- یقه اش که این همه بازه. آستین هم که در واقع نداره و همه اش حریره. تنگ و چسبون هم که هست. چاکش هم که مرتب چشمک میزنه. همه اش ایراده مینا جون.
با کلافگی گفتم: همینه که هست. میخوای نیام؟
- میخوام بیای اما نه با این لباس. عوضش کن مینا خواهش میکنم.
- لباس آمده ندارم. اینو داده بودم اتو بخار.
- هر کدومو دوست داری بده من اتو کنم. کاری نداره.
- ببین تو کارهای من دخالت نکن ها. من هر چی دوست دارم میپوشم، هر چی دوست دارم میخرم، و هر جا دوست دارم میرم.
- آخه فکر منو بکن. نمیگن عادل چه بی غیرته؟
- نه من اونجا با حجابشونم.
- خیلی خب همینطوری بیا. اما اونجا حق اینکه پاشی برقصی نداری. راه هم نمیری. یه چیزی هم میندازی رو شونه هات.
- اصلاً میدونی چیه من نمیام.
و کفشهایم را از پایم درآوردم و به گوشه ای پرت کردم و روی تختم نشستم.
عادل دستی به موهایش کشید. با کلافگی اما با لحنی آرام گفت: ببین مینا جون، من که چیز سختی ازت نمیخوام. میگم لباست به خاطر رنگ و مدلش خیلی جلب توجه میکنه. تو مال منی یا مال مردم؟ بد میگم بگو بد میگی.
- بد میگی. خیلی هم بیخود میگی. پدرم با اون همه تعصبش رضایت داد، اونوقت تو….
- پدرت احساسی رو که من نسبت به تو دارم نداره. من همسر توام.
- هنوز که نیستی. کافیه بگم نمیخوامت و حلقه مو از دستم در بیارم بهت پس بدم.
- خب از همین الان بهتره بدونی من چه جور زنی دوست دارم.
- چه خودخواه! خب من هم مرد دیگه ای رو دوست دارم. چرا دارم تحمل میکنم؟
رنگ و رویش عوض شد و گفت: مرد دیگه؟
- منظورم مردی با خصوصیات دیگه اس.
- همچین تحمل هم نمیکنی. تحویلم که نمیگیری. دوستم که نداری. حرفمو که گوش نمیکنی. اتفاقا منم که دارم تورو تحمل میکنم.
- خب میگی چی کار کنم؟ برو به مامان و بابام بگو که منو به زور داده ان به تو. حالا هم نمیخوام بیام نامزدی. برو بیرون. میخوام لباسمو دربیارم.
عادل عصبی برخاست و گفت: نیای بهتر از اینه که با این لباس بیای و آبروی منو ببری.
عادل رفت. چند دقیقه بعد مادر بالا آمد و گفت: چرا بازی در میاری؟ نمیام یعنی چی؟ خب راست میگه. دیدی که بابات هم گفت. این همه لباس داری. یه چیز دیگه بپوش. صورتیه رو بپوش. به اون قشنگی.
- وقتی بهتون میگم من و عادل روحیاتمون با هم فرق میکنه واسهٔ اینه. بدبختم کرده این دیگه ولم کنین.
- تو باید خوشحال هم بشی که شوهرت دربارهٔ لباست نظر میده. یعنی براش مهمی. بهت بی توجه نیست بده؟
- آدم باید آزاد زندگی کنه. صد بار که به دنیا نمیاد.
- اوا خاک به سرم. دین و ایمونت چرا به باد رفته؟ این دنیا محل امتحانه. روحتو آزاد کن نه جسمتو.
- من نمیام.
- بلند شو قربونت برم. بلند شو. بعد از مدتها یه نامزدی دعوت شده ایم. بذار بهمون خوش بگذره. لباس انقدر ارزش نداره. اصلاً بده. فکر میکنه همین یه لباسو داری. وقتشه نشون بدی چقدر لباس داری. بیارش اینجا بشونش هر چی لباس داری بپوش بپرس کدوم خوبه؟ سیاست داشته باش دختر.
- واه واه! دیگه چی کار کنم؟ حرفها میزنین!
- سر به سرت میذارم. اون بدبخت هر چی داشت گذاشت واسهٔ خونه ای که تو خواستی. کوری این همه تواضع و اطاعتو نمی بینی؟ واسهٔ عروسیت هم که دارن سنگ تموم میذارن. آدم به این دست و دلبازی گیرت اومده بده؟ برو مارو دعا کن دختر. بعد تا لبخند مرا دید، قلقلکم داد و هی بوسید و گفت: پاشو این دفعه به خاطر من پاشو. این همه ساعت رفته ام موهامو میزامپیلی کرده ام که بشینم خونه، دعوای شما دو تا رو تماشا کنم؟ ما چه بدبختیم!
در حالیکه میخندیدم، از مادر خواستم زیپ پیراهنم را از پشت باز کند. بعد لباس سبزی را که برای حنابندانم خریده بودم از کمد برداشتم و پوشیدم و گفتم: اینو میپوشم تا مجبور بشه یکی دیگه واسه ام بخره و تنبیه بشه.
راستش این لباس خیلی بهتر بود اما قیافه ام را ناراضی نشان دادم و با اینکه دلم برای نامزدی و بزن و برقص ضعف میرفت، نشان دادم که حال و حوصلهٔ رفتن ندارم. پیش خودم گفتم الان اگه اردشیر بود میگفت هر چی دوست داری بپوش. خلاصه سایه چشمم را به رنگ سبز تغییر دادم و حاضر و آماده از پله ها پایین رفتم. مادر و پدر و عادل در سالن نشسته بودند و در مورد زمینهای لواسان صحبت میکردند. با دیدن من صحبتشان قطع شد. رو به پدر گفتم: بابا من حاضرم.
- به به دختر ناز بابا سبزه قبا کرده! چه رنگ قشنگی داره.
عادل که خیلی پسندیده بود، با لبخند از پدر پرسید: پدر جون شمارو به خدا این بهتر و زیباتر و سنگینتر از اون یکی نیست؟
- چرا والا. خیلی بهت میاد مینا جون. مثل شاهزاده خانمها شدی. اینو کی خریده ای بابا؟
- اینو ایشون واسهٔ حنابندون خریده ان. چون دیدم دیگه حنابندونی در کار نیست، پوشیدمش.
پدر با تعجب پرسید: مگه حنابندون نمیگیرین؟ مراسم شیرینیه بابا.
عادل که منظور مرا خوب متوجه شده بود، نگاهی نگران به من کرد.
مادر گفت: یه چیزی واسهٔ خودش میگه حسین جون. دوباره یه کم…. و با علامت نشان داد که قاطی کرده ام.
پدر که متوجه شده بود، از جا برخاست و گفت: خب بریم دیگه. دیر میشه. مهناز کوش؟
همون موقع مهناز از در وارد شد و با لباس نقره ای قشنگش پرسید: مال من که ایرادی نداره؟ هان؟
همه زدند زیر خنده. پدر گفت: رییس تو هنوز در این خونه رو نزده، بابا جون.
با عادل قهر بودم، بنابراین به سمت ماشین پدرم رفتم. مادر انگار دزد میخواهد وارد ماشین شود، سریع درها را قفل کردو از پشت شیشه یک چیزهایی گفت که نفهمیدم. بعد کمی شیشه را پایین آورد و گفت: برو انقدر آبروریزی نکن. قهر کار بچه هاس. نه تو که دو هفتهٔ دیگه عروسیته.
- شما با این کارهاتون دارین از حالا عادلو رو من مسلط میکنین.
مادر رو به پدرم گفت: حسین من قد این بودم از این حرفها بلد بودم؟
پدر با لبخند گفت: برو. این همه راه اومده با تو بره دختر.
عادل از ماشین پیاده شد و به سمت ما آمد و پرسید: مشکلی پیش اومده مینا؟
مادر گفت: نه چیزی نشده عادل جون. سراغ دستبندشو از من میگیره. گفتم یادم رفته بیارمش.
- خب صبر میکنیم برو بیار مینا جون.
لازم نیست محکمی گفتم و به طرف ماشین عادل رفتم. با کلی اخم و افاده نشستم و رویم را به سمت پنجره کردم.
بعد از دو سه دقیقه گفت: اگه قرار باشه اینطور خوشگل موشگل بشینی اینجا و محل من نذاری که نمیشه. حالا مجبورم تحمل کنم، بعد از عروسی دیگه نمیتونم ها!
عصبی گفتم: چه عجب، فهمیدین جنسیتتون چیه!
عادل با تعجب نگاهم کرد و پرسید: مگه قرار بود نفهمم؟ تو هم بعداً می فهمی چه مردی هستم. خدا به دادت برسه.
دوباره رویم را به سمت پنجره برگرداندم و در دل کلی خندیدم. هر چه گفت و موسیقی گذاشت فایده نداشت. لال نشسته بودم. بیچاره هی گفت: مینا…. مینا جون….. عزیز دلم…. مینایی…. عشق من، بابا یه چیزی بگو. من بلد نیستم چطور میشه زبون خانم ها رو باز کرد. یه ارفاقی بکن. مینا با توام. کمی ساکت شد و یکمرتبه گفت: چشم آهویی عادل، جون من باهام آشتی کن.
با ناز نگاهی به او کردم تا آرام بگیرد، بس که کلافه ام کرده بود. خوشحال شد و پرسید: من تایپم خوبه عزیزم؟ مشکلی داره بگو.
- مشکلی نداره. مگه من مثل توام دخالت کنم؟ من از زورگویی بیزارم.
- اما من دوست دارم تو کارهام دخالت کنی. اینطوری میفهمم که برات مهم هستم.
در مهمانی پس از سلام و تبریک کنار هم نشستیم. نیم ساعت بعد اردشیر و خانواده اش وارد شدند. جا خوردم. توقع نداشتم بیاید. فکر کرده بودم شاید نخواهد ریخت مارا ببیند. با همه دست داد و بالاجبار با عادل هم روبوسی کرد و تبریک گفت. به من هم تبریک گفت، اما ژستی را هم چاشنی رفتارش کرد. در ضلع کناری ما نشستند. گهگاه نگاهی به من میکرد و انگار با نگاهش خط و نشان برایم میکشید تا اینکه نصرت خانم گفت: عادل جون پاشو با خانمت برقص مادر. الان نرقصین پس کی میخواین برقصین؟
عادل به من گفت: میخوای پاشیم مینا جون؟
- نه تو دوست داری برقصی نه من دوست دارم با یه زورگو برقصم.
- من آرزومه با تو برقصم.
- ولم کن تورو خدا.
- خب پاشو با مهناز برقص. دست کم به خاطر سوری که اون همه نامزدیمون سنگ تموم گذاشت.
- نمیخوام.
- واسه یه لباس بی ارزش ساعتهای خوش زندگیتو تلخ نکن.
- چند ماه زندگی بهم تلخ شده. تو غصهٔ منو نخور، دستورتو بده. دارم از غصه میترکم، میگه پاشو برقص.
عادل به خودخوری پرداخت و دیگر هیچ نگفت. بعد از شئم به من گفت: پاشو بریم پیش اردشیر.
- بریم چی کار؟
- دوست ندارم ازم دلگیر باشه. گناه داره. جنایت که نکرده. شرمنده اس که نامزدی من و تو نیومده. عیبی نداره، ما میریم پیش اون. آدم باید مردمو درک کنه.
نمی دانم چرا با این خواستهٔ عادل مخالفت نکردم. خب البته میدانم. دلم پیش اردشیر بود. اما کاش پایم میشکست و نمیرفتم. اردشیر که بین باور و ناباوری مانده بود، به احترام ما برخاست. کنارش نشستیم. عادل گفت: تو که با ما قهری، اما ما تورو دوست داریم.
- اختیار دارین. ببخشین نتونستم بیام. کمی کسالت داشتم.
- جات خیلی خالی بود.
افسانه که از رقص خسته شده بود کنار من نشست و با هم به صحبت پرداختیم. عادل به اردشیر گفت: پاشو اینجا رو به هم بریز پسر. چرا انقدر ساکت شده ای اردشیر؟
افسانه هم دنبال حرف عادل را گرفت و خلاصه همه را بلند کرد. از سر رودربایستی با اخم مقابل عادل شروع به رقص کردم. علی محمد شیطان بدون درنگ مقابل افسانه قرار گرفت و اردشیر تنها ماند. عادل کمی با او و کمی با من رقصید و یکمرتبه گفت: شما دو تا با هم برقصین من خسته شده ام.
ساده ابله گوشت را دست گربه سپرد. آن موقع اصلاً نفهمیدم عادل که مرتب دم از غیرت میزد چرا این کار را کرد، اما بعداً فهمیدم بیچاره خواسته به اردشیر بفهماند که روی او حساسیتی ندارد. ما میرقصیدیم و عادل خونسرد با لبخند به ما نگاه میکرد. حالا دیگر نیش من هم باز شده بود و غصه هایم را فراموش کرده بودم. نگاهم به پدر و مادرم افتاد که مثل مار زخمی بودند. خب حق داشتند، میدانستند من و اردشیر عاشق هم هستیم، اما عادل این را نمیدانست. به اخم مادر و پدر توجهی نکردم و ادامه دادم. نگاه اردشیر نگاه روباهی به شکارش بود. او هم واقعا عاشق بود. هیچ وقت در عشقش شک نکردم. تا جایی ادامه دادیم که دیگر کسی وسط نبود و همه میخکوب ما شده بودند. اردشیر قشنگ و هماهنگ با من میرقصید. از نگاه عادل فهمیدم که دیگر باید بنشینم. به پدرم نگاه کردم و دیدم از فرط عصبانیت سرخ شده. ابراز خستگی کردم و نشستم. اردشیر هم نشست. همه کف طولانی زدند.
عادل رو به اردشیر گفت: تو توی جشن نباشی جشن بیمزه اس.
- ممنون عادل جون. نظر لطف توئه. ممنونم که اجازه دادی با خانمت برقصم.
آن شب برایمان شب خوشی بود. موقع برگشتن در ماشین به عادل گفتم: جالبه. نمیذاری اون لباسو بپوشم. اما میذاری با اردشیر برقصم. من که نمیفهمم.
- خب اولا که میدونم تو به اردشیر احساسی نداری، وگرنه هرگز منو به اون ترجیح نمیدادی. ثانیا درحضور من مانعی نداره شادی کنی. ثالثا اردشیر دیگه به تو نظری نداره. چون من هم بودم دیگه به زن مردم نظری نداشتم. بعدش هم دوست داشتم اردشیر بفهمه من روش حساس نیستم.
از خودم شرمنده شدم چون هیچکدام از برداشتهایی که عادل داشت درست نبود. اگر میفهمید من با چه بساطی زنش شده ام یا اگر میفهمید اردشیر برایم خط و نشان کشیده چه میشد؟ دلشورهٔ بدی در دلم افتاد.
عادل پرسید: خب خانمی، حالا باید بریم یه لباس دیگه واسهٔ حنابندون بخریم؟
- نه فکر نکن لباس نداشتم ها. کمدم داره میترکه. منتها هوس کردم اینو بپوشم.
- خوب کردی. از عصر نگرانم که منظورت چی بود.
- میخواستم رهات کنم. اما امشب فهمیدم مرد روشنفکری هستی و منصرف شدم.
- خدارشکر این اردشیر امشب اومد، وگرنه سیاه بخت میشدم.
از آن به بعد شعلهٔ عشق دوباره در وجود اردشیر زبانه کشید. آرام و قرار نداشت. زنگ میزد، التماس میکرد، حتی دو سه بار گریه کرد و از من خواست نامزدیم را با عادل به هم بزنم. شبها آرامش نداشتم. مرتب دنبال بهانه ای میگشتم که سرنوشتم را عوض کنم. اما مگر میشد؟ هم از پدر میترسیدم هم به عادل وابستگی پیدا کرده بودم. از اینها گذشته تدارکاتی که خانوادهٔ من و خانوادهٔ عادل فراهم کرده بودند جای جبران نداشت. به خداوندی خدا اردشیر بود که نمیگذاشت که محبت واقعی و احساس درونیم را به عادل نشان بدهم. مگر میشود محبت در قالب آدم نفوذ نکند؟ عادل را دوست داشتم، اما عشق و التماس های اردشیر به من اجازه عکس العمل نشان دادن نمیداد. خلاصه روزها پرتنشی را میگذراندم و حسابی وزن کم کرده بودم و هیچ از روزهای آخر تجردم لذت نمیبردم. همه آشفتگی و پریشانی حال مرا به نگرانی برای جشن و مراسم عروسی نسبت میدادند و من مجبور به سکوت بودم.
روز عروسی فرا رسید. صبحش اردشیر با من تماس گرفت. از خانم رهگذری خواسته بود منزل مارا بگیرد. مهناز گوشی را برداشت و فکر کرد یکی از دوستهایم است. بعد که من گوشی را گرفتم، خانم سلام و علیکی کرد و گوشی را به اردشیر داد. اردشیر کوتاه و مختصر گفت: اگه میخوای ببخشمتون، سر سفره نشین. بله گفتن تو حرومه مینا. هنوز وقت هست. آهِ من پشت زندگی شماس. تو با عادل خوشبخت نمیشی.
آن روز آنقدر ترسیده بودم و آنقدر فکرم خراب شد که آرایشگرم گفت: چه عروس غمگینی! به زور شوهرت داده ان؟
در جوابش گفتم: نگران عروسی هستم.
خودم را به تقدیر و گذر زمان سپردم و با توکل به خدا سر سفرهٔ عقد نشستم. به کتاب خدا پناه بردم و سعی کردم در صورت اردشیر نگاه نکنم. اما بی صفت مگه از جلوی سفره کنار میرفت؟ چنان با تنگ کردن چشمهای سیاهش و جویدن لبش برایم خط و نشان میکشید که بالاخره قالب تهی کردم و به جای بله، مثل دیوانه های مضطرب گفتم: نه، نمیتونم. حالم بده. نمیتونم.
بیچاره مادرم چه هولی کرده بود. تمام آرایش صورتش با عرقهای صورتش جاری شد. عادل بدبخت هم هی به من شربت میخوراند. نصفه جان شده بود. مادر عادل آنقدر آیت الکرسی خواند و به من فوت کرد که دلم به حالش سوخت. اردشیر غیب شده بود، به همین علت کم کم حال من بهتر شد. بالاخره بله را گفتم و شدم همسر قانونی عادل.
سر عقد پدر سند یکی از مغازه ها را به من هدیه کرد، اما بعداً دیگر سند را ندیدم، چون مادر برش داشته بود. نفهمیدم این دیگر چه جور کادویی است. البته سالها بعد فهمیدم که پدرم چه مرد دوراندیش عاقلی بوده.
بالاخره بعد از مدتی اتاق عقد خلوت شد و نفسی کشیدم. عادل پرسید: چی شد یه دفعه مینا؟
- خسته ام، کلافه ام، نمیدونم چمه.
- بذار مهمونها برن باغ، تو کمی بگیر بخواب. دیشب دیر خوابیده ای صبح زود هم پا شده ای خسته ای.
- مگه با این دک و پز میشه خوابید، عادل؟
- سلامتی تو و راحتی تو از هر چیزی مهمتره. لازم باشه دوباره میبرمت آرایشگاه. مگه چیه؟
- ممنونم کمی سرم خلوت باشه روبراه میشم. چیزی نیست.
عادل جوری نگاهم کرد که مجبور شدم بپرسم: چیه؟
- هنر و قدرت خدا رو تحسین میکنم. هیچ ایرادی نداری ماشالله.
- خوشحالم که به هم میاییم.
- اینو از ته دلت میگی؟ خوشحالی که الان کنار منی مینا؟
- اگه متنفر بودم که اینجا نبودم، عادل. قسمت این بوده دیگه.
- یعنی فقط متنفر نیستی؟
- عادل، خودت میدونی که دوستت دارم. چه وقت این حرفهاس؟
- نمیدونم چرا حس میکنم بالاجبار کنار منی و به خاطر همین بهت فشار اومد.
- اینطور نیست. من نسبت به قبل پیشرفت خوبی داشته ام.
- پس ممنونم. من همهٔ تلاشمو واسهٔ خوشبختی تو میکنم.
- من هم امیدوارم تو زندگی برات دردسر درست نکنم.
- درد سر چیه عزیز من؟ تو مایهٔ آرامش وجود منی.
گلی توی جیب عادل را صاف کردم و به او لبخند زدم. نگاه عاشقانه ای به من کرد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد و یکباره بوسه ای غیر قابل انتظار به لبم زد و دوباره هم آن را تکرار کرد. سپس با نگاهی پر از نیاز گفت: دوستت دارم عزیزم. واسهٔ در آغوش گرفتنت بیقرارم. دوباره وجودم منجمد شد و معجزه آسا گرمای را در درونم تجربه کردم. با ناباوری به او خیره شدم. از عادلی که در آن چند ماه نامزدی یک بوسه را از من دریغ کرده بود چنین انتظاری نداشتم. یعنی به این سرعت باورم نمیشد. هنوز مست آن بوسه بودم که با پشت دست گردن و شانهٔ عریانم را لمس کرد و بوسید. سپس گفت: اگه بدونی تو رویاهام چقدر آرزوی این لحظه را داشتم! خدا چه لطفی به من داشته.
حسی در درونم می جوشید. در آن لحظه عادل را به اندازهٔ جانم میخواستم و حاضر نبودم به هیچ قیمتی آن ثانیه ها تمام شود. انگار نیمهٔ وجودم شده بود و قادر به جدایی از او نبودم. در همین هنگام عکاس آمد و لحظات شیرین ما را بهم زد. تازه داشتم عادل را میشناختم. چطور در موردش قضاوت کرده بودم و حالا چه میدیدم! حق با او بود. بالاخره فهمیدم او چه مردی است.
حالتهایی که عکاس به ما پیشنهاد کرد کم کم عشق اردشیر را از یادم برد.بعد از آن به سمت باغ حرکت کردیم و آنقدر بزن و بکوب کردیم که از پا درآمدیم. آخر شب گروهی مارا تا منزلمان بدرقه کردند. بعد از بازدید مهمانها از جهیزیهٔ دیدنی من، بزرگتها دست به دستمان دادند و برایمان آرزوی خوشبختی کردند و رفتند. کلی گریه و زاری کردم. پدر و مادر قبل از رفتن آهسته و پنهانی کلی به من سفارش کردند و به آرامش دعوتم کردند. پدر گفت: آدم آرامش زندگیشو مدیونه سه چیزه. صبر و حوصله، محبت، و گذشت. و چه راست گفت. آن موقع نمی فهمیدم که این نصیحتها نیتیجهٔ سالها تجربه است و چقدر باارزش است.
اردشیر کنجکاو بود و تا منزل همراهیمان کرد. وقت خداحافظی با یک جمله آتش به جانم کشید. گفت: خوش به حال اونهایی که مادر دارند. آنقدر دلم برایش سوخت که گریه ام گرفت، اما چون وقت خداحافظی بود، کسی نفهمید چرا گریه میکنم.
عادل همه را بدرقه کرد. در را بست و کتش را به جالباسی زد. در حالی که کرواتش را شل میکرد و برافروخته شده بود، گفت: خفه شدم مینا جون. این چیه آدم به خودش آویزون میکنه؟
لبخند تلخی زدم و گفتم: اول فکر کردم منو میگی. گفتم چه خوب پاشم برم.
- میدونم خیلی دلت میخواد فرار کنی، خانم خشگله، اما مگه از روی جنازهٔ من ردشی.
- خدانکنه.
- از دست این مردم خفه شدم و از دست کرواتم. تورو که در آرزوت بودم.
- مردم واسهٔ چی؟
- صد و پنجاه دفعه خداحافظی میکنن.
- از دات کروات چرا خسته شده ای؟ بده خوشگلت کرده خوش تیپت کرده؟
- آخه راه گلومو بسته بود. هی میخواستم بگم مینا دوستت دارم مینا هلاکتم نمیتونستم.
- خب حالا بگو یه موقع خفه نشی.
- گفتم دیگه. راحت شدم. آخیش!
- خب میدونستم عادل جون. نیازی نبود خودتو خسته کنی.
یکمرتبه من را بغل کرد و در حالی که به اتاق خواب میبرد گفت: میدونستی؟ نه، نمیدونستی قربون این همه ناز و ادات برم. حالا تازه میخوام نشون بدم که چی کشیده ام. با خودم قرار گذاشته ام ده هزار تا بوسه بهت بزنم مینا. نمیدونم تا صبح چیزیت میمونه یا نه.
- من هم نه گذاشتم نه برداشتم، در حالی که مرا روی تخت میگذاشت گفتم: اون وقت میمیری که!
- خب تو راحت میشی. من هم ناکام نمرده ام. به هر حال امر خیریه. بعد پرسید: حالت که خوبه؟
- اوهوم. یه کم طپش قلب دارم.
- خب فشار عشق عزیزم. نیست که بیان نمیکنی. از یه جای دیگه ات میزنه بیرون.
غش غش خندیدیم. مرا بوسید و گفت: آنقدر عشق منو تو خودت نگاه ندار قربونت برم. بریز بیرون که چاق نشی. بگو حرفتو.
عادل چند روزی سر کار نرفت. هر روز صبح با هزار ناز و قربانت بروم و دوستت دارم مرا از خواب بیدار میکرد. صبحانه را آمده میکرد و من میل میکردم. عادت نداشت تا دیرتر از ساعت هشت بخوابد، اما با ملاحظه بود و مرا نه و نیم بیدار میکرد. کلی هم با غر و گلایهٔ من روبه رو میشد که چرا زود بیدارم کردی. میگفت: آخه دوست دارم صبحانه رو با تو بخورم و سیر نگاهت کنم که تا شب انرژی داشته باشم. این حرفها برایم بی معنی بود. گاهی به او میگفتم زن ندیده، اما او نه تنها زن ندیده نبود، بلکه با وجود سن کمش دنیا دیده هم بود. مرد زندگی بود. معنی زندگی را درک کرده بود. میدانست زندگی یعنی عشق، یعنی محبت و تفاهم، یعنی زیباتر کردن مسائل روز. خوب میدانست وقتی مرد یک زندگی شده، یعنی سرپرست من شده، سرپرست دختر جوانی بی تجربه که اقلاً ده سال کمتر از او میداند، باید مثل باغبانی باشد که با گلهایش آرام و با محبت حرف میزند و نوازششان میکند تا خوب و سالم رشد کنند و زیباتر شوند. عادل اینگونه فکر میکرد و میخواست من تفاوتی بین خانهٔ او و خانهٔ پدری ام حس نکنم، آنوقت من احمق به مادرم غر میزدم که عادل به جای شوهر برایم یک پدر است.
عادل درست مثل پدرش با زن و زندگی تا میکرد و درست مثل مادرش برای هر چیزی دل میسوزاند. او آرامش را به من هدیه میکرد و من ناآرامِ رویاهای خام خودم بودم، ناآرامِ اردشیر و بیقرار از عشق او.
بعد از عروسی، فامیلها تک تک مارا پاگشا کردند. شبی که نوبت عموی عادل بود، او دیرتر از همیشه به خانه آمد. آنقدر هم خسته و درب و داغان بود که حد نداشت. من هم که دیدم اینطور است، لباسهای مهمانی را از تنم درآوردم و لباس خانه پوشیدم. عادل وقتی از حمام برگشت، با تعجب پرسید: پس چرا لباس هاتو درآورده ای؟ دیر شده مینا.
- به من میگی دیر شده؟
- خب گفتم که بخدا گرفتار شدم. دست خودم که نبود. حالا اگه زود حاضر شی بریم، نه اونجاییم.
- من نمیام.
- یعنی چی؟ دعوت داری عزیز من زشته.
- اتفاقا الان بریم زشته. نریم سنگینتریم.
- بپوش. بپوش دیر شد. من که حاضرم. فقط بیزحمت یه جوراب نو به من بده.
به سمت اتاق خواب رفتم و روی تخت پهن شدم. وارد اتاق خواب که شد گفت: پس چرا خوابیده ای مینا؟ ای بابا!
- گفتم من نمیام تو دوست داری برو.
روی تخت نشست و گفت:من که معذرت خواهی کردم عزیزم. تو خانمی کن و ببخش.                          - ولم کن عادل.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 9 فروردين 1395برچسب:, | 22:58 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود