بعد به خواستگاري دختر وزير مي روم . وزير وقتي مرا مي بيند از جا برمي خيزد و به من احترام ميكند و جايش را به من مي دهد و خودش كنار من مي نشيند .
به هنگام دامادي ، لباسي گرانبها مي پوشم و به اطراف نگاه نمي كنم ، يعني من مردي عاقل هستم . وقتي عروس را به منزلم آوردند ، به عروس نگاه نمي كنم و با او سخن نمي گوييم تا بعدها خود را لوس نكند ، تا اينكه مادرش بيايد و بگويد : ”سرور من كنيز خود را نگاه كن وبا او حرف بزن . “
و در حاليكه به پشتي تكيه داده ام به او اجازه نشستن نمي دهم تا فكر نكند كه هم مقام با من است . او را از خود دور ميكنم و با پاي خود لگدي به او مي زنم و ...
و همينطور كه در عالم خيال مي خواست به عروس لگـد بزند ، پايش به سينـي شيشه ها خورد و تمام شيشه ها شكست و همراه آن تمام نقشه هايي كه براي آينده كشيده بود از بين رفت .
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: کتاب قصه ، ،
برچسبها: