاری نبود که کمک کنی. مینا هم بیخود گله میکنه. البته دوست داشته بیشتر پیشش باشی. دلش تنگ شده. بعد در حالی که از سالن بیرون میرفت ادامه داد: دلتنگیتونو برطرف کنین، بچه ها، که این روزها دیگه برنمیگردن. عادل جون میوه بخور مادر که جون داشته باشی با این کل کل کنی.
مادر که رفت عادل پرسید: مینا جون از دستم ناراحتی؟
- نگفتم ناراحتم. گفتم توقع داشتم. فکر میکردم دامادها واسهٔ رسیدن به عروسشون بیتاب ترن. شاید مشکل از روحیات عجیب و غریب منه.
- خوب تو که تو دل من نبودی عزیز من. من دوست دارم شبانه روز کنار تو باشم به خدا. اما باید ملاحظاتی رو در نظر بگیرم. فقط خواهشم اینه که نامزدی رو زیاد طول ندی . ما به اندازهٔ کافی همدیگه رو میشناسیم.
- این شناخت با اون شناخت فرق میکنه.
- من همیشه یک جورم عوض نمیشم.
- میگن شاهنامه آخرش خوشه.
- حتما خوشه ایشالله. .
- دیشب پسر عموت نیومد من خیلی ناراحتم. انگار باهات قهر کرده.
- خوب من هم جای اون بودم شاید نمی اومدم. اون همه چیزو منفی میبینه. حتما فکر میکنه ما زرنگ بازی درآورده ایم و خودمونو جا کرده ایم. خوب میشناسمش. از اول هم چشم دیدن منو نداشت. چه برسه به حالا. به هر حال از اینکه من مورد قبول واقع شده ام خیلی ممنونم مینا.
- خواهش میکنم.
- میتونم یه سوال بکنم؟
- البته.
- اردشیر قبلاً راجع به مسئلهٔٔ ازدواج با تو صحبت نکرده بود.
- خوب چرا. روز سیزده به در یه جورهایی علاقشو بروز داد. من هم گفتم دارم درس میخونم.
- همین؟
- یعنی چی؟
- یعنی مزاحمتی واسه ات فراهم نکرد؟
- چه مزاحمتی؟
- تلفنی چیزی؟
- دستت درد نکنه. میگم بیشتر باید همدیگر رو بشناسیم.
- منظور بدی نداشتم، مینا. چرا ناراحت میشی ؟ اما اونو هم میشناسم. یه چیزهایی برام عجیبه.
- اردشیر پسر خوبیه. درموردش اینطور فکر نکن.
- اصلاً بیا حرفهای خوب بزنیم. و برخاست و آمد روی مبل کنارم نشست و گفت: اول میخوام بدونم از اینکه متعلق به منی خوشحالی؟
- قبلاً بهت گفتم که من همسری با خصوصیات دیگه میخواستم. پس نمیتونم بگم خیلی خوشحالم، چون به اونچه میخواسته ام نرسیده ام. اما حقیقت اینه که امروز دلم برات تنگ شد و به خودم امیدوار شدم.
عادل ابرو بالا انداخت و لبخند کمرنگی زد و گفت: خب الهی شکر. گفتم کاری میکنم که گرفتارم بشی.
هردو خندیدیم. با پررویی گفتم: نمیذارم به اونجاها بکشه.
- نه دیگه مینا جلوی قلبتو نگیر. خواهش میکنم بذار پرورشش بدم که بهت ثابت کنم.
- نمیخواد. دوست دارم همیشه نازم خریدار داشته باشه.
- تا لب گور. اصلاً اون دنیا هم منتتو دارم.
- خدا نکنه.
- امسال کنکور شرکت نمیکنی؟ حیفه ها .
- نه. باشه سال دیگه . آمادگیشو ندارم.
- من کمکت میکنم. حیفه ها بذار همه جوره سال خوبی واسمون باشه. من مطمئنم قبول میشی.
- فعلاً در مورد زندگیمون حرف بزنیم. میوه نمیخوری؟
بلند شدم و ظرف میوه را جلویش گذاشتم و دوباره سر جایم نشستم. سیبی پوست کند و به من تعارف کرد. برداشتم و یک گاز به آن زدم. عادل گفت: حالا بدش به من. این درسته رو بردار.
تعجب کردم و پرسیدم: واسهٔ چی؟
- واسهٔ اینکه لب تو بهش خورده. این مال من اون مال تو.
غش غش خندیدم و پرسیدم: ارتباط غیر مستقیم حلاله؟
آهسته گفت: نمیدونم. اما به هر حال کمی از عطش منو برطرف میکنه.
- خب پس منم از اون سیبها میخوام. البته اگه بیهوشم نمیکنه!
عادل خندید و تکه ای سیب برداشت. به آن بوسه زد و گفت: بفرمایین بنده رو با اون جادوگره عوضی گرفته ای.
- گازش هم بزن.
عادل گاز کوچولویی به سیب زد و آن را در دهانم گذاشت. از خوردنم لذت میبرد. بعد که نگاهش کردم، گفت: مینا خیلی دوستت دارم. نمیدونم چطور میشه اندازهٔ عشقو نشون داد. کاش یه دستگاهی اختراع کنن.
میخواستم بگویم اگر اعتقاداتت را کنار بگذاری و مرا ببوسی میفهمم چقدر دوستم داری، اما دست از شیطنت برداشتم و به این جمله اکتفا کردم: لازم نیست. میدونم که خیلی زیاده.
من خودخواه نکردم یک کلمه بگویم من هم دوستت دارم. به خودخواهی خودم به غرورم و به اردشیر لعنت فرستادم و لال ماندم. او گفت: از همون بار اول که با موهای بافته شده دیدمت دلم رفت. دیگه هم نتونستم برش گردونم. چون مدام دنبال چشمهای تو بود چشم آهویی من.
خندهٔ قشنگی تحویلش دادم چون در میان همهٔ هدایا و محبتهای عادل این هدیه بیشتر به دلم نشست. صفتی که به من داد زیباترین واژه زندگیم بود. چشم آهویی من. از همان جا که نشسته بود و شاید نیم متر بیشتر با هم فاصله نداشتیم بوسه ای برایم فرستاد که حسم را قلقلک داد. شاید اولین بار بود که مثل اردشیر میخواستمش و همان حس را به او پیدا کردم. پیش خودم گفتم: اگه اینطور پیش بره واسهٔ عقد و عروسی من باید دنبالش بیفتم و بهش التماس کنم. دقیقه به دقیقه تیر مهرش بیشتر تو قلبم فرو میره.
پرسید: میخوام بدونم برای زندگی کجا رو دوست داری، طبقه بالای منزل پدرم یا اپارتمانی که دارم؟
- من به مادر و پدرت خیلی علاقه دارم اما استقلالو خیلی دوست دارم. احترامها بیشتر حفظ میشه.
- وقتی علاقه واقعی باشه حتما گذشت هم کنارشه. این دو تا کنار همن نه جدا از هم. پس هیچ وقت دعوا نمیشه که حرمتی ریخته بشه. غیر از اینه؟
- من آدم حساسی هستم. مخصوصا در برابر تو. نمیخوام اونها ناراحت بشن.
- من اهل دعوا و مرافعه نیستم اما اهل بحث و تبادل نظر هستم. عقیدمو هیچ وقت تحمیل نمیکنم اما کار خودمو میکنم. یعنی کار درستو.
- به هر حال من تو خونهٔ پدری هم بیشتر تو اتاق خودم هستم. آپارتمانو ترجیح میدم.
- باشه. اگه اینطوره یه روز میبرمت اونجا رو ببینی.
- گفتم آپارتمانو ترجیح میدم نگفتم میام اونجا زندگی میکنم.
- یعنی میای طبقه بالای بابام اینها؟
- هرگز.
- نمیفهمم.
- من خونهٔ حیاط دار دوست دارم عادل. دلم میخواد عصرها بیام آبی به گلها بدم تو حیاط درس بخونم. تو آپارتمان آدم میپوسه.
- اما من یه آپارتمان دارم مینا جون. خونه خیلی گرونه.
- خب صبر میکنیم. تو تلاشتو بیشتر کن ایشالله خونه دار میشیم بعد عروسی میکنیم.
- اینکه محاله. شده از بابا قرض بگیرم عروسی رو عقب نمیندازم مینا.
- خب پس چه بهتر.
بعد به شوخی گفتم: از آقای رادش قرض میگیریم بعد هم دیگه بهشون نمیدیم. میگیم گذاشتیم به حساب کادوی عروسی. چطوره؟
خندید و گفت: نمیدونستم آنقدر زرنگی چشم آهویی من!
- آخه دوست ندارم به خاطر پس دادن قرض منو تنها بذاری بری به کار مردم برسی.
- من تورو تنها نمیذارم.
- یعنی سر کارت هم منو میبری؟
- نه خیر. یعنی زودی مامان میشی ایشالله که تنها نباشی.
خیلی دماغم سوخت. با سیاست و حاضر جواب بود. با لبخند گفتم: هر گلی بوی خودشو داره.
- میدونی مینا دوست دارم آنقدر تو دلت جا باز کنم که یه روزی بهم بگی منو از بچه ات بیشتردوست داری.
- شاید موفق شدی. دیدی که من با کسی رودرواسی ندارم. حتی با بچه ام. احساسمو زود بروز میدم.
پدر با جملهٔ به به پسر گلم ورودش را اعلام کرد و با عادل سلام و روبوسی کرد. اینطور شد که صحبت عاشقانهٔ ما به اتمام رسید.
روزها به صورت میگذاشت. عادل تقریبا هر روز به دیدنم میامد مگر کاری داشت. جمعه ها اغلب من به خانهٔ آنها میرفتم. هر جایی که دوست داشتم برای گردش مرا میبرد. تمام حواسش در همه جا و همه حالی به من بود. نیفتی… پات پیچ نخوره… سرما نخوری… لباس گرم آورده ای؟ و این مرا عصبی میکرد. فکر میکردم چون ده سال از من بزرگتر است حالت پدر را برای من دارد و مرا بچه فرض میکند. مرتب او را با اردشیری که نمیشناختم مقایسه میکردم. از اردشیر کوهی از محبت و دریایی از عشق ساخته بودم و از عادل کوهی یخی و صحرایی خشک. اما با همهٔ اینها دوستش داشتم و روز به روز بیشتر به او عادت میکردم. فقط ایراد میگرفتم و غر میزدم.
شش ماه بعد عادل با کمک پدرش خانهٔ قشنگی بالای شهر خرید. خودمان باورمان نمیشد اما حقیقت داشت. ما خانه دار شده بودیم. خانه مان با صفا بود با حیاطی پر گل و زیبا. کمی قدیمی بود و نیاز به بازسازی داشت اما الحق می ارزید. عادل آپارتمانش و یک مغازه را فروخت. مقداری هم پدرش به او کمک کرد و آن را به من و عادل هدیه کرد. میگفت عادل برای من خیلی زحمت کشیده وقتش است جبران کنم. عادل برای بازسازی بدون نظر من قدمی بر نمیداشت. اینجایش را اینطور کنیم کاشی هایش آنطور باشد. و خلاصه خانهٔ خوشگلی شد که از سر یک تازه عروس و داماد خیلی زیاد بود.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: