خروج دردناک  و آمیخته به خون  و عفونت  ادرارم  من را به اوج ترس رساند . مصتعصل  و وحشت زده  فکر کردم کجا برم  ,به چه کسی بگم    چگونه بگم  . تنها  نقطه کم نوری که سوسو می زد  ربابه بود . همان بود عامل  این رسوایی و مصیبت  و او بود دلیل  این  آلودگی  و بی آبرویی . راه افتادم   بطرف  همانجا  . همانجایی که  این مصیبت  از آنجا شروع شد " قلعه شهر نو" . خانه  "اشرف چهار چشم " را پیدا کردم . در کامل باز نبود پیش بود  همه جا ساکت بود و بر خلاف کل شهر که حالا بیدار بود و پر جنب جوش این شهر با طلوع خورشید  به خواب  رفته بود .وارد حیاط شدم  از پله  بالکن بالا رفتم  که ناگهان دستی   به قدرت پرس کفاشی  بازویم را گرفت و کشید . نگاه کردم قدی دو برابر قد خود من یکی از همان باج خورها  بود .

 گفت :" مگر اینجا  آبخوری  بابا ته  سرت انداختی میری تو" 

گفتم : با ربابه کار دارم ولم کن

گفت:ربابه سگه  کیه ؟ برو گم شو بیرون  تا  از خوت یک ربابه  درست نکردم  بچه.......

ترس از وضعیت جسمی  ترسهای دیگر را در من بی رنگ کرده بود و دست آن مرد را پس زدم و به طرف اطاق ربابه رفتم . همینطور که چشمم به  پرده توری  بی رنگ اطاق بود  دنیا  را وارانه دیدم  ضربات مشت آن مرد بر سر و صورتم  بیشتر از اینکه دردناک باشد  توهمزا بود . وقتی به هوش آمدم خود رادر دامن  ربابه روی آن تخت با تشک سبز و صورتی دیدم با دماغ و دهانی پر از خون .

ربابه گفت:پسر جان این وقت روز اینجا  چه کار می کنی ؟

من که بغضم  از قبل انباشته شده بودترکید و با گریه آمیخته به فریاد  گفتم : کثافت ,جنده, عوضی همه  چیز  تقصیر تو . تو بودی که منو توی این لجن انداختی . تو منو فریب دادی  هرزه , بی همه چیز . تو "هرجایی" منو مثل خودت  به کثافت کشیدی.                                  

همینطور که  گریه وفحاشی می کردم دیدم چند ضربه محکم  و بشدت گزنده بر صورتم برخورد کرد . این بار بشدت  نافذ و دردناک بود  وچهره ای متفاوت با قبل از  ربابه دیدم چهره یک ببر ماده  با چشمانی دریده

گفت: بچه " فوفول" تو ممکن مردانگی داشته باشی  ولی هنوز خیلی مانده  مرد باشی . مردی  ربطی به مردانگی  ندارد خیلی از آن فاصله دارد . اصلا  مردی  ربطی به  مرد و زن بودن  ندارد . شما مرد ها اشتباه فهمیدید . اون چیزی که تو قصه ها و داستان ها و از قدیم گفتن. تفاوت لای پای آدم ها نیست  . تفاوت دل و فکر آنها است. هیچ زنی اینجا  به اندازه تو از " سوزاک" نمی ترسه. بچه نادان  به تو گفتم  با لباس شهناز خودتو خشک نکن  او" سوزاک" داره .حالا بلند  شو بریم  دکتر بلند شو .ربابه چادری سفید با گلهای قهوه ای  سرش کرد و جلو افتاد و من به دنبالش  درست مثل  مادری که کودکش در پی او روان است . از کوچه ها  خیابانهای تنگ" شهر نو" گذشتیم.از در خانه "پری بلنده"  , فریده اهوازی,عصمت بابلی , ثریا ترکه ,شهلا آبادانی ,سیمین  ب  ام  و  گذشتیم  اساطیر و بزرگان  شهر نو تهران  کسانی که هر چند  بد نام ولی در هر حال هویتی برای خود داشتنند  . کسانی که در جای خود برجسته بودنند . از کوچه ای گذر کردیم ربابه گفت  : این کوچه  لهستانی  ها است در زمان جنگ دوم جهانی زنان پناهنده لهستان از چنگ نازی ها  فرار کرده به تهران آمدنند در این کوچه ساکن شدن و در پایان جنگ سربازان متفقین مشتریان پابجای این زنان بودنند .شهر نو دو قسمت است یکی محل کار  و دیگری "نجیب خانه " که محل زندگی است  و جای کار و کسب نیست . درست مانند اسفنجی بود که در آب کثیف فرو بردی و بیرون آوردی تمامی کثافات را به خود گرفته است . از خیابان استخر گذ شتیم و به درمانگاه استخر در خیابان شیر خورشید  رسیدیم . بداخل  اطاق معاینه  رفتیم . دکتری پیر  با عینکی  بروی دماغ و سبیل کلفت سفید  درست مانند " انیشتین " با دیدن من   گفت : چیه جوان  سوزاک گرفتی؟  عیبی نداره پنج آمپول "چرک خشک کن" برای تو می نویسم  بزن خوب می شوی.

 

 

 

ادامه دارد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 16 آذر 1395برچسب:, | 22:2 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود