جمشيد مردم را بر چهار گروه تقسيم كرد اولين گروه مردان ديني بودند و آنها را از جامعه دور كرد و به كوه ها فرستاد . گروه دوم مردان رزم بودند كه موجب امنيت كشور بودند . گروه سوم برزگران كه كارشان كاشتن و درويدن بود و چهارم پيشه وران و كارگران بودند. بعد به ديوان تحت فرمانش دستور داد كه آب و خاك را با هم آميختند و گل درست كردند و خشت زدند و با سنگ و گچ حمام و كاخها را بنا كرد . وقتي نيازهاي اوليه زندگي را برطرف نمود ، گوهرها را از معادن استخراج كرد و سپس در جستجوي بوي خوش برآمد و به گلاب و عنبر و عود دست يافت . و با آموختن رموز پزشكي براي تندستي دردمندان اقدام نمود . با ساخت كشتي بر آب چيره شد و با كشتي به سفر پرداخت . بدينشان جمشيد با خردمندي بر همه هنرها دست يافت . سپس تختي گوهر نشان ساخت و در آن نشست و به ديوان دستور داد كه تخت را از زمين بر آسمان ببرند .او كه همانند خورشيد در آسمان سير مي كرد جهانيان را شگفت زده كرد . و آن روز را كه برابر با اول فروردين بود بزرگان شادي كردند و اين روز فرخنده را نوروز ناميدند و ساليان سال اين روز را جشن گرفتند . و مراسم عيد نوروز از آن روزگار به ياد مانده است . جمشيد سيصد سال همين گونه پادشاهي كرد و اينگونه بود كه غرور در دلش راه يافت و ناسپاسي پيش گرفت و ادعاي خدايي كر
داستان ضحاك و پدرش
در گوشه اي از قلمرو پادشاهي جمشيد ، آنطرف اروندرود در ديار تازيان ، مرد خداشناسي به نام مرداس بر قبيله خود حكومت مي كرد . مرداس مرد خدا ترسي بود و از نعمتهايي كه در اختيارش بود به مردم دريغ نمي كرد و مردم اجازه داشتند كه از گله هاي بز و شتر و ميش او شير بدوشند و بنوشند . مرداس فرزند پسري داشت بنام ضحاك كه اندك بهره اي از مهر و محبت در وجودش نبود . او فردي جاه طلب و گستاخ و عجول بود . به او لقب پيوراسپ داده بودند زيرا ده هزار اسب تازي با دهنه لگام زرين در اختيار داشت . قسمت اعظم شب و روز بر اسب سوار بود نه از براي جنگاوري و دفع دشمن بلكه براي خودنمايي . و اينگونه بود كه ابليس او را براي دستيابي به نقشه هايش مناسب ديد . و روزي بصورت فردي نيكخواه نزد او آمد و ضحاك فريفته حرفهاي او شد و از نقشه شوم او آگاه نبود . ابليس كه ديد ضحاك تهي مغز فريفته ستايشهاي او شده است خوشحال شد و به او گفت : سخنهاي زيادي دارم كه كسي جز من آنرا نمي داند ولي اول بايد با من پيمان ببندي . ضحاك هم با او پيمان بست و سوگند خورد كه راز او را من با كسي نگويد . سپس ابليس كه شرايط را مناسب ديد به او گفت : وقتي پسر جواني چون تو هست چرا بايد پدر پيرت فرمانروائي كند ؟ پدري كه پسري همانند تو دارد زنده ماندنش چه ارزشي دارد ؟ اين پند را از من بشنو و او را از ميان بردار تا صاحب همه اين كاخها و گنجها شوي . جوان از تصور قتل پدر دلش پر از اندوه مي شود . و به ابليس مي گويد كه انجام اين كار شايسته نيست و راهي دگر بجويد . اما ابليس پيمانش را يادآور مي شود و به او مي گويد اگر با من همراه نباشي بر پيمانت وفادار نبودي . وهميشه ننگ پيمان شكستن را بهمراه خواهي داشت و پست مي گردي . بدين ترتيب مرد تازي را رام كرد تا سر به فرمان او آورد . ضحاك از او پرسيد كه حال بايد چه كرد ؟ ابليس به او گفت من چاره آنرا مي دانم و كافي است كه تو سكوت كني زيرا نياز به كمك كسي ندارم . مرداس باغ دلگشايي داشت . او قبل از طلوع آفتاب از خواب بر مي خواست و براي غسل بامدادي و ستايش پروردگار بدون چراغ يا همراهي آنسوي باغ مي رفت .و اين فرصت مناسبي براي نقشه هاي شوم ابليس بود . و ابليس بر سر راه او چاه عميقي كند و روي آنرا با خاشاك و گياهان خشك پوشاند . و چون مرداس از آنجا عبور كرد در آن چاه افتاد و بلافاصله مرد . و آن پدري كه در همه شرايط به فرزندش محبت كرده بود و او را در ناز و نعمت بزرگ كرده بود ، فرزندش او را بي شرمانه بدون آنكه رعايت خويشاوندي را كند از سر راهش برداشت . و هيچ فرزندي حتي شيران نر هم اينگونه خون پدرشان را نمي ريزند . مگر اينكه واقعيت چيز ديگري باشد و بايد از مادرش پرسيد كه آيا او واقعا فرزند اين پدر بود ؟ و اينگونه بود كه ضحاك تخت فرمانروايي پدر را تصاحب كرد . ابليس كه سخنش موثر افتاده بود شروع به بد آموزي تازه اي كرد .به او گفت كه اگر از من اطاعت كني و از فرمان من سر پيچي نكني عالم را به كام تو مي كنم و پادشاهي جهان را تصاحب خواهي كرد .
|
|
ضحاك ماردوش _ صفحه 2 |
|
|
ابليس در لباس خواليگر زماني كه ضحاك به پادشاهي رسيد، ابليس به شكلي ديگر ظاهر مي شود . او بصورت جواني هنرمند نزد ضحاك مي رود و بعد از ستايش ضحاك خودش را آشپزي (خواليگر) لايق براي ساختن غذاهاي شاهانه معرفي مي كند . ضحاك كه از سخنان جوان شيفته شده بود ، خورشتخانه (آشپزخانه) را در اختيار او قرار مي دهد تا برايش خورش آماده كند . در آن زمان بيشتر غذاي مردم از گياهان بود ولي اهريمن جانوران را سر بريد و با گوشت انواع پرندگان و چهارپايان خورشت درست كرد و هر روز يك نوع خورشت براي او آماده مي كرد . |
او از گوشت جانوران خوراك تهيه مي كرد تا مريدش را با لذت كشتن و خوردن آشنا كند و مقدمات كارهاي بعدش را فراهم آورد روز اول با زرده تخم مرغ غذايي درست كرد و روز دوم با گوشت كبك غذايي آماده كرد و روز سوم با مرغ و بره سفره را بياراست . روز چهارم از گوشت گوساله خورشتي فراهم كرد و به آن زعفران و گلاب زد . ضحاك كه از خوردن اين غذاها لذت مي برد . از اين همه هنرمندي آشپز به وجد آمد و به او گفت : بگو تا چه آرزويي داري تا آن را بر آورده سازم . خورشگر (آشپز) گفت : اي پادشاه اميدوارم كه هميشه شاد زندگي كني و همه چيز زير فرمان تو باشد . دل من از مهر تو آكنده است و من تنها يك خواهش از پادشاه دارم هر چند مي دانم كه در اين جايگاه لايق چنين پاداشي نيستم . و آن اين است كه اجازه دهي تا كتفت را ببوسم . ضحاك وقتي تقاضاي او را شنيد بدون آنكه بر نيت او آگاه باشد به او اجازه اينكار را داد . و هنگامي كه آن ديو بر كتفهاي ضحاك بوسه زد ، ناپديد شد و كسي در جهان اين اتفاق عجيب را نديده بود كه از محلهاي آن بوسه دو مار سياه از كتف ضحاك سر بر مي زند . ضحاك مي ترسد و دستور بريدن آن دو مار را مي دهد ولي بي درنگ دوباره مارها از همان محل روئيدند .
پزشك شدن ابليس پزشكان ماهر همه گرد هم آمدند و هر كدام راه حلي را پيشنهاد كردند ولي هيچكدام موثر نبود . آنگاه ابليس ظاهر جديدي به خود گرفت و در لباس پزشكي به نزد ضحاك رفت و گفت : راه درمان بريدن آنها نيست بلكه بايد آنها را آرام كرد تا گزندي به تو نرسانند . بايد براي آنها از مغز آدميان خورشتي فراهم كني تا شايد با اين روش آنها سرانجام از بين بروند . و هدف شيطان از اين كار چه بود ؟ بله اهريمن مي خواست آدميان را كه دشمنان او بودند از بين ببرد و نسل آدميان را براندازد
سرنگوني حكومت جمشيد
ادعاي خدائي جمشيد ، خاطر مردم را آزرده كرده بود قدرت مركزي سست شد فرمانروايان سرزمينهاي مختلف سر به شورش مي زنند و در جستجوي شاهي جديد به ضحاك رو مي آورند . ضحاك خوشحال از اين پيشنهاد، لشكري را فراهم آورد و سوي تخت جمشيد حمله كرد . جمشيد بخت برگشته هم كه كينه مردم را مي بيند بدون هيچ مقاومتي تخت و تاجش را ترك مي كند و صد سال دور از چشم ديگران زندگي كرد تا اينكه ماموران ضحاك او را در نزديكي درياي چين اسير مي كنند و بدون آنكه درنگي كنند به فرمان ضحاك بدن او را با اره به دو نيمه مي كنند .و بدين ترتيب دوره هفتصدساله جمشيد بسر مي آيد .
|
|
ضحاك ماردوش _ صفحه 3 |
|
|
پادشاهي ضحاك و بدين ترتيب ضحاك شاه ايران گشت . و در اين دوره ارزش همه چيز عوض شد . و خوبيها بي ارزش شدند و دروغ و ريا و وحشت در جامعه حكمفرما مي شود و افراد نالايق بر جان مردم حكومت مي كنند . دو دختر زيباروي جمشيد را به نامهاي شهرناز و ارنواز را به نزد ضحاك مي آورند . و ضحاك آنها را با جادو و سحر در خدمت خود در مي آورد . |
و بدين ترتيب هر روز دو مرد جوان را سر مي بريدند و از مغز آنها براي مارها خوراك فراهم مي كردند . دو مرد پارسا به نام هاي ارمايل و ديگري گرمايل با هم از بيداد شاه سخن گفتند و چاره اي انديشيدند كه لااقل بتوانند يكي از اين دو جواني كه خونشان ريخته مي شود از مرگ نجات دهند براي همين آشپزي آموختند و با آشپزي به خورشتخانه شاهي رخنه كردند . و بدين ترتيب از هر دو جوان، يكي را فرار مي دادند و با مغز ديگري بهمراه مغز گوسفند غذاي مارها را فراهم مي كردند . آنها جوانان را فرار مي دادند و از آنها مي خواستند كه از شهر و آبادي دور شوند و به كوه ها پناه ببرند . و اينگونه توانستند هر ماه جان سي جوان را نجات دهند .
وليكن ظلم و ستم ضحاك به اين چيزها محدود نمي شد و هرگاه كه هوس مي كرد فرد آزاده اي را بعنوان سركشي در برابر حكومت به قتل محكوم مي كرد . مردم در كوچه و خيابان و حتي خانه هايشان در امان نبودند . و هرجا كه دختر خوبرويي در منزلي بود او را براي ضحاك مي آوردند . ضحاك نه در بند آداب شاهي بود و نه ترسي از خدا بر دل داشت .
خواب ديدن ضحاك زماني كه بيش از چهل سال به اتمام پادشاهي ضحاك مانده بود شبي در خوابگاهش در كنار ارنواز خوابيده بود كه كابوس وحشتناكي ديد . سه مرد جنگي پيش روي خود ديد كه دو تن از آنها مسن تر و سومي كه در وسط آن دو بود جواني بلند بالا با قامتي كشيده بود و شيوه راه رفتنش همانند شاهان بود ، در حاليكه گرزي به شكل سر گاو در دست داشت خروشان و غضبناك به سمت ضحاك رفت و با گرز بر سرش كوبيد و بلافاصله از سر تا پايش را با طنابي پيچيد و بر گردنش يوغي انداخت و او را كشان كشان به كوه دماوند برد در حاليكه گروهي پشت سر او مي دويدند.
ضحاك از ناراحتي بر خود پيچيد و در خواب چنان نعره اي كشيد كه كاخش به لرزه افتاد. از آن صدا همگي از خواب برخاستند . ارنواز از ضحاك پرسيد: شاها نمي خواهي بگويي كه چه اتفاقي افتاده است ؟ تو در خانه خود در امنيت و آسايش خوابيده اي، از بيم چه چيزي اينگونه ترسيدي ؟ سرتاسر جهان تحت فرمان تو است و اينهمه مردم از كاخ تو حفاظت مي كنند . شاه به وي گفت : بايد اين راز را پنهان نگهداشت زيرا شنيدن آن موجب ياس و پرشاني است. ارنواز به او گفت : اين راز را برايمان بازگو كن شايد كه بتوانيم چاره اي براي آن بيانديشيم زيرا هيچ مصيبت و بلائي بدون راه حل نيست. شاه آن راز پنهان را بر او آشكار كرد و تمام جزئيات خواب را برايش بازگو كرد . ارنواز گفت :تمام سرتاسر جهان زير فرمان تو هستند از هر كشوري بزرگان و ستاره شناسان و جادوگران را نزد خود بخواه و درستي اين خواب را بررسي كن . ببين مرگ تو بدست كيست و آنگاه كه به اين اطلاعات دست يافتي ديگر ترسي از دشمنان نخواهي داشت . شاه هر جايي كه منجم و خوابگزاري بود به نزد خودش فرا خواند و آن خواب آزارنده باري ايشان بازگو كرد و از آنها خواست تا خوابش را تعبير كنند. به آنها گفت كه يا راز اين خواب را براي من فاش كنيد يا اينكه كشته خواهيد شد . همه لب فرو بسته بودند نمي دانستند چه كنند . اگر آنچه سرنوشت ضحاك بود به او مي گفتند خشم شاه را برمي انگيختند و موجب مرگشان مي شد و اگر راست نمي گفتند باز ترس از مرگ وجود داشت. سه روز از آن تاريخ گذشت و كسي چيزي نگفت . روز چهارم شاه برآشفته شد و از آنها خواست تا حقيقت را بگويند. همه موبدان با دلي پر از ترس و چشماني پر از خون سر بزير انداخته بودند . در اين ميان فردي از خودگذشتگي مي كند و جلو مي آيد و به شاه مي گويد: تا حال كسي از مادر زاييده نشده است كه عمري جاويدان داشته باشد . قبل از تو همه شاهان بسياري حكومت كردند وليكن همگي رفتند و تخت شاهي را به ديگري سپردند . و آن كسي كه پس از تو صاحب اين تاخت خواهد شد ، نامش فريدون است و زمين را زير سايه خود مي آورد . هنوز وقت جسنجو و نگراني نيست زيرا كه هنوز از مادر زاده نشده است و هنگاميكه بزرگ شود به فكر تاج و تخت خواهد افتاد. قد و قامت بلندي چون سرو دارد و براحتي گرزي پولادين را بر شانه حمل مي كند و با گرزي به شكل گاوي بر سرت خواهد كوبيد و تو از از تخت پادشاهي به زير خواهد كشيد . ضحاك پرسيد آخر براي چه با من اينگونه رفتار مي كند ؟ خردمند به او پاسخ داد، كسي بدون علت كاري نمي كند . پدرش توسط تو به قتل مي رسد و او دلي پر از كينه از تو دارد . گاوي به نام برمايه دايه اوست و به او شير مي دهد ولي آن گاو هم بدست تو از بين خواهد رفت و براي انتقام گرزي به شكل سر گاو درست خواهد كرد. ضحاك از شنيدن اين سخنان از تخت بر زمين افتاد و بيهموش گرديد. مرد خوابگزار اين فرصت را غنيمت دانست و از بارگاره ضحاك خارج شد تا به او گزندي نرسد. زماني كه دوباره ضحاك برتخت نشست و كمي آرامش يافت شروع به جستجوي فريدون كردو از نگراني خواب و خوراك نداشت.
|
|
ضحاك ماردوش _ صفحه 4 |
|
|
بدنيا آمدن فريدون از ماجراي خواب ضحاك مدتي طولاني گذشت و فرصت ضحاك كمتر شد و به پايان كارش نزديكتر مي شد. تا اينكه روزي فريدون چشم به جهان گشود بمانند سرو رشد كرد و شكوه و جلال شاهي نمايان شد .زيرا كه او از نوادگان جمشيد بود . هم زمان با زاده شدن فريدون گاوي زاده شد كه عجيب ترين گوساله دنيا بود و كسي تا حال چنين گوساله اي نديده و نشنيده بود زيرا موهاي تنش به مانند پرهاي طاووس رنگارنگ بود . او را برمايه نام نهادند |
از طرفي ماموران ضحاك در هر محله اي بدنبال يافتن فريدون و گاو برمايه بودند . پدر فريدون فردي به نام آبتين بود كه بعلت كينه او به ضحاك در جستجويش بودند . تا اينكه آبتين بدست ماموران بدنهاد ضحاك گرفتار ميشود و ضحاك جان او را مي گيرد. مادر خردمند فريدون كه فرانك نام داشت هنگامي كه سرنوشت همسرش را ديد با دلي داغ ديده و گريان با فرزندش از آنجا گريخت تا در امان باشند و به مرغزاري رفت كه گاو برمايه در آنجا بود . فرانك نزد نگهبان مرغزار رفت و با ديده اشكبار از او تقاضا كرد تا مدتي فرزند شيرخوارش را در آنجا نگهداري كند. و به مانند پدري دلسوز او را بزرگ كند و از شير آن گاو ، كودك را تغذيه كند. و براي دستمزد هر چه او بخواهد آنرا برآورده كند. و بدين ترتيب نگهبان، آن كودك را در نزد خود نگاه داشت و سه سال با شير برمايه او را شير داد . ضحاك كه از عاقبت خود در هراس بود هنوز هم بدنبال اين گاو مي گشت تا اينكه توسط جاسوسانش از وجود برمايه خبردار مي شود. فرانك نزد مرد امانت دار آمد و بدو گفت:فكري از الهام الهي بر دلم پيدا شده و بايد آنرا انجام دهم و چاره اي ندارم و بايد از اين سرزميني كه جادو بر آن حكمفرماست فرار كنم و به هندوستان بروم. از ميان اين جمعيت مي روم و به كوه البرز پناه مي برم. فرزند را از آن نگهبان گرفت و با شتاب فرزند را همانند يك قوچ وحشي قهرآلود به سمت البرز برد . زاهدي در آن كوه به دور از نگراني هاي جهان زندگي مي كرد . فرانك به او گفت: اي مرد با ايمان من زني داغ ديده از سرزمين ايران هستم ، آگاه باش كه فرزند من در آينده فرد شايسته اي خواهد شد .او تاج ضحاك را از سرش پايين مي آورد و ضحاك را در جنگ شكست مي دهد ، تو بايد مراقب او باشي و همچون پدر نگران زندگيش باشي . مرد زاهد كودك را نزد خود پذيرفت و مادرش را نااميد نكرد.
حال بشنويد از روزي كه ضحاك از وجود گاو برمايه و آن مرغزار خبردار شد . ضحاك با دلي پر از خشم همراه با مامورانش به آن مرغزار رفتند از روي خشم نه تنها برمايه كه تمامي چهارپايان را كشتند و فوري به سمت منزلگاه فريدون رفت و چون كسي را نيافت خانه را آتش كشيد و به خاك يكسان كرد.
آگاه شدن فريدون از نژادش هنگاميكه فريدون 16 ساله شد از كوه به نزد مادرش آمد و از او خواست تا آن اسراري كه در سينه دارد برايش بگويد . فريدون از مادرش پرسيد: به من بگو كه پدرم كيست و اصل و نژادم چيست ؟ و در ميان مردم خود را فرزند چه كسي و از چه نژادي معرفي كنم ؟ پاسخ مرا با سخني منطقي بده. مادرش فرانك پاسخ داد: آنچه گفتني است برايت خواهم گفت. بدان و آگاه باش كه در سرزمين ايران مردي به نام آبتين بود كه اجداد و نياكان خود را مي شناخت . اجداد او به شاه طهمورث مي رسد و در حقيقت آبتين پدر تو و همسري شايسته براي من بود كه به جز ديدار او دلخوشي ديگري نداشتم . و هنگاميكه ضحاك جادوگر خواست تو را از بين ببرد ، تو را مخفي نگداشتيم و چه روزهاي تلخي را گذراندم . پدرت آن مرد گرانقدر بخاطر تو جانش را فدا كرد . چون بر دوش ضحاك دو مار روئيده بود او روزگار را بر مردم تنگ كرد و از مغز آدميان براي مارانش خورشت تهيه مي كرد و پدرت نيز خوراك آنها شده است. عاقبت بسوي بيشه اي رفتم كه كسي از آن خبر نداشت . در آنجا گاوي ديدم كه رنگارنگ بود . و نگهبان او رفت و آمدي نداشت. مدتي طولاني تو را آنجا سپردم و با ناز تو را پرورش دادند و از شير آن گاو رنگارنگ كه چون طاووس بود تغذيه شدي و اينچنين دلير گشتي . تا اينكه شهريار به وجود آن مرغزار و گاو پي برد .من ترا بلافاصله از آن سرزمين دور كردم . ولي آنها آن گاو بي زبان را كه براي تو همانند دايه اي بود ، كشتند . و آن ساختمان بلند را به تلي از خاك تبديل كردند .
وقتي فريدون سخنان مادر را شنيد بر آشفته شد و خونش به جوش آمد . دلش پر از كينه و درد شد و از خشم بر پيشاني اش چين افتاد . به مادر گفت : بايد به اسقبال خطر رفت ، تا حالا ضحاك هر قدر خواست جادو كرد و حالا نوبت من است كه دست به شمشير ببرم و كاخ ضحاك را چنان در هم بكوبم كه خاكش به آسمان بلند شود.
اما فرانك كه زني خردمند بود به پسرش گفت: اينكار صحيح نيست ،ضحاك سپاهي بزرگ دارد كه به فرمان او هستند و اگر اراده كند از هر منطقه اي صدهزار نفر كمربسته براي او جنگ خواهند كرد و تو نمي تواني در برابر اين همه خلق به تنهايي بجنگي . راه و رسم آشتي و جنگ در جهان بغير از اين است كه تو مي پنداري. و هر كسي كه در جهان به توانائي هايش مغرور گشت و به قدرت دشمن توجه نكرد ، جانش را از دست مي دهد . ضحاك آنچنان مردم را افسون كرده كه قربانيانش كه اين مردم ستمديده هستند هنوز كمر بسته در خدمتش هستند و هنوز در بين مردم محبوبيت فراوان دارد . بايد زمان مناسب فرا رسد زماني كه خشم مردم طغيان كند . قبل از آن، يكه و تنها به مبارزه پرداختند خلاف راي عاقلان است . پسر من اين نصيحت مادرت را هرگز از ياد مبر.
|
|
ضحاك ماردوش _ صفحه 5 |
|
|
ماجراي ضحاك و كاوه آهنگر
ضحاك پس از گذشت سالها جنايت چاره اي مي انديشد و تصميم مي گيرد كه از مردم سندي دال بر عدالتخواهيش بگيرد. تا پادشاهيش استوار شود . بزرگان هر كشور و منطقه اي را نزد خود فرا مي خواند و به آنها اينگونه مي گويد : اي خردمندان بزرگوار همه مي دانيد كه من دشمني مخفي دارم و من دشمن خود را كوچك نمي شمارم. بايد لشكري بزرگتر از آنچه دارم فراهم كنم و شما نيز بايد در اينكار مرا ياري دهيد. بايد استشهادي بنويسيد كه من بعنوان پادشاه شما كاري جز خير انجام نداده ام و سخني جز حقيقت بر زبان نراندم و جز به عدالت رفتار نكرده ام . |
از ترس ضحاك همه با او هم صدا گشتند و چه پير و چه جوان به آن سند دروغين گواهي دادند . همان لحظه صداي دادخواهي از درگاره شاه به گوش رسيد.ضحاك تصور كرد چه موقعيتي بهتر از اين كه به شكايت رعيتش شخصا رسيدگي كند و جماعت لطف او را ببينند تا به مهري كه به شهادتنامه نهاده اند مطمئن شوند . بنابراين آن فرد ستم ديده را نزد خود فراخواند و او را در كنار مردان درباري نشاند. ضحاك با چهره اي عبوس از او پرسيد: به ما بگو كه چه كسي بر تو ستم كرده است.
مرد با دو دست بر سر خود زد و با صداي بلند شروع به سخن گفتن كرد. اي شاها ، اسم من كاوه است و براي دادخواهي اينجا آمدم . مرد آهنگر بي آزاري هستم و مرتب از طرف شاه بلا برسرمان مي بارد. بايد مشخص شود كه تو شاه هستي يا اژدها ؟ اگر تو پادشاه هفت سرزمين هستي چرا تمام رنج و سختي هايت فقط براي ما هست كه در كنار تو هستيم و مردم ديگر ولايات را در اين ستم ها، شريك نمي كني؟ طبق چه حساب و كتابي نوبت به من رسيده كه بايد هر بار مغز فرزندان من خوراك مارهاي تو گردند ؟
ضحاك كه در آن مجلس، به فكر تهيه گواهي بر عدالتش بود از اين سخن ها شگفتزده شد. دستور داد تا فرزند آن مرد را به او بازگردانند و سعي كرد دل مرد را بدست آورد تا نمايشي از عطوفت ضحاك باشد . سپس به كاوه اجازه داد كه به عدالت شاه گواهي دهد و او هم زير آن سند عدالت را امضاء كند . در حقيقت ضحاك به كاوه لطف بزرگي كرده بود اما وقتي كاوه آن سند را خواند و امضاي بزرگان كشور را در زير آن ديد ، فرياد برآورد : اي هواداران ديو ، كه ترسي از خداي بزرگ در دل نداريد . همه ي شما در دوزخ جاي داريد كه دل به گرو حرفهاي اين مرد سپرده ايد . در حاليكه از خشم مي لرزيد از جايش بلند شد و گواهينامه را پاره كرد و زير پايش لگدمال كرد. سپس دست فرزند عزيزش را گرفت و از بارگاه ضحاك خارج شد .
درباريان ضحاك را مدح و ستايش كردند و گفتند : اي شاه شاهان ، چرا در نزد تو اين كاوه ياوه گو بخودش اجازه داد كه خودش را هم رده شما بداند و با صداي بلند اين چنين غصبناك صحبت كند و سندي را كه ما براي وفاداري به تو نوشتيم ، پاره كند و از فرمان تو سرپيچي كند ؟
ضحاك پاسخ داد: اين عجيب است ولي بايد آنرا باور كنيد ، هنگاميكه كاوه داخل شد و صداي او را شنيدم، گويا بين من او درست به اندازه كوهي از آهن فاصله بود و آنگاه كه با دو دست آنگونه به سرش زد وحشت عجيبي در دلم احساس كردم . نمي دانم از اين پس چه ممكن است رخ دهد كه كسي از راز روزگار با خبر نيست.
طغيان كاوه
وقتي كاوه از درگاه بيرون آمد مردم كوچه و بازار دور او جمع شدند، كاوه فرياد برآورد و مردم را به سوي عدالت و داد خواهي فرا خواند . او چرم آهنگري را از تنش در آورد و آنرا بر سر نيزه كرد . در ميان جمعيت شور و غوغاي برپا شد. كاوه خروشان و نيزه بدست به راه افتاد و مي گفت : اي خداپرستان ، چه كسي هوادار فريدون است و مي خواهد از ظلم ضحاك رهايي يابد . بياييد، به نزد فريدون رويم و در سايه فر و شكوه او به مبارزه با دشمن خدا برويم گويا فرياد كاوه مردم را به خود آورد و جمعيت مردم را به حركت درآورد. و گروه زيادي به او ملحق شدند .رفتند و رفتند تا به جايي كه فريدون بود رسيدند .
عزم فريدون براي جنگ
زماني كه پيشواي تازه به درگاه آمد مردم از دور او را ديدند و غوغاي شادي بپا شد .هنگامي كه فريدون آن پوست را بر نيزه ديد آن را به فال نيك گرفت . او آن چرم را با ديباي روم تزيين كرد و آنرا با گوهر و طلا آراسته كرد و آن را بعنوان پرچم و درفش بالاي سر خود نصب كرد و آن پرچم را درفش كاوياني ناميد. بعد از فريدون هم هر كس به تخت شاهي مي نشست بر آن چرم بي ارزش، گوهر هاي بيشتري اضافه كرد و آنچنان شد كه در شب تيره همچو خورشيد مي درخشيد و اينگونه بود كه اختر كاوياني شد.
وقتي فريدون شرايط را اينگونه ديد فهميد كه واژگوني ضحاك نزديك است او تاج بر سرش گذاشت و با ارده اي مصمم نزد مادرش فرانك رفت و گفت : كه من بايد بسوي كارزار بروم ،براي پيروزيمان دعا كن . از هر خير و شري به خدا پناه ببر و به او متوسل شو .
اشك از چشمان فرانك سرازير مي شود و گفت : اي خداي جهان، عزيز خودم را به تو سپردم . هر گزند و بدي را از او دور كن و جهان را از نادانان خالي و تهي گردان .
فريدون با سرعت تصميم به حركت گرفت و از آنچه در دلش مي گذشت به كسي سخن نگفت . فريدون دو بردار بنام كيانوش و پرمايه داشتند كه از او بزرگتر بودند . به آنها گفت : اي دليران ، گردش روزگار با بهروزي ما همراه خواهد بود و تاج و تخت به ما بر خواهد گشت . تمامي آهنگران ماهر را گرد بياوريد تا گرزي مخصوص برايم بسازند.
برادران بلافاصله به سراغ آهنگران رفتند و هر آنكس كه در اين حرفه شهرتي داشت نزد فريدون آوردند . فريدون پرگار به دست گرفت و آن گرزي كه مورد نظرش بود بر روي زمين رسم كرد ، گرزي كه سرش همانند سر گاوميش بود .
بلافاصله آهنگران دست بكار شدند و زماني كه كار ساخت آن تمام شد آنرا نزد فريدون آموردند . آن گرز چنان صيقل داده شده بود كه چون خورشيد مي درخشيد .
فريدون از تلاش آهنگران رضايت كامل داشت و به آنها جامه و طلا هديه داد . و به آنها نويد داد كه آن هنگام كه ضحاك را به خاك كشاندم ، حرمت شما را باز خواهم گرداند و در جهان عدل و داد را گسترش خواهيم داد .
|
|
ضحاك ماردوش _ صفحه 6 |
|
|
رفتن فريدون به جنگ ضحاك بدين ترتيب فريدون با تصميم جدي براي انتقام گرفتن و خونخواهي پدرش عازم جنگ شد. روزي كه او براه افتاد روز ششم از ماه شمسي بود. سپاه بزرگي را فراهم كرد و توشه سپاه را گاوميشان پيشاپيش سپاه مي بردند. دو برادرش برمايه و كتايون كه بزرگتر از او بودند دوشادوش او حركت مي كردند . يدين ترتيب فريدون و سپاهش با سري پر از كينه و دلي سرشار از دادخواهي مانند باد راه مي سپردند. فريدون انبوه مردم را پست سر خود دارد ولي مي داند كه نياز به دعاي خير مردان خدا دارد چون كه حريف او دست پرورده ابليس است و جز با نيروي ايمان و دعاي پاكان نمي توان با او مقابله كرد |
شبانگاه به منزلگاه خداپرستان رسيد ، براي احترام به نزدشان رفت و بر ايشان درود و سلام فرستاد . وقتي كه شب تاريكتر شد از آن جايگاه پريروئي كه موهاي سياه او تا به پاي او مي رسد بسوي فريدون آمد و در پنهان به او رموز افسون و جادو را آموخت تا بتواند افسونهاي ضحاك را باطل كند و موانع را از پيش پا بردارد. فريدون دانست كه اين فرشته كه به او باطل كردن افسون ضحاك را آموخته به دعاي پاكان از عالم غيب بوده است و بيهوده نبوده است .
فريدون و سپاهيانش در دامنه كوهي براي استراحت متوقف شدند و آشپزها غذا را آماده كردند . هنگامي كه فريدون غذايش را خورد، خوابش مي گيرد . از آنطرف دو بردار او كه بخت بلند بردارشان فريدون را ديدند ديو حسد به جانشان مي افتد و تصميم به از بين بردن فريدون مي گيرند. در حاليكه كمي از شب گذشته بود و فريدون در پايين كوه خواب بود ، به بالاي كوه مي روند و سنگي از كوه كنده و پايين مي اندازند تا بر سر برادر خوابشان بخورد و او را از بين ببرد . اما به فرمان خدا صداي غلتيدن سنگ مرد خوابيده را بيدار كرد و فريدون با افسوني كه آموخته بود سنگ غلطان را در جايش متوقف كرد و ديگر حتي ذره اي تكان نخورد. بلافاصله بلند شد و سپاه را بحركت در آورد و كار زشت برادران را هم به رويشان نياورد.
سپاه فريدون به نزديك رود اروند يا همان دجله رسيدند . فريدون براي نگهبانان رود پيام مي فرستد كه كشتي ها را به اين طرف آب بياورند تا سپاه از رودخانه عبور كنند . اما نگهبانان در برابر فرمان فريدون سر فرود نياوردند و تسليم نشدند و پاسخ دادند كه شاه جهان ، ضحاك ، به ما امر كرده تا جواز عبوري با مهر من نديدي حتي به يك پشه هم اجازه عبور ندهيم . وفتي فريدون اين سخنان را شنيد بسيار خشمگين شد و ترسي از آن رود خروشان در دلش راه نداد و در حاليكه سوار بر اسب بود به آب زد و عمق آب بحدي بود كه زين اسب در آب فرو رفت و بدنبال او بقيه يارانش هم به آب زدند . وقتي به خشكي رسيدند با دلي پر از كينه به سمت بيت المقدس براه افتادند. بيت المقدس در زبان پهلوي _ گنگ دژ هوخت ، ناميده مي شد . آنها تاختند تا به آن شهر رسيدند . از فاصله يك مايلي فريدون كاخي ديد سر به افلاك كشيده و دانست كه اينجا مكان آن اژدها است . فريدون دانست كه اگر تامل كند از عظمت كاخ و زيادي نگهبانان يارانش ضعف خواهند يافت بنابراين بلافاصله حمله را آغاز كرد . فريدون پيشاپيش سپاه است و عنان اسب را رها مي كند و دست بر گرز مي برد .گويي كه آتشي در مقابل نگهبانان روئيد .با گرز آهنين آنچنان بر فرق دشمن مي كوبد كه ديگر نگهباني در بارگاره ضحاك باقي نمي ماند زيرا يا كشته شدند و يا فرار كردند . فريدون خدا را شكر كرد . آن جوان كم سن داخل قصر شد . فريدون نشان سلطنتي ضحاك را از به پايين كشيد . و با آن گرز گران بر سر هر كسي كه به طرف او مي آمد مي كوبيد .و بر آن جادوگران ديو سرشت كه در بارگاه بودند ،با گرز بر سرشان كوبيد . و بر تخت ضحاك جادوگر نشست .
ملاقات دختران جمشيد
فريدون و سپاهش به هر طرف كاخ رفتند ولي نشاني از ضحاك نيافتند . فريدون دختران جمشيد را در شبستان ضحاك پافت . دستور داد تا آنها را تطهير كنند و روح و روان آنها را كه دست پرورده بت پرستان بود از آلودگي هاي پاك كرد . بعد از آن دختران جمشيد كه كه قطرات اشك از چشمان چو نرگسشان بر گونه هايشان روان بود با فريدون سخن گفتند . تو كه هستي ؟ از كدام نژادي كه اين چنين به جايگاه ضحاك ستمكار قدم گذاشته اي ؟ كسي را نديديم كه جرات كند و به فكر تاج و تخت ضحاك بيافتد ؟ فريدون مي گويد : اين تخت براي كسي تا ابد نمي ماند . من پسر آبتين هستم كه توسط ضحاك كشته شد و من به خونخواهي پدرم آمدم . آمده ام كه با اين گرز گاو شكل بر سر ضحاك بكوبم و به او هيچ رحمي نخواهم كرد .
ارنواز كه اين سخنان را شنيد به ياد خواب ضحاك افتاد و دلش شاد شد ، پرسيد: آيا تو فريدون هستي ؟ كه زندگي ضحاك با دستان تو به اتمام مي رسد ؟ دو خواهر خود را معرفي كردند كه دختران جمشيد هستند و از ترس جانشان مجبور بودند در كنار ضحاك بمانند .
فريدون گفت اگر خدا بخواهد ريشه اين اژدها را از بين خواهم برد و جهان را از وجوش پاك خواهم كرد و شما بايد به من بگوييد كه او را كجا مي توانم بيابم ؟
آن زيبارويان پاسخ دادند: مگر مي توان سر او را از تنش جدا كرد ؟ او سر هزاران بي گناه را از تن جدا كرد و حالا از غضب روزگار هراسان است .فال گويان پيش بيني كرده بودند و مي دانست كه كسي او را از تخت پايين مي كشد . دلي آشفته از اين خبر داشت و خونها ريخته است تا مگر فال اخترشناسان به حقيقت نپيوندد. او سوي هندوستان رفته است تا جادويي جديد بيابد حال ديگر زمان بازگشتش فرا رسيده است چون در هيج جا آرام و قرار ندارد .
|
|
ضحاك ماردوش _ صفحه 7 |
|
|
فريدون و پيشكار ضحاك
ضحاك پيشكاري به نام كندرو داشت كه در زمان غيبت ضحاك با دلسوزي حافظ تاج و تخت و كاح ضحاك بود . كندور وقتي به كاخ آمد ، در ايوان كاخ، مردي بلند قامت با سيماي تابناك و تاج بر سر ديد كه بر روي تخت نشسته است در يك سمتش شهرناز و در دست ديگرش ارنواز در كنارش بودند . بدون پريشاني و بدون اينكه سوالي بپرسد در حاليكه تعظيم مي كرد ، شاه جديد را ستايش كرد ، اي شهريار هميشه زنده باشي كه شايسته و سزاوار شاهنشهي هستي . تو پادشاه هفت اقليم هستي و مردم جهان بنده هاي تو هستند .
|
فريدون كندرو را نزد خود خواند و كندور گفتني ها و رازها را براي فريدون بازگو كرد. فريدون به او دستور مي دهد كه نوازندگان را فرا بخواند و سفره اي را بگستراند و وسايل عيش و طرب را فراهم كند و كساني را كه سزاوار حضور در بزم او هستند و با عقل و دانش خويش غبار را از دلش مي زدايند به اين مهماني دعوت كند . و آن مرد دورو همانطور كه فريدون به او دستور داده بود ، عمل كرد و بزمي شاهانه ترتيب داد .
ملاقات كندور با ضحاك بامداد روز بعد كندور از كاخ بيرون آمد و با اسب به سوي ضحاك شتافت . و هنگاميكه به ضحاك رسيد هر آنچه ديده و شنيده بود برايش بازگو كرد . به ضحاك گفت : اي شاه گردن كشان ، گويا بخت از تو برگشته است و نشانه آن اين است كه سه مرد با لشكري از كشوري ديگر به اينجا تاختند . يكي از آنها از بقيه كوچكتر است ولي فر و نشان كياني دارد و گرزي به اندازه كوه بدست دارد . با اسب به ايوان شاه وارد شد و بر تخت شاهي نشست. تمام طلسم هاي تو را باطل كرد و مرداني كه در كاخ تو بودند با ضربه گرز او به سرشان از پاي در آمدند.
با آنكه خبري به اين تلخي به ضحاك مي رسد گويا نمي خواهد واقعيت را قبول كند و در پاسخ مي گويد : شايد آنها مهمان باشند و نبايد به دل بد راه دارد . كندور كه زبوني شاه را مي بيند لحنش تندتر مي شود و مي گويد، آيا مهمان با گرز گاوي شكل مي آيد و با زور به كاخ و حرمسرا مي رود و بر تختت مي نشيند و حرمت صاحبخانه را نگه نمي دارد ؟ ضحاك گفت: اينقدر گله نكن كه مهمان بي رودربايستي قدمش مبارك است. كندرو كه ضحاك را اينقدر زبون مي يابد ، آداب شاهي را كنار مي گذارد مي گويد: اگر او مهمان است با شبستان تو چه كار دارد كه با دختران جمشيد هم صحبت شده و آن دو بانوي ماه روي عزيز و دلخواه تو ، همواره در كنار او يند.
ضحاك از شنيدن اين سخنان همچون كرگدن بر آشفته شد و شروع به دشنام و ناسزا به كندور كرد و گفت : تو ديگر در سراي من جايي نداري و از اين به بعد پيشكارم نخواهي بود. كندور به او پاسخ داد: من هم همچين گماني را دارم. تو كه از آن تاج و تخت بهره اي نداري چگونه مي خواهي به من منصب پيشكاري بدهي ؟ چرا چاره اي نمي انديشي؟
حمله ضحاك به فريدون
ضحاك از گفته هاي كندرو خونش به جوش آمد و دستور داد تا زين بر اسبهاي تيزرو نهادند . و با سپاهي عظيم از جنگاوران از بيراه به سمت كاخ رفت و آنرا محاصره كرد. وقتي سپاه فريدون از اين موضوع آگاه شدند به آن بيراه رفتند و در آن جاي تنگ با سپاه دشمن درگير شدند . همه مردم كه از ستم ضحاك دل خوني داشتند به لشكر فريدون پيوستند و از بامها سنگ بر دشمن مي ريختند . ضحاك كه اين جنگ را بي حاصل مي پندارد تصور مي كند كه كشتن فريدون قيام مردم را در هم خواهد شكست . پس تنها به سمت كاخش تاخت و با كمند بر بام كاخ رفت . او سراسر بدنش را با لباسي آهنين پوشانده بود و كلاه خودي بر سر داشت بطوريكه كسي او را نمي شناخت. ضحاك كه دل به گرو كمك دو زيباروي خود دارد وقتي وارد كاخ مي شود چشمش به شهرناز مي افتد كه در كنار فريدون نشسته و از ضحاك بدگويي مي كند آتش حسد آنچنان در وجودش شعله ور شد كه ديگر در غم تاج و تخت نيست و ترسي از جان باختن ندارد . دريافت كه اين تقدير خدايي است . خنجر را از نيام كشيد و بدون آنكه رويش را نشان بدهد و خودش را معرفي كند به شهرناز حمله مي كند ولي قبل از اينكه آسيب به شهرناز برسد ، فريدون همچون باد با گرز گران خود بر سرش مي كوبد بطوريكه كلاه خود ضحاك خرد مي شود فريدون خواست ضربه نهايي را وارد كند كه از سروش ندا برآمد ، نزن، كه زمان مرگش فرا نرسيده است . هم اكنون كه شكست خورده دست و پايش را محكم به مانند سنگ ببند و او را به جايي ببر كه دو كوه نزديك هم واقع است . و در آنجا او را به بند بكش . فريدون چون آن ندا را شنيد بلافاصله ضحاك را با چرمي از شير چنان بست كه هيچ كسي قدرت گشودنش را نداشت. فريدون بر تخت نشست دستور داد كه جار بزنند و اعلان كنند . كسي نبايد كه سلاحي در داخل شهر با خود داشته باشد . سپاهيان و اهل صنعت هر كدام براي ما محترمند . آن ديو پليد در بند است و ديگر نگراني وجود ندارد . شاد و خرم باشيد و با اطمينان و آسايش خاطر به كار و حرفه خود بپردازيد.
|
|
ضحاك ماردوش _ صفحه 8 |
|
|
ضحاك در بند
بعد از آن بزرگان شهر كساني كه شهرت و مقامي داشتند نزد فريدون رفتند و هديه اي پيشكش كردند و سر به فرمان او نهادند . فريدون با هر كسي مناسب با شانش برخورد كرد و آنها را نصيحت كرد و گفت : آينده ي سرزمين شما روشن است . خداوند پاك مرا از كوه البرز برانگيخت تا اينكه جهان از شر ضحاك رهايي يابد . من اكنون فرمانرواي تمام جهانيان هستم و شايسته نيست كه در يكجا بطور دائم ساكن شوم . بايد به همه جا سركشي كنم وگرنه در اين جا مي ماندم و سالها در كنار شما بودم
|
صداي طبل حركت به گوش رسيد . مردم شهر غمگين بودند زيرا فريدون مدت كوتاهي در كنارشان بود آنها چشم به دروازه كاخ دوختند ، تا ضحاك را بيرون آوردند و آنطور كه مستحق بود در بند كشيده شده بود . لشكر پشت سر هم بي وقفه از شهر خارج مي شد و ضحاك را با دستاني بسته بر پشت چهار پايي با خفت از شهر بيرون بردند.
اينقدر راندند تا به كوه رسيدند . فريدون خواست ضحاك را از بين ببرد كه دوباره همان ندا و سروش به گوشش رسيد كه با ملايمت به او گفت : بدون سپاهيان و به تنهايي ، ضحاك را تا كوه دماوند ببرد . فريدون بسرعت ضحاك را به كوه دماوند برد و در آنجا به بندش كشيد. جايي تنگ انتخاب كرد و با ميخ هاي بزرگ و سنگين او را در ميان آن سنگها چهارميخ كرد
پند آري خوبي و بدي هيچكدام در جهان پايدار نخواهد بود و چه خوب است كه خوبي را از خودمان به يادگار بگذاريم . هيچ گنچي و كاخي براي تو سود نخواهند داشت و آنچه از تو به يادگار مي ماند نام نيك است و آنرا بي ارزش ندان . فريدون از جنس آدميان بود و آنچه به او بها داد كارش بود . همواره به ياد دار كه هر جا ضحاك ستمگري باشد ، كاوه دادخواهي هم هست و ستم هرگز دوامي نمي يابد .
جشن مهرگان
بعد از آشنايي با قصه ضحاك شايد بد نباشد بدانيد كه برخي معتقدند ميان جشن مهرگان و پيروزي بر ضحاك ارتباطي وجود دارد .. در روز شمار کهن ايران، هر يک از سي روز ماه را نامي است که نام دوازده ماه سال نيز در ميان آنهاست. پيشينيان در هر ماه که نام روز و نام ماه يکي بود، آن را جشن مي گرفتند. افزون بر يکي بودن نام - روز مهر از ماه مهر - مناسبت هاي ديگري را نيز براي برگزاري اين جشن بر مي شمردند، که معروفترين آن قيام کاوه آهنگر و پيروزي بر ضحاک و پادشاهي نشستن فريدون است ابوريحان بيروني در التفهيم مي نويسد : مهرگاه، شانزدهم روز است از مهر ماه و نامش مهر، اندرين روز، افريدون ظفر يافت بر بيورسب جادو، انک معروف است به ضحاک، و به کوه دماوند بازداشت. و روزها که سپس مهرگان است همه جشنند، بر کردار آنچ از پس نوروز بود.... مي توانيد به مراجع زير مراجعه كنيد
معرفي كتاب
براي جمع آوري اين قصه از منابع زير استفاده شده است 1- شاهنامه فردوسي جلد اول ، شركت سهامي كتابهاي جيبي ، چاپ چهارم 1369 اين كتاب به زبان شعر مي باشد 2- ضحاك ماردوش ، نشر پيكان ، سال1381 ، گزارشي از سعيدي سيرجاني اين كتاب جامع مناسب براي نوجوان و جوانان مي باشد كه همراه با بيان شعر به توضيحاتي كاملي پرداخته است و لغات سخت معنا شده است و همراه با تفسير فهم داستان را آسان مي كند 3- ضحاك و كاوه ي آهنگر ، نشر مهاجر ، سال 1383 ، محمود مشرف آزاد تهراني اين كتاب مناسب براي نوجوانان بوده و سعي شده قصه با معناي دقيق شعر شاهنامه هماهنگ باشد 4- ضحاك ، نشر طاهر ، سال 1383 ، باز آفريني توسط خانم طباطبائي اين كتاب ويژه كودكان رده سني ب و ج سعي كرده به سادگي اين قصه را براي كودكان بيان كند
قصه موجود در اين سايت با سعي و تلاش خاله پروانه براي ايجاد درك صحيح از قصه شاهنامه براي نوجوانان آماده گشته و سعي شده كه اكثر قسمتها از شعر بصورت متن آماده خواندن شود . از آنجا كه هر كار بشر ممكن است با خطا همراه باشد لطفا به اصل شعر مراجعه كنيد
|
نظرات شما عزیزان:
اگ مایل به همکاری بودی پیام بده
دستمزد هم میدم
ای دی تلگرام
@saeeddaneshdoost
شماره تماس
09390827049
پاسخ: سلام دوست عزیز سایت چی میخوای بزنی تلگرام پیغام دادم
موضوعات مرتبط: کتاب قصه ، ،
برچسبها: