افسونگر 17

امیر عرشیا دختر دیگه ای رو جلو کشید و گفت:- این دختر خله هم تاراست ... خواهر من!تارا اومد جلو ... شونزده هفده ساله می زد! با لبخند باهام دست داد و گفت:- اولا که به خونه خوش اومدی دختر عمه دوما به حرفای این امیر عرشیا گوش نکن که از هم خل تر و روانی تر تو این خونه خودشه!حورا داد زد:- ایول! راست می گه!اینبار دیگه خنده ام گرفت ... اما همه اینا باعث نمی شد حضور دنی و علت حضور خودم رو توی اون خونه از یاد ببرم ... چرخیدم سمت دنی و به انگلیسی گفتم:- باید همه حرفاشون رو برات ترجمه کنم دنی ، از من خل تر هم پیدا می شه!دنیل لبخند زد ... اما لبخندش فوق العاده تلخ بود که تلخی جدایی رو با همه عذاب هاش بهم یاداوری کرد ... لبخند از روی صورتم پر زد و نگاه به امیر عرشیا کردم که مرموذانه و به انگلیسی گفت:- چقدر می دی لوت ندم! اینا بفهمن چی گفتی با لباس می خورنت!به فارسی گفتم:- منو نترسون! من از هیچی نمی ترسم ... حضورم هم اینجا ...خواستم بگم دائمی نیست که دنیل از پشت سرم گفت:- بهتر نیست بقیه مراسم رو ببرین داخل؟!امیر عرشیا که تنها کسی بود که متوجه حرف دنیل شده بود گفت:- الان الان! الان تموم می شه ... و سریع گفت:- این یکی دختره هم اسمش نگینه! دختر اون یکی خاله ات ... راستی مامان حورا و نادیا خاله افشیده و مامان نگین ، خاله افروز ...حسابی گیج شده بودم .. نگین با خنده گفت:- کم کم یاد می گیری ... مامان افرزو من عمرا تو رو به حال خودت بذاره!خاله افروز لبخند کمرنگی زد و با بغض کرد ... بی توجه به اونا که توی دلم همه شون رو مقصر می دونستم باز نگامو دوختم به امیر عرشیا ... اونجا دو تا پسر هم ایستاده بودن .. یکی هم سن امیر عرشیا و یکی دیگه کم سن و سال تر ... امیر عرشیا پسر کم سن و ساله رو جلو

 

 

 

 

 

دانلود

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 23 آبان 1399برچسب:, | 13:4 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود