ازدواج اجباری 2

با صدای داد بهرام فهمیدم که بابا بهشون گفت -الان باید شما به ما بگین؟فکر میکردم به عنوان بچه بزرگ خونواده یکم ارزش داشته باشم حالا که هرچی خواستین شده اومدین نظر مارو میپرسین اره؟ بهراد-یعنی چی بابا یعنی ما اینقده بی غیرت شدیم که بذاریم خواهرمون با یه همچین ادم اشغالی عروسی کنه تو خواب ببینه پسره الدنگ
بابا-چه خبرتونه صداتون و تو خونه من نبرین بالا من اجبارش نکردم خودش خواسته بهراد-غلط کرده دختره بیشور مگه دست خودشه بهار کدوم گوری بیا ببینم بابا-بهراد مراقب حرف زدنت باش با خواهرت درست صحبت کن بهرام-نه بابا بذار من باید تکلیفمو با این دختره خیره سر روشن کنم واسه من سرخود تصمیم میگیره صدای پاشو که به اتاق نزدیک میشد میشنیدم با برخورد در به دیوار از جا پریدم همونطور که بهرام یه قدم جلو میومد من میرفتم عقب -واسه من بزرگ شدی ؟ها؟واسم تصمیم ازدواج میگیری دختره ی اشغال حالیت میکنم کمربندی که دستش بود اورد بالا من از بس عقب رفته بودم خورده بودم تو دیوار با ترس داشتم بهش نگاه میکردم
با اولین ضربه ای که زد دادم رفت هوا
-
باباااااااااااااااااااااا اا بابا-بهرام به خدا قسم به روح بنفشه قسم دستت بهش بخوره من میدونم باتو تمام حرمتارو میشکنم بهرام با نفرت نگاشو ازم ن که رو زمین افتاده بودم و گریه میکردم گرفته و ازخونه زد بیرون بابا اومد بغلم کرد سرمو گذاشتم رو سینه بابا و ازته دل زار زدم -گریه نکن دخترم دستش بشکنه که روت بلند شد ،گریه نکن عزیز دلم اون شب گذشت بابا به سپهری رضایتش و اعلام کرده بود از اونروز تا حالا نه بهرام تحویلم میگرفت نه بهراد خیلی احساس بدی داشتم قرار بود امشب سپهری بیاد خونه تا بابا صحبتاشون و بکنن توی اتاقم نشسته بودم به بدبختیام فکر میکردم -ابجی به باران نگاه کردم -میشه بغلت بخوابم ؟ -چرا؟ -نمیدونم ولی خیلی میترسم دستامو باز کردمو بارانم اومد تو بغلم اروم خوابید موهاش و از جلوی صورتش زدم کنار قیافش تو خواب خیلی معصوم میشد عینهو فرشته ها مگه من میتونستم یه روزم ازین فرشته کوچولو دور باشم

سپهری امد بابا صدام کرد رفتم تو اتاق و سپهری باهمون مردی که اونروز باهاش بود اومده بود با نفرت بهش نگاه کردم هردوتا منتظر بودن بهشون سلام کنم ولی من با نفرت صورتمو ازشون برگردوندم رفتم اشپزخونه تا براشون یه چیزی بیارم کوفت کنن وقتی سینی چایی رو جلوی سپهری گرفتم اروم طوری که فقط من بشنوم گفت -ادمت میکنم دختره چموش -منم وا میستم نگات میکنم بعدم رفتم کنار بهراد و بهرام که با خشم نگاشون میکردن نشستم با خداحافظی کردن و بلند شدن همه به خودم اومدم قرار محضر و گذاشته بودن قرار بود بعد عقد اونم از شکایتش بگذره موقع رفتن سپهری برگشت طرفم و گفت -خداحافظ عزیزم فردا میبینمت با حالتی که معلوم بود ازش متنفرم بهش نگاه کردم که پوزخندی تحویلم دادو رفت بیرون فردا قرار بود عقد کنم و برای همیشه ازین خونه برم وبغضم گرفته بود شب تا صبح نخوابیدم قرار نبود امروز برم مدرسه بابا زنگ زده بود و گفته بود حالم خوب نیست بلند شدم رفتم صبحونه رو اماده کردم بعد خوردن صبحانه اماده شدم سپهری ساعت 10 میومد دنبالمون الان 9 بود باران و بابا صبح گذاشته بود مهد کودک بهرام و بهرادم قرار نبود امروز برن شرکت مانتوی مشکیم و با شلوار لی سفیدم پوشیدم یه شال سفیدم سرم کردم حوصله ارایش نداشتم از اتاق زدم بیرون روی زمین روبه روی تلویزیون نشستم زنگ و زدن صبرکردم باباشونم بیان بعد همه باهم بریم اخر از همه از خونه زدم بیرون بابا جلوی ماشین نشسته بودو من و پسارم عقب نشستیم اونم راه افتاد سمت محضر بله رو دادم
با شرطایی که محضر دار جلوم گذاشته بود که باید میخوندمشون امضا میکردم اشکام سرازیر شد پسره ی بیشور،شرط گذاشته بود بعد ازدواج حق ندارم هیچکدوم ار اعضای خانوادم و ببینم حق طلاق بااون بود مهریمم سه تا سکه گذاشته بود بدون هیچ حرفی امضا کردم و برگه هارو دوباره تحویلش دادم جلوی در خونه نگه داشت باید میرفتم وسایلام و جمع میکردم و باهاش میرفتم

بااشک پیاده شدم دوییدم تو اتاقم و در و بستم و زار زدم و وسایلام و جمع میکردم



بعد اینکه جمع کردن وسایلم تموم شد رفتم بیرون همه پشت در اتاقم جمع شده بودن رفتم تو بغل بابام و دوباره گریه کردم که بابام همراه من اشک میریخت بعد بابا رفتم تو بغل بهرام بعد اونم بهراد دلم برای همشون خیلی تنگ میشد باران کوچولومم که مهذ بود یعنی دیگه نمیتونستم ببینمش؟ باگریه اومدم بیرون رفتم سمت ماشین برگشتم دوباره طرفشون با گریه نگاشون کردم باید میرفتم اگه یه خورده دیگه میموندم نمیتونستم ازشون دل بکنم سریع سوار ماشین شدم و در بستم سعی میکردم صدای هق هقم در نیاد این سپهریم هرچند دقیقه بر میگشت و با پوزخند نگام میکرد با دادش از جا پریدم -بس دیگه سرم رفت همش زار میزنه دستمو گرفتم جلوی دهنم و صورتمو برگردوندم سمت شیشه و بیرون و نگاه کردم نمیدونستم داره کجا میره بعد 30 min جلوی یه خونه نگه داشت -پیاده شو اروم از ماشین پیاده شدم قدم به زور تا سر شونش میرسید پشت سرش راه افتادم درو که باز کرد کنار واستاد تا من اول برم نگاش کردم -برو تو اروم اومدم تو اوووووووووووووووووووووووه چه حیاطی بود قسمت راست حیاط یه استخر بزرگ بود و قسمت چپشم یه الاچیق بود که وسط چمن ها ساخته بودنش با صدای پارس سگی که داشت بهم نزدیک میشد به خودم اومدم جیغ کشیدم و دوییدم طرف سپهری و پشتش قایم شدم -بشین سالی یه سگ سیاه شکاری بود خیلی بزرگ و وحشتناک بود -بیا کاریت نداره با ترس دنبالش راه افتادم و سعی میکردم کنارش راه برم تا از دست این سگه درامان باشم در خونه رو که باز کرد دیگه فکم افتاد یه خونه دوبلکس خیلی شیک اولل تا وارد میشدیم یه اشپزخونه اپن خیلی بزرگ روبه روت بود جلوش یه سالن بزرگ بود که توش مبلای سفید و مشکی چیده بودن با یه ال ای دی بزرگ که به دیوار وصلش کرده بودن
رو دیوارام عکسای سپهری رو وصل کرده بود اوه چه عکسایی بود عجب جیگری بود این و ما خبر نداشتیم -اگه دید زدنت تموم شد بیا بریم بالا با ترس نگاش کردم که اهمیتی نداد و راه افتا به سمتت بالا ناچارا پشت سرش رفتم بالام دقیقا یه سالن داشت نصف سالن پایینی که با مبلای بادمجونی چیده شده بود

سه تا اتاق تو سالن بالا بود در یکی از اتاق رو باز گذاشت و گفت برو تو رفتم داخل یه اتاق با رنگ قرمز یه تخت دونفره با روتختی قرمز با یه میز ارایش قرمز رنگ که دقیقا جلوی تخت بود وجود داشت خیلی اتاق بزرگی بود -بیا اینم اتاقمون چیییییییییییییییییییییییی ییییییییی؟اتاقمون؟نه پ دختره خنگ این تورو خواسته که بری تو یه اتاق دیگه بخوابی !عاشق چش و ابروم که نشده بگه برو یه اتاق دیگه
بهش نگاه کردم که با بیخیالی داشت دکمه های بلوزشو باز میکرد -من.....من باید اینجا بخوابم؟ سرمو بلند کردمو بهش نگاه کردم -اره -ولی.... -ببین دختر خانوم اینجا نیومدی مهمونی اوکی؟تو زن منی پس هرجایی که من میخوابم باید توهم بخوابیافتاد؟ فقط نگاش کردم که دستشو بردو کمربندش و باز کرد سریع برگشتم و چشام و بستم که صدای قه قهش و از پشت سرم شنیدم سریع از اتاق اومدم بیرون -کجا رفتی؟ واستادم ولی برنگشتم -بیا اینجا ببینم داشتم مثل بید میلرزیدم برگشتم طرفش -بیا کاریت ندارم فقط میخوام کمد لباساتو نشونت بدم با شک نگاش کردم وراه افتادم سمت اتاق در کمدی که تو اتاق بود و باز کردو بهم نشون داد -بیا لباساتو اینجا بذار



سرمو تکون دادم و بهش نگاه کردم -هان؟ -هیچی -چرا اینطوری نگاه میکنی؟
-
خوب....چیزه....میگم نمیشه من یه جای دیگه به خوابم همچین دادی زد که چسبیدم به سقف -گفتمممممممممممممممم نههههههههههههههههههه یعنی نه خوشم نمیاد یه حرف و چند بار تکرار کنم اروم گفتم -خوب بابا حالا چته روانی؟ ولی متاسفانه شنید -چی گفتی؟ با وحشت بهش که داشت جلو میومد نگاه کردم ولی کم نیاوردم -همونی که شنفتی -نشنیدم یه بار دیگه بگو -اون دیگه مشکل خودته برو خودت و بیا دکتر نشون بده بعدم خواستم بیام بیرون که دستمو از پشت گرفت و پیچوند -اخ اخ ولم کن بیشعور -گفتم ادمت میکنم نگفتم -تو برو اول خودت و ادم کن فشار دستشو بیشتر کرد دیگه اشکم در اومده بود چه زوریم داشت -ولممممممممممممم کن -اگه نکنم؟ ای دستم ولم کن -خواهش کن -جیغ میزنم -بزن اینجا هیشکی صداتو نمشنوه -تورو خداااااااااااا -اهان حالا شد دستمو ول کرد و رفت پایین اروم نشستم رو زمین زانوهام و بغلم گرفتم سرمو گذاشتم روشون و زار زدم انگار تازه یادم افتاده بوده چه غلطی کردم دلم واسه تنهایی خودم سوخت اگه بابا بود حتما میکشتتش که دستش و رو دختر عزیز دردونش بلند کرده همونجا نشسته بودم گریم بند اومده بود خوشم نمیومد برم بشینم ور دلش با صدای نکرش که به پایین اومد بیشتر ازقبل ازش بدم اومدم تموم مردونگیش به زورش بابا مگه میشه به اجبار به عقد کسی در بیای -هوی بهار پاشو بیا پایین یه چیزی بده بخوریم هوی تو کلات بیشعور مگه من اشپزتم خودت یه چیزی درست کن و کوفت کن بچه پررو انگار داره با کارگرش حرف میزنه -مگه دروغ میگم؟ با صداش که کنار گوشم بود پریدم هوا با گیجی نگاش کردم -هان؟ -فکر کردی من واقعا عاشقتم که باهات عروسی کردم نه کوچولو تو فقط واسم مثل یه اسباب بازی میمونی کامران به هیچ دختری دل نمی بنده یعنی هنوز اینقد احمق نشده که به دخترا اعتماد کنه حالام پاشو یه چیزی درس کنم بخورم با بداخلاقی جوابشو دادم -من اشپزی بلد نیستم -ااااا،ولی بابات که خیلی از دست پختت تعریف میکرد -الکی تعریف میکرد شونش و انداخت بالا و گفت پس از گشنگش بمیر عروسک برو بابا دلت خوشه !هان پس الان فهمیدم اسم جناب کامرانه عجب کشفی کردم برو بابا دلت خوشه خوبه خودش گفت اسمش کامران حالا هرچی بره به جهنم اخخخخخخخخخخخخخخخخخ که چقد خوابم میومد رفتم رو تخت دراز کشیدم وای که چقده نرم بود به سه نرسیده خوابم برد با احساس حرکت چیزی رو صورتم از خواب بیدار شدم با گیجی به اطرافم نگاه کردم با دیدن عزراییل یا همون کامران بالای سرم به خودم اومدم و سریع اخم کردم -هان به چی نگاه میکنی؟ -به تو چه دارم به اسباب بازی جدیدم نگاه میکنم -من اسباب بازی تو نیستم -چرا هستی چون من تورو از بابات خریدم -خفه شو -هوی هوی مراقب حرف زدنت باش وگرنه میگیرم لهت میکنم -اگه مرد بودی هی زورت و به رخ من نمی کشیدی یه لبخند بدجنسانه ای بهم زد -در مردیم که شکی نیست مسخوای بهت نشون بدم چشام و از شدت خشم بستم و از روی تخت بلند شدم -ااا،کجا رفتی تازه میخواستم بهت ثابت کنم مردیم فقط به زورم نیست بعدم شروع کرد به خندیدن -رو اب بخندی نمکدون هنوز لباسای بیرونم تنم بود حتی شالمم در نیاورده بودم رفتم تو اشپزخونه صدای شکمم بلند شده بود ای کوفتتتتتتتتتتتت بخوری ظرفای یه بار مصرف خالی که معلوم بود اقا از بیرون واسه خودشون غذا گرفتن روی میز نهار خوری بود در یخچال و باز کردم خدارو شکر توش همه چیز بود بعد اینکه یه چیزی خوردم بدون توجه بهش رامو گرفتم و رفتم بالا شب شده بود و موقع خواب قلبم داشت از جا کنده می شد وای خدایا خودمو دست تو میسپارم این پسره نیاد کرم بریزه با باز شدن در دیگه فکر کنم دیگه سکته هرو زدم یه گوشه تخت کز کرده بودم کامران بدون توجه بهم تی شرتش و در اورد و بایه شلوارک روی تخت دراز کشید وقتی دید من هنوزم با لباس بیرون نشستم و تکون نمیخورم با تعجب تکونم داد و گفت -هوی زنده ای؟ -هوی تو کلات تا حلوای تورو نخورم نمی میرم -اوفففففف حالا بگیر بخواب بابا -نمیخوام -به جهنم تا صبح بیدار باش سر وصدا کنی من میدونم با تو فمیدی -ها -زهرمار تو جیگرت -اه بمیر بابا خوابم میاد بعدم پتورو کشید روش و خوابید



خوش به حالش چقدر راحت میتونست بخوابه دلم هوای باران و کرده بود یاد دیشب افتادم که تو بغلم خوابیده بود امشب کجا خواب بود حتما رفته بود پیش بابا دلم هوای خونه رو کرده بود شروع کردم اروم اروم گریه کردم خیلی تلاش کردم صدای هق هقم بلند نشه ولی با بلند شدن کامران فهمیدم که اشتباه کردم -باز چته چرا داری گریه میکنی؟اگه گذاشتی کپه مرگمو بذارم چته؟ با مظلومیت تمام نگاش کردم و گفتم -دلم واسه خانوادم تنگ شده اوفیییییییییییییی کرد وبا لحن مهربون تری گفت -خوب میگی چیکار کنم؟خودت قبول کردی؟مگه من اجبارت کردم؟ -اگه تو بیشتر به بابا وقت میدادی دیگه من مجبور نبودم تحملت کن -نه بابا؟اون بابای تو اگه میتونست پول جور کنه تو همون وقتی که بهش داده بودم جور میکرد حالام به خدا اگه دوباره صدات دراد من میدونم تو بگیر بخواب جان مادرت بعدم گرفت خوابید اه عین هو خرس میخوابه وقتی دیدم که او بی هیچ خیالی خوابیده منم اروم مانتوم و دراوردم و شلوارم و عوض کردم گوشه ترین قسمت تخت دراز کشیدم تا چشام و بستم خوابم برد صبح با سرو صدای یکی از خواب بلند شدم کامران داشت لباس می پوشید پتو رو از خودم کنار زدم ولی تاجایی که من بادم بود دیشب پتو رو خودم ننداخته بود چون همش رو کامران بود حتما کار این بشر بوده اروم بلند شدم -چرا بیدار شدی ؟بگیر بخواب -نمیخوام خوابم نمیاد بهش نگاه کردم که جلوی اینه داشت کرواتشو میبست اهکی میره این همه راه و اق چه شیک میرن سرکار -کجا میری؟ -قبرستون -سرقبرت؟ از تو اینه یه چپ چپی نگام کرد -هان چیه؟ -سر صبحی باز شروع نکن بهار شونه هامو انداختم بالا و همونطور که موهام و با کش میبستم گفتم -به من چه خودت شروع کردی -خوب بابا توم کم نیاری یه وقت -نترس حواسم هست -صبحونه رو اماده کن -نوکر بابات غلام سیاه -توم همچین سفید نیستی -از توی زغال اخته که بهترم -اهکی همه دخترا جون میدن واسه رنگ پوست من -ارزونی همون دخترا رامو کج کردم سمت دستشویی حالا دستشویی کجا بود خدا میدونه دیگه داشتم میترکیدم نمیدونم کجاست یریع پریدم تو اتاق و بهش گفتم -ببین.....چیزه -هان؟ این دستشویی کجاست زد زیر خنده تو همین طبقه یکی هست همین و بگیر برو مستقیم اون در مشکیه سرمو تکون دادم و دوییدم سمت دستشویی وقتی اومدم بیرون نفس راحتی کشیدم اروم رفتم پایین کامران پشت میز نشسته بود داشت کوفت میکرد صبحونه -خوش گذشت؟ -جای شما خالی سرشو تکون داد و گفت -دوستان به جای ما عجب رویی داشت این بشر با کمال پررویی رفتم نشستم جلوشو شروع کردم صبحونه خوردن زل زده بود بهم داشت اعصابم و خورد میکرد لقمه مو انداختم تو ظرف -چیه به چی نگاه میکنی؟ -به تو چه دوست دارم نگاه کنم -رو تو برم من ای بابا بذار کوفت کنم ابروهاش و بالا انداخت منم بلند شدم داشتم از کنارش رد میشدم که دستمو گرفت و گفت -بشین بخور بعدم بلند شد و رفت سمت در -من رفتم خداحافظ -برو که دیگه برنگردی -به کوری چشم توم شده برمیگردم با یکی از اون حوری خوشگلام میام


رمان ایرانی
چند ساعتی از وقتی که کامران رفته بود میگذشت حوصلم خیلی سر رفته بود نشسته بود پای تلویزیون و کانالای ماهواره رو عوض میکردم ناهارم و خوردم تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم لباسامو برداشتم و پرییدم تو حموم
واسه خودم اواز مییخوندم و میرقصیدم تو حموم زندگی اینجام خیلی بد نبود می شد واسه خودم حال کنم فقط بدی که داشت این بود که دیگه نمیتونست هیچکدوم از اعضای خانوادم و ببینم حولموو تنم کردم اومدم بیرون با دیدن کامران جلوی خودم یه چیغ زدم و پریدم دوباره تو حموم سریع تی شرتم و با گرمکن مشکیم پوشدم کلاه حموممو گذاشتم سرم اروم رفتم پایین صدای یه زن میومد با چیزی که دیدم هنگ کردم ولی سریع به خودم اومدم رفتم پایین و سلام کردم دختره همچین با غرور نگام کرد که یهویی گفتم دختر رعیس جمهوره کامران-عزیزم ایشون بهار هستن خواهر بنده وایشونم ایدا خانوم عشق من یهویی زدم زیر خنده هرکاری کردم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم کامران با حرص گفت-چته بهار دیوونه شدی به سلامتی مگه جک گفتم واست؟ میخواستم حرصشو در بیارم واسه همین رو کردم به دختره و گفتم -ببخشید عزیزم ولی فکر کنم کامران اشتباهی من وبا خواهرش اشتباه گرفته به کامران نگاه کردم که داشت با تهدید نگام میکرد ولی من بدون توجه بهش برگشتم سمت دختره و گفتم -عزیزم من بهارم همسر کامران جون اینبار نوبت دختره بود که بزنه زیر خنده -بامزه بود حالا اگه جکات تموم شد من و با کامران تنها بذار -واست جک نگفتم که اینجوری میگی میتونی از کامران بخوای شناسنامشو واست بیاره مگه نه کامران؟ کامران و کارد میزدی خونش در نمیومد سرخ شده بود خفن حال کردم بالاخره زهر خودمو ریختم ایدا-کامران این چی میگه؟ -چرت و پرت عزیزم تحویلش نگیر -الان من چرت میگم کامران؟اگه راست میگی شناسنامتو بیار نشونش بده داد زد -تمومش کنننننننننننننن بهار شونه هام و انداختم بالا وگفتم اصلا به من چه ایدا-نه واستا ببینم الان یادم اومد توکه خواهر نداشتی؟پس این خانوم کیه؟ کامران به تته پته افتاده بود
-
کی گفته من خواهر ندارم؟
یهویی دختره از جاش بلند شدو رفت سمت در
-
احمق خودتی اقا کامران
-
صبرکن ایدا....واستا
با بسته شدن در به طرف من اومد
همش داد میزد
-
نمیتونستی جلوی دهنت و بگیری؟هاننننننننننننننننن ننن؟
-
به من چه میخواستی بهش درو غ نگی
-
که تو زن منی اره؟ همون طور که میومد جلو من میرفت عقب یهو دوییدم سمت پله ها اونم شروع کرد پشت سرم بدوییدن به غلط کردن افتاده بودم رفتم تو اتاق و در وبستم ولی اون پاشو گذاشت لای در هرکاری کردم نتونستم جلوشو بگیرم اخرم درو هل دادو اومد تو با وحشت بهش که داشت کمربندشو باز میکرد نگاه میکردم -چیه؟چرا میترسی مگه نگفتی زن منی؟مگه زن از شوهرش میترسه؟ هاااااااااااااااااااااانننن ننننننن؟ من و شوتم کرد رو تخت و لباساشو در اورد وحشیانه خیمه زد رومو شروع کردن بوسیدن لبام نفس کم اورده بودم و تموم و تلاشم و میکردم که از خودم بلندش کنم ولی نمیشد خیلی سنگین بود اشکام همینجوری میریخت تا لباشو برداشت شروع کردم خواهش کردن -ولم کن ....کامران ...تورو خدا دارم له میشم ولی اون بدون توجه بهم لباسمو در اورد و به کار خودش ادامه میداد دستش که رفت به شلوارم دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم تورو خدا نه خواهش میکنم با چشای خمارش نگام کردو دوباره سرش و انداخت ایین و شلوارم و در اورد درد داشتم داشتم میمردم ولی اون ول کن نبود جیغا و خواهش های منم اصلا تاثیری نداشت ساعت دو نصف شب بود که دست برداشو کنارم خوابید

از زور درد به خودم می پیچیدم که یهویی بلند شد و شروع کرد به بوسیدن لبام دیگه حتی اشکمم نداشتم که بریزم فقط دلم میخواست بره گمشه بعد اینکه کاملا ارضا شد گفت -خیلی حال دادی عروسک کوچولو،اینم به خاطر اینکه رو حرفی که زدی وایستی بعدم پشتش و کرد بهم و خوابید اروم بلند شدمو لباسامو برداشتم با بدبختی خودمو کشوندم حموم احساس میکردم گناه کردم همم نجس شده زیر دوش هق هقم وبلند کردم و از ته دل زار زدم زیر دلم به شدت درد میکرد اروم لباسامو پوشیدم و روی مبل های تو سالن دراز کشیدم وسعی کردم بخوابم ولی با دردی که داشتم مگه میشد خورشید طلوع کرده بود که خوابم برد احساس کردم کسی چیزی روم کشید ولی اونقدر خسته بودم که حتی حوصله باز کردن چشمامم نداشتم -بهار بهار پاشو بیا اینا رو بخور حالم ازش بهم می خورد اروم از سر جام بلند شدم با دیدن ساعت چشام 4تا شد ساعت 2 بعدازظهر و نشون میداد وای خدا من چه همه خوابیدم حالم خیلی بهتر از دیشب بود با دیدن کامران که با لباس تو خونه از اتاق اومد بیرون با نفرت نگاش کردم رفتم تو اشپزخونه جیگر گرفته بود اصلا تو عمرم لب به جیگر نزده بودم خوشم نمیومد

یه ماهی از اون ماجرا میگذشت رفتارم خیلی خیلی با کامران سرد بود به طوری که خودشم میدونست نباید به پر و پام بپیچه اونم بیشتر تو خودش بودو صاف میرفت و میومد از اون شب به بعد اتاقم و ازش جدا کرده بودم ولی چه فایده اون که کار خودش و کرده بود دیگه نمیتونستم برم مدرسه کامران هروقت میرفت سرکار در خونه رو از پشت قفل میکرد سیم تلفنم مکشید شده بودم یه زندونی تو خونش رفتم تو حیاط و شروع کردم واسه خودم قدم زدن سوز بدی میومد یه بافت قرمز رنگ دورم گرفته بودم تا ته باغ رفتم اولین بار بود که میومدم تو باغ خیلی فضای قشنگی داشت با باز شدن در حیاط سرمو انداختم پایین و رفتم ته باغ که نتونه من وببینه بعد چند دقیقه دیدم که کامران فریاد زنان همونطور که اسمم و صدا میزم دویید از خونه بیرون اروم از پشت درختا اومدم بیرون و رفتم سمت در با دیدن من اومد جلو ومحکم خوابوند تو گوشم با چشایی که خالی از هراحساس و سرد سرد بود زل زدم تو چشاش و هیچی نگفتم یه قطره اشکم نریختم خیلی وقت بود تبدیل شده بودم به یک سنگ -کدوم گوری بودی؟ -رامو کشیدم و از کنارش رد شدم که دستمو گرفت وبا حرص گفت -گفتم کدوم گوری بودی؟ -کور که نبودی ببینی از کدوم گوری دارم میام -دفعه اخرت باشه میای تو حیاط فهمیدی یه پوزخنر بهش زدم که بیشتر حرصش گرفت دستمو محکم فشار دادو گفت فهمیدی یانه؟ -همه که مثل تو نفهم نیستن دستمو ول کن یکی دیگه خوابوند تو گوشم و گفت -بار اخرت باشه با من اینجوری حرف میزنی فهمیدی؟ -ازت متنفرم متنفر -هه هه فکر کردی بنده عاشق سینه چاکتم کور خوندی عروسک تو فقز به در یه شبم خوردی الانم مجبورم نگهت دارم وگرنه شوتت میکردم بیرون عادت ندارم از یکی دوبار استفاده کنم دستمو محکم کشوندم از دستش بیرون و یکی خوابوندم تو گوشش و با عصبانیت داد زدم -بیین چی از دهنت در میاد بیشعور نفهم ولم کن بذار برم تو که استفادتو ازم کردی دیگه چی از جون من میخوای هان؟ دستشو گذاشته بود رو صورتش و با تعجب به من نگاه میکرد خودم و که خالی کردم و تمام چیزایی که تو دلم مونده بود و بهش گفتم بعدم بدون توجه بهش راه افتادم سمت خونه و یه راست رفتم سمت اتاقم و در وقفل کردم رو تختم دراز کشیدم دلم واسه خونه تنگ شده بود تو فلشم و که با خودم اورده بودم به ال سی دی کوچیکی تو اتاق بود وصل کردم تموم اهنگایی که یه زمانی واسه خودم ریخته بودمشون با هر بیتی که میخوند اشکام گوله گوله میریخت پایین
اگه بدونی من چقد دلم تنگ شده
همه دلخوشیم همین یه اهنگ شده
در نمیاری اشک منه احساسی و
بغل نمی کنی اونکه نمیشناسی و
اگه بدونی این روزا چقد داغونم چقد مراقب وسایل این خونه ام دعاکن اون روزای خویمون برگرده ببین ندیدنت چقد شکستم کرده
خستم کرده اگه بدونی ازین خونه میرم چی اگه بدونی من از غصه پیرم چی اگه بدونی عکسات و بغل کردم اگه بدونی من دارم میمیرم چی (اهنگ اکه بدونی علیرضا طلیسچی) یهو احساس حالت تهوع بهم دست داد بدو دوییدم سمت در اتاق و بازش کردم دوییدم سمت دستشویی کامران که تو سالن نشسته بود با تعجب بهم نگاه میکرد با شدت عق میزدم تمام محتویات معدم خالی شده بود کامران در و باز کردو با نگرانی پرسید چی شده بهار؟ کنارش زدم و رفتم بیرون

دنبالم راه افتاد و از پشت شونم گرفت برگشتم وبا داد گفتم -به من دست نزن ازت بدم میاد -خوب بابا حالا چرا هار میشی تقصیر منه که خواستم ببینم چه مرگته اصلا برو بمیر بعدم رفت رو کاناپه لم داد دیگه حوصله این و نداشتم -اره میخوام برم بمیرم دست از سرم بردارررررررررررررررر بعدم رفتم تو اتاق شققققققق درو کوبوندم به هم اروم رفتم طرف تختم وروش دراز کشیدم خیلی حالم بود همش حالت تهوع داشتم عکس کامران و که روی میز کنار تختم بود برداشتم و نگاش کردم اولین باری بود که با دقت نگاش میکردم پووستی سفید و چشای سبز رنگ با مزه های کشیده و دماغی صاف و متوسط که به صورتش میومد،با لبایی نه بزرگ و نه کوچیک همیشم رو صورتش ته ریش کمی داشت درکل خیلی جذاب بود از هیکلشم معلوم بود که ورزشکاره از خودم حرصم گرفت که نشسته بودمو ارزیابیش میکردم با عصبانیت روی تخت نشستم و عکسش و کوبوندم به دیوار که با صدای وحشتناکی خورد شدو ریخت رو زمین یهو در اتاق باز شد و کامران با عصبانیت اومد داخل -چته ؟چه مرگته؟این ادا اطوارا رو واسه من درنیار تو زن منی نیاوردمت اینجا خاله بازی کنی باید وظیفه زن و شوهریت خوب انجام بدی فهمیدی خوشم نمیاد یه ماهه اعتصاب کردی شیرفهم شد؟ به کنارم که رسید از بوش حالم بهم خوردو کنار زدمش و دوییدم تو دستشویی دیگه هیچی نبود که بخوابم بالا بیارم الکی فقط عق میزدم سرم گیج میرفت بعد اینکه صورتمو شستم دستمو اروم گرفتم به دیوار و راه افتادم سمت اتاق بدون توجه بهم دراز کشیده بود و سیگار میکشید دماغم و گرفتم و از کنارش رد شدم که یه چپ چپی نگام کردم نمیدونم چم شده بود حتی سر سفره شامم از بوی شام حالم بهم خورد حدس میزدم چه مرگم شده میخواستم اگه بشه فردا یه جوری از خونه بزنم بیرون و برم ازمایش بدم فقط دعا میکردم حدسم درست نباشه نمیخواستم یه موجود بی گناه الکی وارد این دنیا بشه اخر شب رفتم تو اتاقش و در زدم -چیه؟ -من فردا میخوام برم بیرون اخماش رفت توهم -کجا به سلامتی؟ -میخوام برم باران و ببینم -بیخود لازم نکرده نکنه یادت رفته باهم چه قراری گذاشته بودیم -من باتو هیچ قراری نذاشتم شونش و انداخت بالا وگفت -فعلا که امضات تو اون برگه هست اعصابم خورد شد -میخواام برم ببینمش -گفتم نمیشه میفهمی یا نه؟ با اشک نگاش کردم -خواهش میکنم با دیدن اشکم و التماسم کمی دلش نرم شد -فردا زودتر میام خودم میبرمت فقط از دور باید ببینیش اهکی نمیشد که من میخواستم برم ازمایشگاه این و با خودم کجا میبردم -چرا زندانیم کردی؟مگه من میخوام فرار کنم که باهام اینجوری میکنی؟ -شاید از کجا معلوم نخوای فرار کنی؟ از کوره در رفتم و گفتم -اخه احمق بیشور من اگه میخواستم فرار کنم قبل ازینکه این بلا رو سرم بیاری فرار میکردم نه الان که گوه زدی تو زندگیم
-
همون که گفتم یا با خودم میری یا اصلا اجازه نمیدم

***
رمان**


-
به جهنم
بعدم رفتم تو اتاقم اصلا نباید منتش و میکشیدم
روتختم دراز کشیده بود مو سعی میکردم با این حالم کنار بیام بعد دوساعت کامران در و باز کرد و اومد تو با تلخی گفتم -طویله نیست سرتو انداختی پایین مثل گاو میای تو -شد یه بار مثل ادم حرف بزنی؟ -ندیدم تو مثل ادم حرف بزنی که بخوام مثل ادم باهات حرف بزنم -اصلا حرف زدن با تو بی فایدس اومدم بگم فردا خواستی هر گوری میتونی بری با خوشحالی از جام بلند شدم و گفتم -راست میگی؟ -اره فقط 2 ساعت بیشتر نباید بیرون باشی از خونه رفتی بیرون بهم زنگ میزنی سر 2ساعت زنگ میزنم خونه ،خونه نباشی من میدونم با تو فهمیدی؟ سرمو تکون دادم و گفتم -من شمارت و ندارم واسه همین نمیتونم بهت زنگ بزنم یه کارت گرفت جلوم شماره موبایلش و شرکت و ادرس شرکت روش نوشته بود ازش کارت و گرفتم و سرمو تکون دادم اونم بدون حرفی رفت بیرون



صبح با خیال راحت ساعت 9 از خواب بیدار شدم و رفتم پایین کامران نبود هرروز 7 میرفت شرکتش سریع اومدم بالا و اماده شدم مانتو سورمه ای مو که تا زانوم میومد و با جوراب شلواری مشکی کلفتم پوشیدم موهامم از یه طرف بافت افریقایی زدم و بقیه رو فرق ریختم تو صورتم بعدم بقیش و با کلیپسم جمع کردم روسری ساتن سورمه ای و سفیدم و سرم کردم در اخرم کالجای خوشگل سورمه ای مو پام کردم میخواستم اگه جواب +بود برم شرکت کامران حسابی قهوه ایش کنم سریع زنگ زدم ازانسی که شمارش رو میز تلفن بود سر 10 minاومد بهش گفتم یه ازمایشگاه من و ببره اونم سریع جلوی یه ازمایشگاه پیادم کرد وقتی به پرستار گفتم واسه چه ازمایشی اومدم همچین بد نگام کرد که انگار ازون دخترای خیابونیم بعدم با تلخی بهم شماره داد تا وایستم تو نوبت بعد نیم ساعت بالاخره نوبتم شد بعد اینکه ازمایش و دادم -کی اماده میشه؟ -چیه خیلی عجله داری؟ -بله!میتونین سریع امادش کنین؟ -واستا چند لحظه بعدم رفت تو یه اتاقی و بعد که برگشت گفت -تا 30 دقیقه دیگه اماده میشه تشکری کردم و روی صندلی های توی راهرو نشستم به خودم قول داده بودم که اگه منفی بود دیگه با کامران کل کل نکنم دعا دعا میکردم حامله نباشم که یکی دیگرم وارد این زندگی نکبتی کنم با صدای پرستار که صدام میکرد به خودم اومدم -خانوم بهار شرفی -بله؟منم -بفرمایید جواب ازمایشتون اماده است بلند شدم رفتم طرفش که گفت -نمیدونم باید بهت تبریک بگم یا اینکه ..... بعدم با یه حالتی بهم نگاه کرد که دیگه نتونستم تحمل کنم -خانوم محترم مراقب حرف زدنتون باشین بنده شوهر دارم ازین دخترای هرجایی نیستم شمام بهتره به جای فضولی کردن تو کار مردم کارتون درست انجام بدین پرستار با تعجب بهم نگاه کردو گفت -واقعا شوهر داری؟ بد نگاش کردم که سریع به خودش اومد -پس بفرمایید مبارکه با گیجی نگاش کردم و گفتم -چی؟ -وا خانوم حالتون خوبه؟میگم مبارکه شما حامله اید با این حرفش یه آه کشیدم که دل خودم واسه خودم سوخت برگه ازمایش و از دستش گرفتم و روی اولین صندلی نشستم یعنی به معنای کامل بدبخت شدم وقتی حالم جا اومد تصمیم گرفتم برم ششرکتش سریع یه دربست گرفتم و کارت کامران و دادم دستش -اقا برو اینجا -چشم خانوم عجب خر تو خری بود حال ادم بهم میخوره با این ترافیک کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم اولل عجب شرکتی بود یه برج خیلی شیک رفتم تو حالا دیگه نمیتونستم بفهمم کدوم طبقه باید برم روبه نگهبانی که دم در نشسته بود کردم و گفتم -ببخشید پدرجان شرکت سازه گستران کدوم طبقه است؟ -طبقه نهم دخترم -ممنون اساناسور وزدم و منتظر موندم تا اومدم تو یه نفر دیگم خودشو پرت کرد تو اسانسور با تعجب بهش نگاه کردم که نفس نفس میزد وقتی نگاهمو متوجه خودش دید یه لبخند زشت بهم زد سرم و انداختم پایین و هرچی اون صحبت میکرد محلش نمیدادم و فقط میخواستم زودتر برسم طبقه نهم تا اسانسور واستاد پسره هم همزمان با من اومد بیرون اوه خدای من نکنه این میخواد دنبالم راه بیفته رفتم در شرکت سمت چپی و زدم بعد چند دقیقه در باز شد -بله؟ -با اقای سپهری کار دارم؟ -وقت قبلی داشتین؟ با بی حوصلگی سرمو تکون دادم وگفتم -نه -پس شرمنده بعدم درو بست دوباره در زدم -بله؟ -اقا برو کنار خود اقای سپهری گفتن من بیام -بله؟ -ای بابا میری کنار یا نه؟ بعدم بلند داد زدم -کامران......کامران بیا بیرون پیرمرد بیچاره با تعجب بهم نگاه میکرد همه اومده بودن بیرون و داشتن بهم نگاه میکردن با داد کامران همه به خودشون اومدن -اینجا چه خبره؟چرا شماها سرکارتون نیستین؟چی شده حسن اقا پیرمرد با ترس جواب داد -نمیدونم به خدا اقا این خانوم هی اصرار دارن شمارو ببینن -کدوم خانوم؟ اوففففففففففف مثل اینکه اقا هنوز مارو رویت نکرده بود با کنار رفتن پیرمرده ازه من و دید و با تعجب گفت -بهار تو اینجا چیکار میکنی؟ -اگه این اقا اجازه بدن بیام تو بهت میگم اینجا چیکار میکنم بعدم یه چپ چپی نگاهی به پیرمرده کردم که سرشو انداخت پایین و رفت از جلوی در کنار -مگه با شما ها ندارم برین سر کارتون دیگه بعدم دست من و گرفت و کشوندم تو اتاق خودش ومحکم درو بست -تو چرا اینجایی؟ یه پوزخند بهش زدم و زل زدم تو چشاش با عصبانیت دستش و تو موهاش کشید و دوباره حرفش و تکرار کرد اما بلند تر -بهار میگم تو اینجا چیکار میکنی؟ برگه ازمایشم و از تو کیفم در اوردم و پرت کردم تو صورتش برپه رو از جلوی پاش برداشت و با تعجب نگاش کرد -این چیه؟ -فکر میکردم سواد داشته باشی اقای مهندس که یهو در باز شد و همون مردی که اونروز با کامران اومده بود خونه و محضر اومد داخل با دیدن من تو اتاق کامرات چشاش 6 تا شد -علی برو بیرون بعد صدات میکنم ولی این یارو اصلا تو باغ نبود با نفرت نگامو ازش گرفتم -علیییییییییییییییی گفتم برو بیرون یارو تازه به خودش اومد و رفت بیرون و در و محکم کوبوند بهم روی مبل نشستم و شروع کردم با انگشتام بازی کردن بعد چند دقیقه که دیدم ازش صدایی نمیاد سرمو بلند کردم با بهت داشت به برگه نگاه میکرد -چیه ؟باورت نمیشه؟نه؟ -این یعنی چی؟ از جام بلند شدم و داد زدم -این یعنی اینکه گند زدی تو زندگیم،این یعنی اینکه داری بابا میشی،این یعنی اینکه ازت متنفرم میفهمی جناب سپهری؟ با صدای ارومی گفت -دروغ میگی؟ -فکر نمیکنم تو این موقعیت حوصله دروغ گفتن داشته باشم -ببین بهار اصلا ازین شوخی که داری میکنی خوشم نمیاد دیگه تحمل نداشتم زدم زیر گریه و گفتم -ای کاش شوخی بود ای کاش دروغ بود .افتادم رو مبلو زار زدم کامران اومد کنارم نشستو بغلم کرد با نفرت خودمو کشوندم کنار وگفتم:::

-به من دست نزن عوضیی -صداتو بیار پایین هی هیچی بهش نمیگم پررو شده،چیه ؟انگار چی شده حامله ای که حامله ای از اولم نیومده بودی مهمونی فهمیدی؟زنمی باید وظیفتو درست انجام بدی -وظیفه من بچه اوردن واسه تویه؟اره؟ فقطط نگام کردو هیچی نگفت این سکوتش جری ترم کرد -چرا اخه مگه من چیکارت داشتم که این همه بلا سرم اوردی؟من که داشتم زندگی خودمو میکردم چرا گند زدی به زندگیم عصبانی شدو داد زد -واسه اینکه اون بابای حروم زادت پولمو بالا کشیدو یه ابم روش فهمیدی؟ با بهت نگاش کردم به بابای من میگفت حروم زاده رفتم جلوش و یکی مجمک خوابوندم تو صورتش با داد گفتم -حروم زاده تویی عوضی که هنوز بلد نیستی نباید اینجوری حرف بزنی؟حروم زاده جدو ابادته اشغال با بهت بهم نگاه میکرد بعد چند دقیقه با عصبانیت اومد طرفمو گفت -تو چه غلطی کردی؟ -همون غلطی که شایستت بود با هرقدمی که میومد جلو من میرفتم عقب داشتم کم کم میترسیدم ولی به روی خودن نیاوردم مباید میفهمید ازش ترسیدم -چیه عقده کردی که بزنی؟بیا بزن این همه بدبختی سرم اوردی اینم روش -زیادی حرف میزنی بهار داری رو اعصابم راه میری -طلاقم بده تا دیگه رو اعصابت راه نرم -هه طلاقت بدم که بری راحت بااون پسره اشغال بریزی روهم کور خوندی بهار خانوم -چی میگی تو ؟کدوم پسره؟همه که مثل تو نیستن که هرروز با یکی جلوی زنشون لاس بزنن سرجاش واستادو خنده ای کردو گفت -اها پس بگو خانوم از کجا سوخته،چیه حسودیت شده خانوم کوچولو -تو خواب ببینی ارزونی همون اشغالا،خیلی ازت خوشم میاد که باز به دخترایی که باهات هستنمم حسودی کنم -هرچی باشم از اون پسسره بی سروپا که بهترم،طلاقت بدم بری با اون لاس بزنی با گریه داد زدم -بفهم چی داری میگی عوضی،من قبل ازدواجم ازین گوها نخورده بودم که بخوام بعد ازدواجم بخورم....هی هیچی بهت نمیگم گوه زیادی نخور همون موقع در باز شده و همون مرده که اسمش علی بود اومد تو -چه خبره اینجا؟صداتون تا طبقه پایین میاد؟دعوا دارید برید خونه دعواتون و بکنید کامران با عصبانیت داد زد سرش -مگه بهت نگفتم برو بیرون؟کی بهت اجازه داد بیای تو؟ -خوب حالا چته تو باز سگ شدی؟ -علیییییییییییییییییییییی بدون توجه به اون دوتا از اتاق اومدم بیرون همه دم در واستاده بودن با خارج شدن من همه نگاها برگشت طرفم سرمو انداختم پایین و از کنارشون رد شدم زدم از شرکت بیرون حرفای کامران خیلی برام سنگین تموم شده بود دلم میخواست برم یه جا بایکی دردو دل کنم واسه همین تاکسی گرفتم و رفتم بهش زهرا وقتی کنار قبر مامان رسیدم شروع کردم ازش گله کردن وقتی خودمو خوب خالی کردم لبخند تلخی زدم و گفتم -مامانم یه خبر واست دارم ولی نمیدونم باید ازین خبر خوشحال باشم یا ناراحت دستمو وگذاشتم رو شکمم و گفتم -داری مامان بزرگ میشی مامان وقتی به خودم اومدم که همه جا تاریک شده بودو هیچکس تو بهشت زهرا نبود با وحشت ازجام بلند شدم و درو ورم ونگاه کردم اروم اروم راه افتادم سمت در بهشت زهرا ولی خییلی ازینجا فاصله داشت ماشینیم ازینجا رد نمیشد و که من برسونه از ترس به گریه افتادم چاره ای نداشت باید به کامرا زنگ میزدم تا گوشیم و روشن کردم زنگ خورد با شنیدن صداش هق هقم بلند شد -کامران؟ -معلومه تو کدوم قبری هستی؟چرا اون گوشی واموندت خاموشه؟هاااااااااان؟با توم...به خدا بهار اگه دستم بهت برسه من میدونم وتو -کامران؟ -زهرمار کامرا کدوم گوری هستی گریه نکن کجایی؟ -یه دقیقه حرف نزن خوب گوش کن،من بهشت زهرام اینجا هیششکی نیست کامران من خیلی میترسم بیا دنبالم دارم سکته میکنم کامران که معلوم بود کوتاه اومده با یه لحن ارومی گفت -اخه تو اونوقت شب بهشت زهرا چیکار میکنی ها؟ -دلم گرفته بود اومدم اینجا تورو خدا بیااااااااااااااا -خیل خوب گریه نکن توراهم دارم میام خواست گوشیو قطع کنه که با گریه گفتم -نه نه قطع نکن حرف بزن من میترسم -خیل خوب نترس توراهمم برو سمت نگهبانی تا تو برسی اونجا منم رسیدم داشتم با وحشت حرکت میکردم که چراغای ماشینی و دیدم که داشت میومد طرفم با وحشت دوییم یه گوشه و خودم و قایم کردم -بهاررررررر ،چرا جواب نمیدی اروم شروع کردم حرف زدن -کامران الان یه ماشین اومد اینجا من میترسم بیا -دارم میام دیگه....برو دیگه لعنتی اه،برو سمت نگهبانی شروع کردم به دوییدن طرف درنگهبانی به نگهبانی که رسیدم شروع کردم در زدن پیرمرده بیچاره با تعجب بهم نگاه کرد


پیرمرده بیچاره با تعجب بهم نگاه کرد -سلام -سلام دخترم چیه چیزی شده؟ -پدرجون میشه بیام داخل سرشو تکون داد و گفت -اره باباجان بیا رفتم تو یه گوشه نشستم اصلا حواسم نبود کامران پشت خطه با صدای دادش به خودم اومدم -بهارررررررررررررررررررر ؟الوووو؟بهار -الو؟ -چرا جواب نمیدی سکتم دادی!الان کجایی؟ -اومدم نگهبانی -خیل خوب گوشی و بده به نگهبانه گوشی و گرفتم طرفش با این کارم دیگه داشت شاخاش میزد بیرون -چیه؟ -همسرم میخواد باهاتون صحبت کنه -همسرتتتتتتتتتت؟با من؟ -بله گوشیو گرفت و شروع کرد صحبت کردن
باشه پسرم فقط زود بیا مثل اینکه حالش زیاد خوب نیست بعد حرف زدنش گوشیو قطع کردو گرفت طرفم و رفت واسم اب قند اورد ولی تا یه قلوپ از اب قند خوردم بالا اوردم پیرمرد هول کرده بود سریع رفت سطل اشغال و جلوم گذاشت تا تونستم عق زدم حالم خیلی بد بود -خوبی باباجا؟ -اره پدرجون خوبم نگران نباشید -ولی دخترم... نذاشتم ادامه بده و با لبخند گفتم -به خدا خوبم پدرجون نگران نباشین -نمیدونم والله دخترم بعد چند دقیقه صدای در اومد پیرمرده که درو باز کرد قامت کامران وکه با نگرانی پشت در واستاده بود دیدم -بله؟ -سلام پدرجان!خانوم من اینجاست؟ -اره اره پسرم بیا تو حالش خوب نیست کامارن سرشو تکون داد و اومد تو ازش خجالت میکشیدم سلام کردم و سرم و انداختم پایین -من باتو باید چیکار کنم بهار؟مردم از نگرانی میمردی یه خبر بدی کدوم گورستونی میری؟ با حرفاش دوباره اشکام سرازیر شد با هق هق گفتم -ببخشید -چی و ببخشم مردم و زنده شدم ازون موقع -اروم باش باباجا زنت حالش خوب نیس حالا که خدارو شکر مشکلی پیش نیومده گناه داره دعواش نکن -اخه پدرجون واسه چیزای بی ارزش قهر میکنه میره واسه خودش با حالت تهاجمی گفتم -اصلا بی ارزش نبود کامران بهم نگاه کردو پوفی کرد -بیا بریم ببینم بعدم رو کرد طرف پیرمرده -ممنون پدرجان ببخشید به شمام زحمت دادیم -چه زحمتی جوون؟توم باباجان دیگه تنهایی این جور جاها نیا خطرناکه -چشم -برین به سلامت کامران دستشو طرفم دراز کرد سریع دستمو گذاشتم تو دستش وبعد خداحافطی از نگهبان زدیم بیرون -ماشین و اونور پارک کردم باید یکم پیاده بریم خودم و بهش چسبونده بودم وقتی فکرش میوفتم که این همه مسیر تاریک و تنهایی اومدم بدنم به لرزه میوفته -چته بهار چرا اینقده سردی؟ سرمو تکون دادم و گفتم -میترسم اینجا خیلی وحشتناکه دستمو و محکم فشار دادوگفت -ازچی میترسی ؟اینجا به این ارومی و ساکتی -خوب از همون ارومی و ساکتیش میترسم دیگه -خیل خوب بیا بریم تا به ماشین رسیدیم سریع پریدم توش و در سمت خودمو قفل کردم کامرانم با خنده نگام میکرد -چرا نگام میکنی؟تورو خدا فقط سریع برو -حقته همینجا پیادت کنم تا دیگه خودتو لوس نکنی -منم که پیاده شدم بعدم صورتمو کردم سمت شیشه تا خونه دیگه باهم حرفی نزدیم



ریموت در و زد با ماشین رفتیم تو تا ماشین واستاد سریع پریدم پایین ورفتم تو خونه داشتم تو اتاقم لباسام و عوض میکردم که کامران با جدیت صدام زد قلبم شروع کرد تند تند زدن نکنه میخواد باهام دعوا کنه؟نه خدا جونم ازت خواهش میکنم از صبح تا حالا کم بدبختی نکشیدم -بهارررررررررررر -هاننننننننننننننننن؟ -بیا پایین کارت دارم یه بسم الله گفتم و رفتم پایین -چیه؟ -بشین باید باهام حرف بزنیم اروم نشستم رو مبل جلوش و پام و انداختم رو اون پام سعی میکرردم خودم و خونسرد نشون بدم فقط خدا میدونست تو دل من چه خبره دیدم ساکت داره به یه گوشه نگاه میکنه و حرفی نمیزنه با بی حوصلگی گفتم -چی میخوای بگی ؟سرکارم گذاشتی؟ -هان؟ یه چپ چپی نگاش کردم که حساب کار دستش اومد و سریع جدی شد -راجب بچس سریع جبهه گرفتم میدونستم الان میگه نمیخوامش باید بندازیش ولی من نمیتونستم این کارو کنم میخواستم بچم و به دنیا بیارم تا بتونم لااقل سرمو با اون گرم کنم -خوب؟ -باید سقطش کنی -من این کارو نمیکنم -ببین بهار اصلا حوصله کل کل کردن باهات و ندارم پس لجبازی نکن ،من میگم بچه رو باید سقط کنی یعنی باید این بچه سقط بشه فهمیدی؟ -نخیر نفهمیدم من این بچه رو س.ق.طش ن می ک ن م،همه چیزمو ازم گرفتی دیگه نمیذارم بچم و ازم بگیری -هه هه تو چه طور میخوای بچه ای و که از باباش بدت میاد به دنیا میاد با تلخی گفتم -از باباش بدم میاد دلیل نمیشه از بچم بدم بیاد -ببین من حوصله ندارم یه توله سگ پس بندازی شب تا صبح واق واق کنه فهمیدی؟ -اقای کامران سپهری این ارزو وباخودت به گور ببری که من این بچه رو بندازم با عصبانیت ازجاش بلند شد و انگشتش و به حالت تهدید جلوم تکون دادو داد زد -یا این بچه رو سقطش میکنی یا اینقدر میزنمش تا سقط شه باهات اصلا شوخیم ندارم ازجام بلند شدم و دستم و تو هوا تکون دادم و گفتم بروبابا بعدم رفتم سمت پله ها -حالا میبینیم بهار خانوم
..++++++++

رفتم بالا و تا سرم به بالش رسید خوابم برد خیلی خسته بودم تا خود صبح راحت خوابیدم
صبح ساعت 10 از خواب بیدار شدم تصمیم داشتم خودم ناهار درست کنم
واسه ناهار ماکارونی درست کردم یه ماسک زده بودم جلو دهنم تا حالم بد نشه
ناهارم و خوردم رفتم حموم
میدونستم کامران به این زودیا نمیاد واسه همین تاپ دکلته سفیدم و با دامن کوتاه سفیدم که خیلی خوشمل بود وبالای زانوم بود وچین چینی بود پوشیدم
رفتم جلوی اینه بعد اتو کردن موهام یه کمیم به خودم رسیدم
کاملا سرحال شده بودم رفتم یواشکی لبتاب کامران و برداشتم
خدا رو شکر رمز نذاشته بود واسش رفتم تو عکساش با دیدن هرکذوم از عکسا دهنم صدمتر باز میشد
تو هرکدوم از عکسا کامران تو پارتی بود و دخترای مختلفی تو بغلش بودن
عجب ادم مزخرفی بود این کامران
اه اه حالم ازش بهم خورد خجالتم نمیکشه باهرکدومشونم عکس انداخته
رفتم تو music هاش و اهنگ شادمهر و گذاشتم
اسمم داره یادم میره
چون تو صدام نمیکنی
حالا که عاشقت شدم
تو اعتنا نمی کنی
دلتنگ تر میشم ولی
نشنیده میگیری من و
هنوز همه حال تورو
از من فقط می پرسن و
با این که با من نیستی
دیوونه میشم از غمت
اصلا نمیخوام بشنوم
که اشتباه گرفتمت
داشتن تو کوتاه بود
اما همونم کم نبود
گذشته بودم از همه
هیچکس به غیر تو نبود
(
این اهنگ و دیروز گوش میدادم و گریه میکردم )

نه بابا سلیقش خوب بود یه چندتا اهنگ دیگم گوش دادم و رو تخت کامران دراز کشیدم
با صدای کامران که من و صدا میکردم چشام و باز کردم
-
بهار پاشو ببینم چرا اینجا خوابیدی؟
رو تخت نشستم و گفتم
-
هان؟
چشام هنوز بسته بود وقتی دیدم حرف نمیزنه یه چشم و باز کردم ببینم کجاییه
که دیدم زل زده بهم رد نگاشو که دنبال کردم دیدم تاپم اومده تا وسط سینه هام
سریع دستمو گذاشتم رو سینمو ،پامو بلند کردم و با پام زدم توشکم کامران و گفتم
-
هویی کجارو نگاه میکنی؟
که با این کارم دامنم رفت کنار
دیگه داشتم از خجالت میمردم
سریع از تخت پریدم پایین و خواستم در برم که کامران دستمو کشیدو افتادم روش
خواستم از روش بلند شم ولی هرکاری میکردم نمیشد محکم گرفته بودم
-
ولم کن


-
اینقده وول نخور تا من نخوام نمیتونی بلند شی
-
ولم کن کامران الان بالا میارم بو میدی
-
هه هه این کلکا دیگه قدیمی شده
-
به خدا دارم بالا میارم کامران تورو خدا
من و برم گردوند و گفت
-
به یه شرط
-
ولم کن نمیخوامممم
به لبام که سرخ بود نگاه کرد و گفت
-
واسه کی این لبارو سرخ کردی؟هان؟
کم کم دستش داشت از زیر لباسم میرفت بالا

با ناله گفتم
کامران توروخدا ولم کن من حامله ام

-
خوب من چیکار به حاملگی تو دارم؟
وقتی صورتشو اورد جلو از بوش حالم بد شد
تا اولین عق و زدم ولم کرد
سریع دستشو وکه زیر لباسم بود زدم کنار و دوییدم طرف دستشویی
دیگه داشتم دیوونه میشدم همش بالا میاوردم
وقتی اومدم بیرون کامران و ندیدم
روی کاناپه دراز کشدم که کامران سرو کله اش پیدا شدو گفت
-
اماده شو بریم بیرون
-
من نمیام حوصله ندارم
-
بلند شو بریم شاید حالت بهتر بشه
گفتم نمیام
-
به درک نیا
اومد نشست رو مبل جلوییم وگوشیش و دراورد و زنگ زد به یکی
-
سلام عزیزم
-
-
اره منم خوبم
-
-
مگه حتما باید کاری داشته باشم شاید دلم واست تنگ شده باشه
-
قهقه ای زد وگفت
-
ای شیطوون،نه بابا میخواستم ببینم وثت داری بریم بیرون؟
-
-
اوه اوه زبون نریز بچه
-
-
قربونت برم پس 8 اماده باش میام دنبالت،فعلا
وقتی داشت حرف میزد زیر چشمی داشت بهم نگاه میکرد
منم بی تفاوت چشام وبسته بودم ولی تمام حواسم بهش بود که داره چی میگه
پسره ی بیشور یکم دیگه اصرار نکرد باهاش یرم
با بوی سیگار از جام بلند شدم با نفرت بهش نگاه انداختم وداشتم میرفتم سمت اتاقم که با صدای جدیش واستادم
-
بهار واستا ببینم
واستادم ولی برنگشتم
-
برو اماده شو زود باش
برگشتم طرفش و گفتم
-
شما با همون عزیزتون تشریف ببرین
-
اونم میاد شمام برو حاضر شو
-
نمیخوام
ازجاش بلند شدو اومد طرفم
-
برو امده شو اون روی سگ من و بالانیار
-
نمیخوام
-
کاری نکن خودم لباسات و عوضض کنم
-
جرئتشو نداری
یه لبخند بدجنسی زدو گفت
-
میخوای بهت نشون بدم دارم یا ندارم
-
برو بابا
رفتم طرف در اتاقم که گفت
-
میری اماده بشی من حوصله ندارم باهات کل کل کنم زود حاضر شو.



 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 25 آبان 1400برچسب:, | 11:10 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود