«ببینم... تو اصلا میشنوی من چی میگم؟ هی! شیزو، با تو ام! مردك؟ مردی؟ هی احمق با تو ام. چرا جواب نمیدی؟»
گلوله برفی را به سمتش پرتاب کرد. مستقیم توی صورت شیزو نشست. در آن هوای سرد، یک گلوله برفی که محکم به صورت بخورد دردناک است. شیزو لحظهای ایستاد. چند ثانیه، شاید حتا چند ثانیه هم نشد. فرنی روی برف ولو شده بود. شیزو بالای سرش ایستاده بود. شمشیرش را درست جلوی گونه فرنی گرفته بود. فرنی حتا متوجه نشد، کی شیزو شمشیرش را کشید. نفسش به شماره افتاد. شیزو گفت: «هیسسسسسسسسس!»
فرنی با ترس سرش را به نشانه تایید تکان داد. شیزو، هنوز شمشیرش جلوی گونه فرنی بود، نگاهش خیره و مات و خالی. با قد دیلاقش درست مثل مردهای بود که طلسمی بلندش کرده باشد. شیزو، صورتش سفید و رنگپریده بود، شاید هم تاثیر نور ماه و تلالو برفها بر چهرهاش این کار را کرده بود. با این وجود به سختی میشد خطوط چهرهش را دید. انگار صورتش را روی یخ کنده بودند. شیزو، اخم کرد. نگاه خیرهای نثار فرنی کرد و با کینه گفت: «هیسسسس!»
فرنی، دوباره سرش را تکان داد. شیزو بیتوجه به او به راش ادامه داد. سریع و تند، تیغه شمشیر در غلافی که پشش بود آرام گرفت. طوری که رد تیغه، بر مسیر فرود برفها در هوا به جا ماند؛ شیزو معطلش نمیکرد. هیچ چیز را معطل نمیکرد. سریع بود و مصمم.
فرنی بلند شد. خودش را تکاند. تقریبا ترسیده بود، اما به هر حال به این طور واکنشهای عصبی شیزو عادت داشت. چند گام دیگر در سرما رفتند. در آن تاریکی و برف، حتا درختان در ده قدمی به سختی دیده میشدند. نمیشد مسیر را دید. آنها تنها بودند. به غایت تنها، در این موقع از شب، در اینجای جنگل. این موقع از شب، در این سرمای کشنده، حیوانات وحشی هم گرسنگیشان را تحمل میکنند و در کنام میمانند. فرنی واقعا ترسیده بود و خسته شده بود. عصبی بود. دوباره از کوره در رفت و فریاد کشید: «لعنتی! توی این وقت سال، توی این سرما، توی این تاریکی، حیوونای وحشی هم گرسنگیشون رو تحمل میکنن و توی لونه میمونن! ما آخه داریم کدوم قبرستونی میریم؟»
شیزو، ایستاد. رویش را برنگرداند. عادت داشت. بیادب بود. زمزمه کرد، به سختی صدایش را میشد شنید: «ببین؛ من ازت نخواستم دنبالم بیای.»
«تو نخواستی ها؟ مردهشورت رو ببرن! مردهشور تو و اون اخلاق گندت رو ببرن. عوضی؛ من الان توی این تاریکی آخه کجا برم؟»
شیزو بیتوجه به شیون و شکایت فرنی، راهش را ادامه داد. رد پایش تنها نشانهای بود که روی سفیدی راه برفی میافتاد.
فرنی دوباره به سختی به دنبالش به راه افتاد. چند قدم عقب افتاده بود، ناچار، مجبور شد به دنبالش در این سرما بدود. قدم دومش روی یخ سری فرود آمد. فرنی افتاد. به سختی زمین خورد. شیزو اصلا اهمیتی نمیداد.
فرنی زیر لب غر و لند میکرد. بلند شد و دوباره به دنبال شیزو راه افتاد. مدتی گذشت. نور ماه در پشت ابر محو میشد. خیلی تاریک شده بود. شیزو ایستاد. درست نزدیک یک درخت. به درخت تکیه نداده بود. دست به سینه، راست، پشت به فرنی.
فرنی با تعجب به او نگاه میکرد. شیزو مدتی ساکت بود. فرنی هم ساکت بود. شیزو گفت: «گم شدیم.»
«گم شدیم؟؟؟؟»
صدای فرنی تقریبا شبیه جیغ شده بود. با تمام عصبانیت ممکن فریاد زد: «لعنتی! کلهشق! احمق!»
بعد در حالتی دیوانهوار زمزمه کرد: «نه؛ نه؛ من گم نشدم؛ مردک بیکله؛ من گم نشدم عالیجناب دیوانهها. این تویی که گم شدی. احمق لعنتی. حالا هم باید خودت راهت رو پیدا کنی! یالا؛ زود باش جون بکن. خودت گم شدی باید راهت رو پیدا کنی.»
شیزو خیلی خونسرد جواب داد: «فرنی باید تا صبح همینجا بمونیم.»
«احمق کله خراب؛ چند بار باید بهات بگم اسم من فرنی نیست!»
«فرنی نیست؟ جداً؟»
«اسم من ...»
شیزو چیزی نمیشنید. شیزو اصلا اهمیتی نمیداد. شیزو فقط ایستاده بود. مدتی که گذشت شیزو کولهش را زمین گذاشت. به آرامی شروع به باز کردن آن کرد و گفت: «خوب، میدونی من اسما یادم نمیمونه.»
«به ریش بابات خندیدی! اسما یادت نمیمونه ها؟»
«آره، یادم نمیمونه.»
فرنی نگاهی بدبینانه به شیزو انداخت. پوفی کرد و شروع کرد به باز کردن کولهاش. اما دوباره سرمای هوا به او فشار آورد و موجب شد از کوره در برود. فریاد زد: «من اهمیتی نمیدم که اسما یادت نمیمونه، ولی من فرنی نیستم! اصلا تو چرا به من میگی فرنی؟ ها؟ من از این اسم لعنتی متنفرم.»
شیزو اصلا به فرنی نگاه نمیکرد. الان تقریبا چادر سرپناهش را علم کرده بود. فرنی خیلی عصبانی بود؛ و خسته. این همه رفتار بیتفاوت و بیاعتنایی شیزو او را بیشتر عصبانی میکرد. احساس میکرد شیزو با این رفتارش او را تحقیر میکند. آخر چه دلیلی داشت که شیزو برای او اسم بگذارد؟ چرا اسم واقعیاش را صدا نمیکرد؟ وقتی شیزو همه کارهای سرهم کردن چادر و انداختن بستر را تمام کرد، فرنی عین دیوانهها از شدت خشم پرید روی شیزو و یقهش را گرفت. مدتی با هم درگیر بودند؛ بعد شیزو او را روی زمین انداخت. فرنی دیگر مستاصل شده بود. فریاد زد: «چرا آخه؛ چرا؟»
«آرووم باش فرنی. تو فقط خستهای!»
«لعنتی احمق چرا به من میگی فرنی؟ من فرنی نیستم من اسم دارم. اسم من ...»
شیزو آرام زمزمه کرد: «نمیدونم؛ نمیدونم.»
بعد شیزو آرام توی بسترش دراز کشید، فرنی هم. شیزو چشمهایش را بست. شیزو دروغ گفته بود. کمتر پیشمیآمد که دروغ بگوید ولی در این مورد، شیزو دروغ گفته بود. شیزو دقیقا میدانست. نه شیزو نمیدانست. نه نمیدانست. چرا میدانست. میدانست ولی نمیخواست بداند. شیزو میدانست. شیزو خیلی خوب میدانست.
موضوع مربوط به گذشته میشد. خیلی وقت پیش. خیلی وقت پیش. موضوع مربوط میشد به آن روز پاییزی. به آن بعد از ظهر غمگین پاییزی. شیزو خوب یادش میآمد. دختری زیبا رو را به یاد میآورد. دختری به غایت زیبا... زیبا...، زیبارو، مهپیکر، سیه گیسو، سرخ گون و سرو قد و غنچه لب و ماهرخ و سیمتن و خوش سخن و خوش زغن و گیس بلند. پر به تن و سحر و سحر؛ سرو چمان؛ گیس کمان، یار جوان، رقصکنان، رقصکنان، ابر و دو ابروی کمان، برگ خزان، برگ و برش، سرد و سرش، قامت و قوس کمرش، سر به هوا، دلخوشک و سرخوشک و رقصکنان، خندهکنان، مویمیان، دلشدگان دلشدگان، دلبرک دلبرکان، برگ گل گلپرکان، شادی و بیخودشدگی، مستی و سحر و سبکی، دلبری و دلبرکی، رقصکنان، مردمکان، مردمکان، خیره به خمّ کمرش. پیچ و خمش؛ پیچ و خمش. پیچ و خم و پیچ و خم و پیچ و خم گیس بلند و سیهاش. گیس بلند سیهاش؛ سایه تار و سیهاش. مردمکش، چشمش، چشمان سیاه و تاریکش.
شیزو یادش میآمد، الان یادش میآمد. زنده و مجسم. شیزو، فرنی را میدید. میدید که قدم میگذارد روی برگهای زرد و نارنجی که درختها زیر پایش فرش کرده بودند. راه میرفت، آن طور که میرقصند؛ انگار روی هوا سر میخورد. پرنیان پوشیده بود. پرنیان پوشیده بود. چشمهای شیزو خیره بود به خرامیدنش. نگاهش سر میخورد، از روی گیسوی بلندش سر می خورد و میآمد تا روی شانه و آن وقت همینطور میغلتید پایین و میافتاد روی منحنی سینهاش و از آنجا میچرخید و میلغزید روی منحنی قامتش و میرفت توی قوس قزح و قوس کمر و شیزو انگار چشمهایش فرسنگها از او فاصله داشته باشند، نگاهش میرفت و میرفت تا میرسید به زانوهایی که کوچک بودند و میافتاد به قدمهایی که کوچک بودند و بلوری. آرام بودند و متین. هر قدمی انگار موج کوچکی توی هوا درست میکرد. درختها خم شده بودند. همه چیز مسحور و مبهوت او بود. «وزیش ینرف»!
شیزو با فریاد از خواب پرید. عرق کرده بود.
«چه مرگته مرد؟ چی شده؟ چرا داد زدی؟»
شیزو بهتش زده بود. همهش یک رویا بود. همهش یک کابووس بود. عرق سردی بر بدنش نشست.
فرنی دوباره غرغر کرد که: «خدا لعنتت کنه! این همه توی برف و یخ وادار کردی یخ نوردی کنیم. حالا هم که یه دقیقه میخوایم کپه مرگمون رو بذاریم، تا چشمام گرم شد همچین داد زدی که فکر کردم بهمن روم هوار شده! آخه چرا نمیذاری یه لحظه آروم باشم.»
شیزو چشمهایش را بست. برف میزد ولی آنها در چادر خوابیده بودند. هوا سرد بود. شیزو چشمهایش را بست. داشت به خیلیوقت پیش از این فکر میکرد. خیلی وقت پیش از این. به افسانهای که ذهنش را مشغول کرده بود. افسانهای درباره «شخص»؛ شخص موجود وحشتناکی بود. نیروهای اهریمنی تماماً تحت سلطهش بودند. تمام ماموریتهایش را با سواران سیاهپوش یا گرگهای نفرین شده انجام میداد. افسانه میگفت هیچ کس نمیتواند شخص را ببیند. شخص همیشه از دیدهها مخفی بود. شخص، منشا تمام بدیها بود؛ مادر تمام زشتیها. شیزو داشت به دنبال شخص میگشت؛ شیزو میخواست او را پیدا کند چرا که میدانست شخص هم به دنبال شیزو میگردد. آنها گرداگرد دایرهای بیثمر مدام دنبال یکدیگر میگشتند و هیچیک دیگری را پیدا نمیکرد. اما شیزو میدانست که اگر به اندازه کافی بگردد، بالاخره شخص را خواهد یافت. شخص، منشا تمام بدیها؛ مادر تمام زشتیها.
نور سپید سپیدهدم چشمهای فرنی را که خواب سنگین در آن لانه داشت، واداشت تا باز شوند و زیبایی طلایی رنگ خورشید را بستایند. شیزو مدتی پیش بیدار شده بود و بساط ناشتایی را به راه کرده بود. مثل همیشه تمام کارهایش بیسر و صدا انجام شده بود. فرنی برخواست. شیزو شمشیرش را به درخت تکیه داده بود. از برف دیشب، اینک، در سپیدهدم، تنها سپیدی زمین به یادگار مانده بود. مدتی بعد به راه افتادند.
همانروز بود که پیرزن را دیدند. پیرزنی که کلاغها تعقیبش میکردند و مثل محافظین دور و بر پیرزن را میپاییدند. شیزو به فرنی نگاه کرد و گفت: «باید از پیرزن چیزی بپرسم ...»
فرنی که خسته بود کولهبارش را زمین نهاد. شیزو آرام آرام از فرنی فاصله گرفت و به پیرزن نزدیک شد. کلاغهای سیاه با منقارهای متهاجمشان هر آن ممکن بود به شیزو حمله کنند. شیزو آرام بود و مراقب. دستش به قبضه شمشیر. شمشیرش در غلاف. فرنی، در دل از پیرزن میترسید؛ از دور دید که شیزو مدتی با پیرزن چانه زد. سر آخر پیرزن اخمی کرد و با انگشت دست سمتی را نشان داد. بعد دوباره شیزو مدتی با پیرزن چانه زد و به سمت فرنی برگشت. نگاه پرسشگر فرنی روی شیزو خیره ماند تا سرانجام شیزو به سخن افتاد: «از این طرف!»
و آنها به راه افتادند. پیرزن شروع کرد برای کلاغها دل و جگر مرغ ریختن و کلاغها به سمت بازماندههای لاشه مسموم مرغ هجوم آوردند. فرنی پرسید: «این کی بود شیزو؟»
«یه راهنما!»
«باید بهات بگم که واقعاً راهنمای مشمئز کنندهای بود ...»
«راهنماها معمولاً مشمئز کنندن.»
«اما این یکی داشت منو میترسوند.»
اما در دنیای شیزو، چیزی برای ترسیدن وجود نداشت. هیچچیز؛ هیچ جایی برای ترس وجود نداشت. همه ترسوها مرده بودند. این موضوع را گرگها هم میدانند. اولین گرگی که بترسد، اولین گرگی که ضعف نشان بدهد، همانی است که پاره میشود. وقتی سرد میشود، گرگها غذا پیدا نمیکنند. گرسنگی به آنها فشار میآورد. اگر زمستان خیلی سرد باشد، طوری که حتا موشها هم از سرما مرده باشند، گرگها حلقهای درست میکنند و دورش مینشینند. حلقه مرگ. گرگها به چشم یکدیگر زل میزنند. اولین گرگی که از ضعف و خستگی پلک بر هم بگذارد اولین قربانی خواهد بود. سایرین به او حمله میکنند و بعد از دریدنش، امعاء و احشای بدنش را به دندان میکشند تا بتوانند چند روز دیگر را در سرمای سخت و خشن زندگی کنند. چه کسی باور میکند، در دنیایی اینچنین بیرحم، فرنی روی برگهای نارنجی رنگ درخت بلوط دست بکشد و با نگاهش شیزو را آنطور که میکرد، آرام کند؟ چه کسی فکرش را میکند که دنیا این چنین زیبایی را در کنار زشتی بگذارد؟ این چنین زیباییای را در کنار این چنین زشتیای.
«شیزوو!»
فریاد فرنی بود.
«گرگا!»
گرگهای گرسنه از یخبندان زمستان؛ درندهترین موجودات هستند. گرگهای نفرین شده؛ نفرین مرگ، نفرین نفرت. آنها ماموران «شخص» بودند. از دندانهایشان آب زهرآلودی میچکید. ده تا بودند. هر کدام به بزرگی یک قاطر. چشمانشان قرمز بود و هیچ عنبیهای نداشت. قرمز یک دست. به رنگ خون. این گرگها وقتی گرسنه میشدند به شدت عصبانی میشدند. اسید سمی که توی بدنشان ترشح میشد موجب میشد سیستم اعصابشان مختل شود. اگر در این حالت دهانشان را میبستند دیگر نمیتوانستند فکهایشان را از هم باز کنند و در نتیجه از گرسنگی میمردند. برای همین وقتی به این مرز عصبانیت میرسیدند همیشه فکهای کریهالمنظرشان را از هم باز نگه میداشتند مگر این که بخواهند دندانهایشان را در گوشت تازه و پرخون فرو کنند. رفتارهای غیر ارادی و دیوانهوار گرگها کاملاً مشهود بود. آنها شیزو را احاطه کرده بودند. ده گرگ نفرین شده. با دندانهای درشت نیش. ناگهان اولین گرگ پرید، در همان دم گرگ دوم از پشت سر! یک لحظه، برق تیغه شمشیر و... دو نعش با زخمهای عمیق. یکی رو گردن و دیگری سوراخی در سینه. گرگها محتاطتر شده بودند ولی این باعث نمیشد که دست از خطر کردن بر دارند. مدتی گرد شیزو چرخیدند. میجستند تا از نقطه کور به او حمله کنند. شیزو آرام بود. خون کثیف گرگهای مرده، روی صورتش پاشیده بود. او هم به آرامی، همگام با سرعت گرگها، میچرخید. بعد چشمهایش را بست. یک آن هر هشت گرگ باقیمانده به روی شیزو پریدند. فرنی به چشمهایش اعتماد نداشت، یا به چیزی که چشمهایش میدیدند. باد را دیدهای که وقتی بین انبوه برگهای پاییزی میپیچد چهطور آنها را به رقص وا میدارد؟ نعشگرگها به هوا بلند میشدند و شیزو در بینشان میچرخید و شمشیرش در بینشان میچرخید. وزش موزون شمشیر و ورزیدگی شمشیرزن؛ مثل رقص؛ حرکاتش سریع بودند؛ نه شتابزده که متقن. هر ضربه درست همان چیزی بود که شیزو میخواست باشد. تیغه توی فک بالا؛ خراش روی سینه از شانه چپ تا قلب؛ ضربه مستقیم، مستقیم توی قلب؛ دسته شمشیر، توی چشم راست. شیزو حتا یک لحظه تمرکزش را از دست نداد. شمشیر بخشی از دستش بود، لازم نبود که قسمتی از حواسش را متوجه شمشیر کند. تمام حواسش با تمام وجودش میچرخید. گرگها تکه تکه میشدند و دندانهای خشمگین و متنفرشان راهی به اندام ورزیده شیزو پیدا نمیکرد. نه؛ شیزو شکست نمیخورد؛ هرگز! شمشیر زنی که هدفی برای شکست دادن داشته باشد، شکست نخواهد خورد، هرگز!
خنجر را پرتاب کرد. کارد کوچکی که همواره توی آستینش پنهان میکرد. خنجر توی هوا میچرخید. روی تیغه صیقل خورده در حال چرخش، تصویر درختان برف پوش منعکس میشد. خنجر میچرخید. هوا را میشکافت و پرواز میکرد. درست بین دو چشم، توی پیشانی و درون مغز نشست. نعش آخرین گرگ هم روی زمین افتاد. شیزو، چند لحظه آرام سر جایش ایستاد. سهرهای از روی شاخه برف پوش درخت کاج بلند شد. تلی از برف روی زمین ریخت. فرنی دهانش باز مانده بود و چشمهایش، که ترس هنوز در آنها بود، گشاد شده بود. با احتیاط به سمت شیزو حرکت کرد. حالا شیزو دستمالی سفیدی را از آستینش بیرون کشیده بود و داشت خون روی تیغه شمشیر را به دقت پاک میکرد. شیزو به آرامی زمزمه کرد:
«باید همیشه بعد از مبارزه خون رو از روی تیغه پاک کرد؛ خاصه توی زمستون. داستانی شنیدم از یک شمشیرزن کهنهکار و ماهر. با گرگها روبه رو شد توی زمستون. اولین سری گرگها رو قطعه قطعه کرد ولی یادش رفت که خون رو از روی تیغه پاک کنه. سری دوم گرگها که حمله کردند، خون روی تیغه یخ زده بود. شمشیر توی غلاف گیر افتاد.»
فرنی با تعجب پرسید: «خوب اون چی کار کرد؟»
«فقط کارد داشت و همون شمشیر توی غلاف. گرگها پارهاش کردند. هیچی از جسدش باقی نموند، هرچند که جسدهای زیادی رو توی اون محل پیدا کردند. قبل از مرگش گرگهای زیادی رو کشت.»
حالا شیزو تیغه شمشیرش را کاملاً تمیز کرده بود و داشت کاردش را از توی جمجه گرگ بیرون میکشید. فرنی گفت: «اینا دیگه از کجا پیداشون شد ...»
«باز هم میآن؛ اون تمام تلاشش رو میکنه تا منو بکشه ...»
بعد از اندکی مکث ادامه داد: «و من هم!»
فرنی با سردگمی پرسید: «کی؟ کی تمام تلاشش رو میکنه؟»
«شخص. میدونی، اسما توی ذهنم نمیمونه.»
میدانید، اسمها یادش نمیماند. دشت نارنجی رنگ پاییزی را یادش میآمد؛ دشتی که تویش فرنی، آرام روی تاب نشسته است و تاب میخورد. تابی که به شاخههای بلوط قدیمی و کهنهسال بسته است. بلوط قدیمی و کهنسالی که سایه سیاه و خنکش را روی موهای مشکی رنگ فرنی، پهن کرده است. موها و گیسوهای بلند و مشکی رنگ فرنی، همینطور از پشتسرش موج خورده است تا روی باسنش. هر بار که تاب میخورد، گیسوهایش توی باد ولو میشوند و میرقصند. عین شب که توی آسمان ولو میشود و موج میخورد. آرام گفت: «شیزو تو فکر میکنی گلهای قاصدک کجا میرن؟»
«هوم ... نمیدونم.»
«شاید برن پشت کوههای شمالی؛ ها؟»
«شاید.»
«شیزو، گلهای قاصدک راهشون رو گم نمیکنن؟ امکان نداره یه گل قاصدک راهش رو گم کنه؟»
«نمیدونم. شاید هم گم کنه.»
«این خیلی وحشتناکه؛ اون وقت چی به سر گل قاصدک میآد؟ چی به سر پیغامی که میبرده میآد؟»
«هوم ... این وحشتناکه.»
«ممکنه گل قاصدک اسیر بشه؛ اسیر موجودات وحشتناک. ممکنه کشته بشه.»
شیزو محو نگاه غمگین فرنی بود. شیزو نمیخواست فرنی غمگین باشد حتا اگر شده کل دنیا را برای این منظور آتش بزند. شیزو با دلگرمی گفت: «امکان نداره که گل قاصدک بمیره عزیزم. ممکنه اسیر بشه، ولی یه گل قاصدک تا پیغامش رو نده نمیمیره.»
«پس گلهای قاصدکی که اسیر میشن چه سرنوشتی دارن؟»
«پیداشون میکنن؛ دیر یا زود. وقتی آدم منتظر گل قاصدکی باشه و ببینه که گلش دیر کرده، میره دنبالش.»
فرنی خندید. حالا دیگر شادی در صدایش بود. همانطور که داشت گیسویش را دور انگشتش میپیچید، گفت: «راست میگی. حتما گلهای قاصدک رو پیدا میکنن. گلهای قاصدک هیچوقت نمیمیرن.»
آری گلهای قاصدک نمیمیرند ولی آدمها میمیرند و این خیلی وحشتناک است. شیزو، خوب میتواند آن تصور کند که چهطور اسبها از دور میآیند. که سوارها و اسبها از دور میآیند. فرنی حتا فرصت نکرده بود که از تاب پایین بیاید. تیرها، از دور، تند و بیرحم، آمدند. ریختند؛ باریدند؛ تیرها، تیرها.... وقتی شیزو رسید، تنها چیزی که دید، اندام ظریف محبوبش بود. اما بیرحمی تیرها چنان دریده بودش که حتا آنقدمهای کوچک هم بینصیب نمانده بود. چشمهای فرنی که روزی لانه قلبی بیتاب بود، اینک گورستان پیکان سرد و سخت تیر قصابان شده بود. شیزو جلوی تاب زانو زد. لبهایش را به قدمهای محبوب بیجانش تقدیس میکرد. رویش را میمالید به روی پاهای خونی... ایکاش پیش از این، بیش از این، این کار را کرده بود. ای کاش...! جای سم اسبها روی جاده باقی مانده بود. شیزو، دلش پاره میشد وقتی دل پاره فرنی را میدید. خون... هیچ وقت فکر نمیکرد که خون معشوقهش این قدر زیبا باشد. عصاره وجود فرنی، چه زیبا بود و ... چه زشت. چهطور میشد این همه زیبایی در کنار این همه زشتی بنشیند. خون فرنی ریخته بود، روی تاب، روی زمین، روی برگها، روی ریشههای بیرونزده و کهنه و ترکخورده بلوط. غروب، وقتی خورشید خونش را میپاشد روی افق، شیزو دیدکه جنس خون فرنی، مانند خون خورشید است. از جنس نور، از جنس سرخی درخشنده. شیزو وقتی جسم پاره پاره معشوقهاش را در آغوش فشرد، دانست که هیچگاه نداسته است چقدر او را دوست میداشته. چقدر او را زنده، دوست میداشته. هوا منقلب شد. رعد و برق زد. باران بارید. قطرههای باران نمیتوانستند ابر را با خود ببرند، اشکها نمیتوانستند اندوه را. در سکوت گریست، همانطور که فرنی اینک در سکوت مرده بود. شیزو خوب میدانست که آنها قاتلان ماموری بودند که میبایست شیزو را سلاخی کرده باشند؛ سواران سیاهپوش. شیزو با تمام وجود حسرت میخورد. چرا آن موقع آنجا نبود. چرا. چرا وقتی فرنی معصومش، داشت روی تاب تمام زشتیهای دنیا را مسخره میکرد، چرا شیزو آنجا نبود که نگهبان تمام زیباییها باشد. شیزو میگریست، در سکوت، همانطور که اینک فرنی. درد، غمی منعقد که راهی به بیرون از دلش نیافته بود، از همان موقع پیدایش شد و شد نزدیکترین یار شیزو.
روزها و شبها، فرنی و شیزو، چادر میزدند و بیهدف به همه سو حرکت میکردند. خدا میدانست چه در سر شیزو میگذرد. او معمولاً بدون این که حرفی بزند، فقط صبح بیدار میشد، ناشتایی درست میکرد و بعد کولهبار را میبست و به راه میافتاد. فرنی هم به دنبالش راه میافتاد. سفرشان، همیشه پرخطر بود. شب و روز ممکن بود بهشان حمله شود. خدا میدانست چه چیزی یا چه کسی به ایشان حمله میکرد. شیزو همیشه آماده بود. همیشه؛ اما فقط حمله نبود. اتفاق دیگر هم افتاد. آن شب شیزو به شمشیرش دست نزد. هیچ واکنشی نشان نداد. آن شب، وقتی داشتند آماده میشدند که به بستر بروند، ناگهان فرنی فریاد زد:
«شیزو، اونجا رو نگاه!»
دور تا دورش را مردان سپیدپوشی گرفته بودند. شیزو به سرعت از جا بلند شد. اما شمشیرش روی زمین بود و با او فاصله داشت. شیزو خیلی آرام ایستاده بود. گرداگردش را مردان سپیدپوش احاطه کرده بودند. مردانی که لباسی یک دست سپید پوشیده بودند. فرنی نالید: «اونا میخوان تو رو بکشن! یه کاری بکن ...»
شیزو خیلی آرام ایستاده بود. به نظر نمیرسید که قصد داشته باشد به سمت شمشیرش حرکت کند. یکی از مردان سپیدپوش به طرفش حرکت کرد. فرنی مدام فریاد میکشید و عصبی شده بود اما شیزو هیچکاری نمیکرد. مطلقاً آرام بود. سپیدپوش، خیلی سریع از بین دستانش سوزنی فلزی خارج کرد. شیزو سوزشی را توی ورید گردنش احساس کرد و افتاد.
مدتی بعد، شاید چند ساعت، شاید چند روز، شاید چند سال... شیزو به هوش آمد. درست همانجایی بود که از هوش رفته بود. وقتی چشمهایش را باز کرد فرنی روی یک تختهسنگ چمباتمه زده بود و داشت با یک شاخه گل بازی میکرد. وقتی فرنی دید که شیزو به هوش آمده، خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت: «هوم ... سفر خوش گذشت؟»
شیزو بدون این که حرفی بزند، سعی کرد نیمخیز شود و بنشیند. سرش گیج میرفت. فرنی ادامه داد: «خوب خوب ... مث این که هنوز نمردی! خیلی احمقی. چرا هیچ واکنشی نشون ندادی؟»
«من با سفیدا نمیجنگم.»
فرنی با تعجب جیغ زد: «چی؟؟؟؟ کلهشق، اونا میخواستن تو رو بکشن!»
ولی شیزو آنها را میشناخت. این اولین باری نبود که شیزو مردان سپیدپوش را میدید. بعد از این که فرنی رفت، آنها آمدند. همیشه همینطور بود. ناگهان میآمدند و او را احاطه میکردند. مردان سپیدپوش ربطی به «شخص» نداشتند. آنها مال یک دنیای دیگر بودند که خدا میداند چرا گاهی سر و کلهشان در دنیای شیزو پیدا میشد. از همان ابتدا، شیزو تصمیم گرفت با سپیدپوشان نجنگد. این که چرا شیزو چنین تصمیمی گرفته بود خودش هم نمیدانست. فرنی گفت: «آخه چرا؟»
«خودم هم نمیدونم. بهتره راه بیافتیم.»
فرنی با بیحوصلگی گفت: «من دیگه از دست این همه گشتزنیهای بیهدف خسته شدم. آخه داری کجا میری؟»
شیزو هنگام بلند شدن، سرش گیج خورد و دوباره روی زمین افتاد.
آن زمانی که شیزو پیرزن را دیده بود، پیرزن خنده کریهی کرد و گفت: «خوب، پس دنبال اونی؟»
«آره.»
«خوب، خیلیها دنبال اونن. تقریباً همه کسایی که من دیدم دنبال اونن.»
«ولی فرنی دنبال اون نبود ...»
«فرنی؟ فرنی دیگه کیه؟»
«فرنی ... اون دیگه رفته.»
«خوب، شاید بتونم بهات کمک کنم؛ ولی چی باید باعث بشه که این کار رو بکنم؟»
«نمیدونم. خودت چی فک میکنی؟»
«من گل قاصدک رو میخوام ... تو اون گلو بیار، من بهات میگم کجا طرفو پیداش کنی. »
«تو دیگه چهجور راهنمایی هستی؟»
پیرزن به کلاغهای متهاجمی که احاطهش کرده بودند اشاره کرد و گفت: «من باید بچههامو سیر کنم؛ هر چیزی خرجی داره. میفهمی که؟»
«نه. ولی گل قاصدک رو برات پیدا میکنم.»
پیرزن اخمی کرد و نالید: «میدونی من اصلاً از تو خوشم نمیآد؛ اما به هر حال اگه گل قاصدک رو میخوای باید بگردی.»
«کجا باید بگردم؟»
«هومم. از اونطرف (و با دست به پشت کوههای بلند شمال اشاره کرد). وقتی به اندازه کافی گشتی پیداش میکنی. بعد برگرد همینجا.»
شیزو بدون اینکه حرفی بزند برگشت به طرف فرنی. وقتی داشت از پیرزن دور میشد، پیرزن پشت سرش جیغ کشید: «هی یارو! مواظب اون باش؛ اون هم داره دنبال تو میگرده؛ دیروز کلاغام ده تا گرگ رو دیدن که همین نزدیکیا کمین کرده بودن. اون خیلی خطرناکه.»
شیزو پیش خودش فکرکرد «همین جذابش میکنه».
فرنی در حینی که زیر بازوی شیزو را میگرفت تا بلند شود اعتراض کرد: «آخه پشت کوههای شمالی؟ لعنتی، تا آخر عمرت هم به اونجا نمیرسی.»
«پیرزن گفت، اگه به قدر کافی بگردم، پیداش میکنم.»
«آخه یه گل قاصدک؟ خوب چه جور قاصدکی؟ هزاران گل قاصدک بالای اون کوههای سر به فلک کشیده وجود داره، تا حالا فکر کرده بودی؟»
«من فقط باید بگردم؛ اگه به قدر کافی بگردم پیداش میکنم.»
خدا میداند که گل قاصدک کجا میرود. به پشت کوهها؟ کوههای بلند و سربه فلککشیده شمالی؟ آنها به طرف کوههای سر به فلک کشیده شمالی به راه افتادند. در طی مسیر، بارها و بارها با سواران سیاهپوش رو برو شدند. فرستادگان شخص. اما شیزو، شمشیر زنی به غایت ماهر بود. شیزو شکستناپذیر بود.
ماهها بعد، شیزو و فرنی کوهها را پشت سر گذاشته بودند. اینک بهار شده بود. زیر پایشان دشتهای سبز بود و بالای سرشان، آسمان یک دست آبی. آنها به طرف دشتها حرکت میکردند که ناگهان عقرب پیدایش شد. یک عقرب بزرگ؛ یک عقرب سیاه. شیزو با نگاه خالی به عقرب خیره شد. عقرب غرید: «خوب؛ یه طعمه دیگه.»
فرنی با ترس به شیزو گفت: «اینم از افراده شخصه؟»
شیزو با تردید پاسخ داد: «نه؛ فکر نکنم. این یه طلسمه که خدا میدونه چرا اینجاس!»
عقرب غرید: «تو دنبال چی میگردی؟»
«منو پیرزن فرستاد تا دنبال گل قاصدک بگردم.»
عقرب قهقههای شیطانی زد و گفت: «اون عفریته پیر هنوز چشمش دنبال گل قاصدکه؟ هیچ اشکالی نداره، من همیشه از مهموناش پذیرایی میکنم.»
هنوز حرفش کاملا تمام نشده بود که دم زهرآگینش را به سمت شیزو پرتاب کرد. شیزو به چالاکی خطر را رد کرد. حالا شیزو شمشیرش را کشیده بود. عقرب به سمت شیزو حمله کرد. یکی از دستهای انبر مانندش تیغه شمشیر شیزو را گرفت و دست دیگرش زخمی عمیق بالای روده شیزو به جا گذاشت. خون از شکم شیزو جاری شد. شیزو شمشیر را خلاص کرد و به عقب جهید. از بدنش خون میآمد. درد داشت. همیشه درد داشت. فرنی فریاد زد: «شیزو، چشماش ...»
شیزو به هوا جهید و در همین حال کارد را از آستینش خارج کرد و به سمت عقرب پرتاب کرد. کارد نشست توی چشم عقرب. حالا چشم چپ عقرب کور شده بود. عقرب زوزهای دردناک کشید. به مراتب وحشیتر شد. دمش را به سمت شیزو پرتاب کرد. آندو به شدت مشغول نبرد بودند. یک آن شیزو، به پشت عقرب پرید. درست جایی که دمش نمیتوانست خم شود. زیاد فرصت نمیخواست تا تمام دم بند بند عقرب را، بند به بند، با شمشیرش قطعه کند. اینک مهمترین سلاح عقرب از بین رفته بود. عقرب از درد به خود میپیچید. دیگر کار عقرب تمام بود. بدون دم زهرآگینش، عقرب تنها یک قطعه گوشت بود که با تیغه شمشیر شیزو سلاخی میشد. ولی عقرب دست از مبارزه نمیکشید. در حینی که خون چرک و غلیظ و سیاهرنگی از تمام بدن پارهش جاری بود، همچنان تلاش میکرد که با دستهای انبر مانندش شیزو را از میان بر دارد. شیزو اما، شمشیرزن ماهری بود. یک ضربه و تیغه شمشیر جمجه عقرب را با زخمی مورب شکافت.
گلهای قاصدکی زیادی وجود دارند. هر گل قاصدکی پیغامی را از یاری به دلداری میدهد؛ اما بعضی از گلهای قاصدک گم میشوند. ممکن است که گلهای قاصدک اسیر شوند. گلهای قاصدک با تمام زیبایی و معصومیتشان ممکن است اسیر شوند اما هیچگاه نمیمیرند. مثل گرگها؛ گرگهای نفرین شده هم، هیچگاه نمیمیرند. افسانه میگوید، هر وقت یک گرگ سیاه نفرین شده بمیرد، از جسدش، دو توله گرگ به دنیا میآید. زیاد طول نمیکشد تا بالغ شوند؛ شاید همانقدری که طول میکشد تا غنچه قاصدک شکوفه کند. وقتی توله گرگها بالغ شدند با هم میجنگند. یکی، دیگری را میدرد و میبلعد. به این ترتیب، جمعیت گرگهای نفرین شده هیچ وقت نه کم میشود و نه زیاد. اما آنها مدام در حال وحشیتر شدن و درندهتر شدن هستند. مهم نیست چند بار آنها را کشته باشی؛ آنها همیشه هستند. همیشه میآیند. یکی یکی؛ دو تا دوتا؛ خدا میداند چهطور میآیند. خدا میداند در چند نوبت میآیند اما همیشه میآیند. همیشه میآیند.
وقتی شیزو و فرنی راهی را که ماهها آمده بودند برمیگشتند، شیزو به تنها چیزی که اهمیت نمیداد، گرگها بودند و سواران سیاهپوش. شیزو میدانست که آنها را مانند پر کاه از روی زمین بر میدارد. چون فرنی این را به او گفته بود.
«مثل پر کاه؟»
«آره. مث پر کاه.»
«تو چقدر توی شمشیر زنی ماهری؟»
«به قدر کافی.»
«یعنی چقد؟»
همان وقتی بود که یک برگ نارنجی رنگ چنار، داشت از بالای شاخه میافتاد پایین. همان وقتی بود که یک برگ نارنجی رنگ چنار، داشت میرقصید و میپیچید و میافتاد پایین. چشم نمیتوانست حرکت شمشیر شیزو را تعقیب کند، اما برگ چنار هزاران قطعه کوچک شد و مثل کاغذهای رنگی روی تارموهای بلند و تیره و تار فرنی فرود آمد. فرنی لبخند محزونی زد و گفت: «ولی سوارای سیاهپوش؛ اونا خیلی وحشین. اونا تمام خونواده منو کشتن ...»
یک دانه مروارید که خودش را اشک کرده بود از گوشه چشم فرنی همینطور غلتید و غلتید و افتاد روی زمین. شیزو او را در آغوش کشید. شیزو سرش را نوازش کرد. شیزو در گوشش زمزمه کرد: «مهارت من اونقد هست که هیچ سوار سیاهپوشی نتونه منو شکست بده. مطمئن باش. نترس عزیزم.»
چشمان فرنی، اینک درخشش سرخ خورشید غروب، در خیسیشان منعکس بود. فرنی به او خیره شد. سرش را به سینه شیزو فشرد و لبخندی محزون روی زیبایی قرص ماه چهرهش نشست. شیزو در دلش احساس کرد، چقدر فرنی را میستاید. فرنی زمزمه کرد: «نمیترسم؛ دیگه نمیترسم.»
حالا دیگر فرنی رفته بود. مرده... مرده ... مرده بود. حالا دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت. فرنی رفته بود، دیگر این اهمیت نداشت که شیزو چقدر در شمشیرزنی مهارت دارد. اهمیتی نداشت که شیزو تا آخرین گرگ را بکشد. وقتی آخرین گرگ را هم کشت، فرنی از پشت تخته سنگ بیرون آمد. فرنی در حینی که میخندید گفت: «داستان اون شمشیر زنو شنیدی؟»
«کدوم شمشیر زن؟»
«همون شمشیرزنی که با گرگها روبرو شد. خوب، اولین دسته از گرگها رو که کشت، یادش رفت تا خون روی تیغه رو پاک کنه و بعدش توی سرمای زمستون، تیغه شمشیر توی غلاف یخ زد؛ میدونی؟»
«اوهوم.»
فرنی بیتوجه به شیزو ادامه داد: «بعد، گرگها دوباره پیداشون شد، اما این بار شمشیرزن، شمشیرش توی غلاف گیر افتاده بود. همین باعث شد تا گرگها تیکه پارهش کنن. واقعاً وحشتناکه! بهترین شمشیرزنا هم نقطه ضعفی دارند، مثلاً فراموشی!»
شیزو به آرامی قدم میزد. فرنی پرسید: «چرا اون شمشیرزن، توی شب، توی اون زمستون سرد راه افتاده بود توی جنگل؟»
افسانهای وجود داشت، در باره شمشیر زنی که گرگها او را تکه تکه کردند. شمشیر زن، هر سال، در آخرین روز سال، میرفت تا معشوقهاش را ببیند. معشوقهاش در ده دوردست زندگی میکرد. شمشیرزن، امکان نداشت که یک سال نیاید تا معشوقهاش را ببیند. معشوقهاش تمام سال چشم به راه او میماند. آن شب، تمام مردم ده به شمشیر زن گفتند که این کار را نکند. آنها گفتند که شمشیر زن میتواند صبر کند تا سرمای سخت تمام شود و بعد به دیدار معشوقهاش برود. اما شمشیر زن، هر سال، همیشه سروقت، درست روز آخر سال، هر کجا که بود، هر کاری که داشت، میرفت تا معشوقهاش را ببیند. معشوقهاش تمام سال را به انتظار این روز میماند. تمام سال را چشم به راهش میماند. شمشیر زن، اهمیتی به سرما نمیداد. تمام مردم ده گفتند، این روزها گرگهای نفرین شده در اطراف ده پیدایشان شده. آنها تعداد زیادی از جوانان ماجراجو را کشته بودند. اما شمشیر زن اهمیتی به گرگها نمیداد. افسانه میگوید، شمشیر زن، هر سال، در آخرین روز سال، میرفت تا معشوقهاش را ببیند.
فرنی گفت: «عجب ماجرایی! این فقط یه افسانه است نه؟»
شیزو با خودش فکر کرد «چیه که فقط یه افسانه نباشه»؟
تا این که بالاخره، دوباره پیرزن پیدایش شد. فرنی زمزمه کرد: «واییی؛ چقدر چندش آوره!»
شیزو به طرف پیرزن حرکت کرد؛ وقتی درست به مقابلش رسید، پیرزن شگفتزده پرسید: «تو هنوز زندهای؟»
«آره؛ و گل قاصدک رو هم آوردم.»
پیرزن دستی روی پوست پر چروک صورتش کشید و بعد قهقههای شیطانی زد. آرام زمزمه کرد: «این یعنی این که حالا من باید بهات کمک کنم که اونو پیدا کنی. باشه؛ ولی مطمئنی که میخوای اونو ببینی؟ مطمئنی که از روبرو شدن با اون نمیترسی؟»
«فقط کارتوو بکن!»
ناگهان کلاغها به طرف پیرزن هجوم آوردند. هر کلاغ گوشهای از ردای مندرس دور پیرزن را گرفت. صدها کلاغ پیرزن را از زمین بلند کردند. آسمان سیاه شد. اینک ردای پیرزن، که کلاغها آن را بلند کرده بودند، مثل یک بال سیاه پاره پاره، گسترده شده بود. پیرزن داشت جایی بین زمین و آسمان پرواز میکرد. پیرزن آستینش را به صورتش کشید؛ واقعاً ترسناک بود. فرنی فریاد زد: «شیزو اونجا رو نگاه کن ...»
پیرزن دگردیس میشد. گوشتهای صورتش بهتندی پوچ و پلاسیده شدند و ریختند. به جای آنها چهرهای نو شکل گرفت؛ از دود غلیظ وسیاه. دود سیاه آمد و چهره جدید پیرزن را ساخت. چهرهای که در آن هیچ چیز معلوم نبود به جز دو تا چشم خون گرفته بدون عنبیه؛ درست مثل چشم گرگهای نفرین شده، مثل چشم سواران سیاهپوش. شیزو به سرعت شمشیرش را کشید و فریاد زد: «قرار ما این نبود ...»
«اوه چرا؛ قرار ما همین بود. تو خودت میخواستی که اونو ببینی؛ و حالا داری میبینیش!»
عرق سردی بر پیشانی شیزو نشست. در حینی که صدایش میلرزید فریاد کشید: «تو کی هستی؟»
«من خود "شخص" هستم؛ خود "شخص"!»
شیزو زیر لب زمزمه کرد: «وزیش ینرف!»
فرنی دوید سمت شیزو و جیغ کشید: «وزیش ینرف؟ اون کیه؟»
«اون خود شخصه؛ همونی که دنبالش میگشتم، دنبالم میگشت!»
فرنی به شدت جیغ کشید: «ولی مگه نگفتی که اسما توی ذهنت نمیمونه شیزو ...»
شیزو گارد دفاعی گرفت و فرنی را پشت سر خودش پناه داد. زیر لب زمزمه کرد: «این تنها اسمیه که همیشه دلم میخواست فراموش کرده باشم ... ولی همیشه توی ذهنم موند.»
وزیش ینرف؛ هیولای سیاه؛ منشاء تمام تیرگیها و پلشتیها؛ وزیش ینرف نگاه نافذی به فرنی انداخت و در حینی که تمسخر در صدایش موج میزد پرسید: «هومم. میبینم که دوست تخیلیت رو هم با خودت آوردی!»
فرنی فریاد زد: «شیزو؛ شیزو ... اون میتونه منو ببینه؛ حالا چی کار کنیم!»
وزیش ینرف قهقههای زد و ادامه داد: «البته که من میتونم تو رو ببینم؛ من میتونم تمام وجود شیزو رو ببینم، خوب، تو هم قسمتی از اونی؛ توی فکر اونی؛ توی تخیلش. من میتونم تمام وجود تو رو ببینم شیزو!»
شیزو یک قدم عقب نشست و با فشار دست فرنی را بیشتر به پشت خودش کشاند. شیزو گفت: «اهمیتی نمیدم که میتونی منو ببینی؛ امروز، اینجا، تو میمیری ینرف! کارت تمومه!»
کلاغها اوج گرفتند و وزیشینرف را به پشت سر شیزو بردند. وزیش ینرف غرید: «راستی؟ ولی تو مدتهاست که قصد داری منو از بین ببری شیزو؛ مدتهاست که نتونستی این کار رو بکنی! یادت نمیآد؟»
فرنی را، جسم فرنی را، جسم پاره پاره فرنی را به خاک سپرد. درست زیر همان درخت بلوط، زیر تاب، زیر تیرهایی که توی بدن بلوط نشسته بودند. هر ضربه کلنگ که برای کندن قبر به خاک میخورد، قطرهای همراهش بود و خاطرهای، که دفن میشد. وقتی بدن فرنی را توی بستر گذاشت، روبان طلایی را دید؛ همان روبان طلایی که گیسوهای سیاه را بسته بود. گیسوهای سیاه، که مثل شب تار بود. شب تار و دل و یار و غم دشوار و اشک و سوز؛ دل پر غم؛ دل پرسوز؛ به لبها تیرها لبدوز، به دل اندیشه پرواز، یا آواز؛ به دل اندیشهای از یاد یاری بیخبر رفته، ملالانگیز و حزنانگیز؛ بیانجام و بیآغاز. به دل غم، یاد، آه و درد. دلی باطل، دلانگیزی درون درد و خون خفته، شقایق غنچهای زخمی و نشکفته؛ دلا خونشو، دلا خون شو؛ در این افسوس مدفون شو؛ در این افسانه افسون شو؛ از این افسوس افزون شو.
انگشتانش، گیسوها را، گیسوها را نوازش کردند؛ روبان را باز کرد. روبان را، پیشانیبندش را بست. دستهایش، دستهایش گره پیشانیبندش را در پشت سرش محکم کردند. صورتش، چشمهایش، خالی بود؛ بیروح؛ بیلبخند؛ بی زهرخند. از ابروی سمت چپ تا روی گونه یک زخم عمیق و قدیمی داشت. خراشی عمیق که حالا پوست و گوشت جدید رویش را گرفته بود. در دلش اما، زخمی عمیقتر داشت که هیچ چیز نمیتوانست رویش را بگیرد. دندانهایش را بر هم میفشرد و چشمهایش مثل چشم ببر، گوشه تیز بودند. گونههای خط دار، صورت خشک و خشن، انگار در سنگ، انگار در سنگ تراشیده باشند.
این داستان یک انتقام است. یک انتقام، نه برای کینه، نه از عقده و نه حتا داستان انتقامی از روی نفرت!
این داستان یک انتقام است؛ یک انتقام به جهت کمال. انتقامی به جهت سلوک. سلوکی که باید میکرد. قسمتی از مسیرش که باید طی میشد. انتقامی از روی عشق، برای عشق و با... عشق.
نه، الان دیگر شیزو به فرنی فکر نمیکرد نه.... شیزو الان دیگر به ینرف هم فکر نمیکرد. شیزو الان حتا به خودش هم فکر نمیکرد. خالی بود، نگاهش و فکرش. الان شیزو فقط میدانست که باید برود. نه ترسی بود، نه ماجراجویی و نه حتا افتخاری. انتقام بود، سرد و خشک و بیحس و به همان اندازه دوستداشتنی. آرامش و سکون در ظاهری پرتکاپو.
شمشیرش، در غلاف، محکم. کمربندش، بر کمرش، محکم. کفشها...، بندشان، محکم.
«من شکست نمیخورم.»
شیزو در صدایش هیچ اثری از لرزش و ترس نبود. ادامه داد: «شمشیرزنی که هدفی برای شکست دادن داشته باشه، شکست نمیخوره.»
و زمزمه کرد: «حتا اگه بمیره!»
وزیش ینرف، انگشت اشارهش را چرخاند؛ انگار بخواهد هوا را دور انگشتش بپیچد. گردبادی سیاهرنگ دور انگشتش درست شد. همه چیز به طرف گردباد کشیده میشد. درختها؛ گلها؛ پرندهها. شیزو به سختی به زمین چسبیده بود. شمشیرش را توی خاک فرو کرد تا مانع از بلعیده شدنش شود. گردباد همه چیز را به درون خود میکشید. فرنی به سختی لباس شیزو را گرفته بود؛ فریاد زد: «شیزو ... اون داره منو میبره!»
شیزو نگاهی به وزیشینرف کرد. کلاغها دور تا دورش را گرفته بودند. باید کاری میکرد؛ کارد! کارد را از آستینش در آورد. باد وحشتناکی میآمد ولی این باد میتوانست به شیزو کمک کند. چرا که باد دقیقاً به سمت انگشت ینرف میوزید. شیزو تمرکز کرد. کارد، قسمتی از دست بود؛ تعمیم دست. باید جدا میشد همانطوری که گلهای قاصدک جدا میشود. لحظهای بعد تمام گردباد نابودگر قطع شد. انگشت وزیشینرف هم قطع شده بود. فرنی فریاد زد: «شیزو ... دستت؛ از دستت داره خون میآد.»
شیزو به دستش نگاه کرد؛ انگشتش قطع شده بود. وزیشینرف قهقهه زد: «چیه؟ تعجب کردی؟ شیزو تو نمیتونی منو شکست بدی؛ من قسمتی از خود توام! هر آسیبی که به من بزنی، به خودت زدی! تو هیچوقت نمیتونی منو شکست بدی. من قسمتی از وجود تو هستم؛ قسمتی از وجود هر کس.»
وزیشینرف ناگهان جیغی کشید که گوش هر شنوندهای را کر میکرد. همان دم تمام کلاغها به سمت شیزو یورش بردند. موج سیاه کلاغها، مثل تیرهایی که پرتاب شده باشند به سمت شیزو و فرنی هجوم آوردند. شیزو، فرز و چابک کلاغها را پاره میکرد؛ نوک کلاغها درست مثل پیکان تیر تیز بود و کشنده. صدها کلاغ به سر شیزو ریختند. فرنی زیر پاهای شیزو سنگر گرفته بود و از ترس و درد ناله میکرد. شیزو بدون توجه به نالههای او فقط به حرکت تیغه شمشیرش فکر میکرد. اما کلاغها خیلی وحشی بودند؛ تمام وجود شیزو پر شده بود از جای زخم منقار تیز کلاغها. کلاغها گوشت تازه بدن شیزو رو کنده بودند و بلعیده بودند. صدای وحشی قارقار کلاغها ترس را در فضا پخش میکرد. قطرههای خون و عرق از پیشانی شیزو میچکید. شیزو به تیغه شمشیرش فکر میکرد. کلاغها پاره پاره میشدند اما دست بردار نبودند. آنها عقب نمیکشیدند. باید تا آخرین کلاغ را میکشت؛ شیزو آخرین کلاغ را کشت. خون از تمام بدنش جاری بود. به سختی رو پایش ایستاده بود، اما هنوز زنده بود. وزیش ینرف عصبانی شده بود. شیزو او را دید که حالا روی زمین ایستاده است. این آخرین فرصت بود. باید به او حمله میکرد. یک حمله مستقیم. یک حمله سریع. زخمی عمیق فضای بین دو دنده را شکافت. خون از پهلوی وزیش ینرف فواره زد. خون از پهلوی شیزو فواره زد. فرنی جیغ میزد و گریه میکرد. شیزو دیگر نمیتوانست رو پای خودش بایستد. وزیش ینرف هم نمیتوانست. وزیش ینرف که صدایش از ضعف و درد میلرزید، با لحنی تحقیرآمیز گفت: «میخوای چی کارکنی؟ میخوای خودتو سلاخی کنی؟ این جوری به خیالت میتونی منو شکست بدی؟ ولی من اینجوری شکست نمیخورم!»
وزیش ینرف، مادر تمام زشتیها، راست میگفت. نمیشد او را این گونه شکست داد. خون از تمام بدن شیزو میرفت و ضعف شیزو را فرا گرفته بود. شیزو باید کار دیگری میکرد. باید کار دیگری میکرد....
«اگه یه روز با یه دشمنی روبرو بشی که نتونی شکستش بدی چیکار میکنی؟»
فرنی همانجور که داشت تاب میخورد و میخندید، از شیزو این سوال را پرسید. شیزو همانطور که به حرکت هماهنگ موها و شاخه درخت نگاه میکرد پاسخ داد: «چنین دشمنی وجود نداره!»
فرنی با اصرار پرسید: «اما اگه وجود داشته باشه؛ اگه باشه و نتونی شکستش بدی چیکار میکنی؟»
شیزو، پوزخندی زد و خیلی آرام پاسخ داد: «هیچ کس نمیتونه جلوی تیغه شمشیر من مقاومت کنه؛ دشمنی وجود نداره که شکست نخوره!»
فرنی خنده روحافزایی کرد و باز پافشاری کرد: «حالا اگه بود چی؟»
شیزو از خنده او خندهاش گرفت و پاسخ داد: «خوب اون وقت من شکست میخورم!»
فرنی با دلخوری گفت: «یعنی میمیری؟»
شیزو زمزمه کرد: «مرگ در حین مبارزه یه افتخاره عزیزم.»
فرنی دوباره با شادی پاسخ داد: «پس اگه اینطوره، تو هم شکست نخوردی!»
شیزو به فکر فرو رفت و بعد گفت: «آره، من هم شکست نخوردهم؛ فقط مردهام.»
فرنی انگار آواز بخواند، گفت: «شکستناپذیرا، فناناپذیر نیستند؛ اونها فقط شکستناپذیرند!»
و دوباره با شادی خندید. شیزو هم خندید. فرنی که تاب میخورد ادامه داد: «شیزو، تو شکستناپذیری؛ شکستناپذیر!»
تیغه شمشیرش را عصا کرد؛ به آن تکیه کرد و بلند شد. فرنی فریاد کشید: «شیزو ... میخوای چی کار کنی؟»
ترس و وحشت در نگاه وزیش ینرف دیده میشد. فریاد زد: «شیزو ... میخوای چی کار کنی؟»
شیزو شمشیرش را انداخت؛ آخرین توانش را ذخیره کرد. تمرکز کرد خیلی آرام به سمت وزیش ینرف به راه افتاد؛ بیشمشیر، بیخشم، بيکینه؛ فقط به راه افتاد.
فرنی با تعجب به شیزو نگاه میکرد. وزیش هم همینطور. شیزو به سختی قدم بر میداشت. خون، چکه چکه از تمام بدنش میچکید.
شیزو، وزیش ینرف را در آغوش کشید همانطور که فرنی را. بدنشان در هم آمیخت. تمام دنیا مثل شکلاتی که توی آب داغ حل شود، به هم میپیچید. درختها کنده میشدند و به ناکجا میرفتند. زمین و زمان به هم میریخت. همه چیز نابود میشد. نور، هوا، آب، زمین. شیزو و وزیش در هم فرو میرفتند و هیچ چیز از هیچ کدامشان باقی نمیماند. گرگهای نفرین شده، گلهای قاصدک، گیسوهای سیاه، سواران سیاهپوش. همه چیز از بین میرفت. همه چیز از بین رفت. همه چیز از بین رفت.
*
«خوب میدونی دکتر؛ شروعش از شوکی بود که بهاش وارد میشه. ببین، توی اون شب زمستون که برف میاومده، طرف دیرتر از معمول میرسه خونهاش. طرف وارد خونهاش میشه؛ همسرش رو میبینه توی اون وضع. به همسرش تعرض شده بود و بعدش هم با ضربات چاقو کشته بودنش. این به شخص یه شوک اساسی میده. درست از همون موقع دچار روانگسیختگی حاد میشه. علت بیماری کاملا مشخصه. روانش نمیتونسته این حادثه رو تحمل کنه برای همین پناه میبره به یه جای دیگه. از اون به بعد این آدم توی همون شب باقی مونده.»
«بله. درست میفرمایید دکتر. با شما موافقم.»
«حالا شما فکر میکنید که تاثیر درمانی داروها بوده یا شوک الکتریکی که الان برگشته؟»
«حقیقتش رو بخوای نمیدونم. ولی اگه بخوام نظر شخصی خودم رو بگم باید بگم هیچکدوم. به نظر من برگشتن بیمار، به خاطر تاثیر داروها یا شوک الکتریکی نبوده دکتر؛ ما قبلاً بارها و بارها به بیمار دارو تزریق کردیم و شوک دادیم ولی تاثیری نداشت.»
«پس شما میگید به خاطر چی بوده؟»
دکتر خندهای کرد و پاسخ داد: «شاید سفرش تموم شده! معذرت میخوام دکتر من باید با بیمار صحبت کنم. میدونی که باید روی ترمیم روان و حافظهش کار کنیم.»
دکتر وارد اتاق شد. روپوش یک دست سپیدی به تن داشت. توی اتاق دو تا صندلی بود. دکتر روی یکی از آنها نشست. بعد او را آوردند و روی صندلی دیگر نشاندند. دکتر با صدای مهربانی گفت: «خوب حالت امروز چهطوره؟ بهتری؟»
«بله؛ بهترم. یک کم سر درد و سر گیجه دارم ولی راستش رو بخوای از قبل بهترم.»
«ببینم، هنوز هم اون چیزا رو میبینی؟ گرگ و کلاغ و شمشیر و ... ها؟»
«نه ... دیگه اونا رفتن. میدونی دکتر؛ دیگه این چیزا رو نمیبینم ولی ... راستش هنوز احساس میکنم یه شمشیرزن هستم. فقط دیگه شمشیر ندارم. احساسم عوض نشده.»
دکتر خندهای کرد و گفت: «خوب این که غیرعادی نیست. خود من هم احساس میکنم راننده ماشینهای کورسی هستم، ولی خوب ماشین کورسی ندارم! هر کسی ممکنه از این جور احساسات تخیلی داشته باشه. بالاخره بشر تخیل میکنه؛ رویا پردازی میکنه. به همه تخیلات که نمیشه گفت بیماری. تو هم فکر کن تمام این ماجراها یک رویا بوده.»
«رویا، هومم ... نه رویا نبود دکتر. یک کابوس بود. کابوس شب برفی.»
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان تخیلی و تنرسناک ، ،
برچسبها: