ازدواج اجباری 4
با این حرکتم کامران خودشو بیشتر بهم چسبوند و حلقه ی دستشو تنگ تر کرد
بعد چند دقیقه بلند شدم و شب بخیر گفتم اونم با مهربونی جوابمو داد
تصمیم گرفته بودم مثل دوتا معمولی باهاش رفتار کنم خواییش ازش بدی ندیده بودم جز همون مورد وگرنه خیلیم ادم دوست داشتنی و مهربونی بود
چند هفته بعد
تو اشپزخونه داشتم ناهار درست میکردم که کامران اومد
-بهار؟بهاری کوشی؟
از فردای اونروز رفتار هردومون بهتر شده بود
-بله من اینجام
با سرعت اومد تو و خواست بغلم کنه که دماغم و گرفتم و گفتم
-نیا نیا بو میدی
کامران لبخندی زدو سریع از اشپزخونه رفت بیرون
از حرکتش تعجب کردم نه به اون بهار بهارش نه به این رفتنش
اه بهار خوبه خودت گفتی بو میده دختره خل
با افکار خودم درگیر بودم که کامران با مو های خیس اومد تو اشپزخونه فهمیدم رفته دوش گرفته
لبخندی به روش زدم و گفتم
-چیزی میخوری برات بیارم
-اب
سرمو تکون دادمو اب و جلوش گذاشتم اونم یه نفس خورد
-دستت طلا خانومی
-چه خبر؟
-اوم خبر اهااااااا
با دادی که زد دستمو ورو قلبم گذاشتم و گفتم
-کامران سکته کردم چرا داد میزنی
خندید و گفت
-ببخشید میخواستم بگم 5شنبه نامزدی علیه من و توم دعوتیم
تو فکر رفتم علی دیگه کی بود؟
با گیجی بهش نگاه کردم
-علی دیگه کیه
-ای بابا بهار وکیلم دیگه همونیکه دفترم دیدیش
-اهان خوب به سلامتی
-میای دیگه؟
-نه
-چیییییییییییییییییی؟
-چرا باید بیام خوب؟
-خوب تورم دعوت کرده
-خوب دعوت کرده باشه میدونی یه جورایی ازین علیه اصلا خوشم نمیاد
با لحن معترضی گفت
-بهاررررررر
-خوب چیکار کنم خوشم نمیاد،بعدشم
به شکمم اشاره کردمو گفتم
-بااین وضعمم؟
-مگه وضعت چشه؟
-ااا کامران من اگه بیام اونجا بین اون همه بوی عطر و ادکلن و اینا که فقط باید بالا بیارم
-تو بیا من قول میدم بالا نیاری
-حالا بذار ببینم چی میشه
-دیگه ببینم نداریم بعد از ظهر اماده میشی بریم لباس بخریم
-اووووووو کو تا 5 شنبه
-ببخشیدا امروز 3 شنبه است
سرمو خواروندم و با یه لحنی گفتم
-واقعا؟
کامران ازجاش بلند شدو اومد لپمو بوسیدو گفت
-اره عزیزم ،حالا ناهار چی درست کردی؟
-میبینی که
-به به فسنجون
-دوست داری؟
-مگه میشه خانومی یه چیزی بپزه من دوست نداشته بااشم
-خیل خوب حالا تو برو بیرون تا منم به کارام برسم
-چیکار به من داری به کارات برس خوب
-تو اینجا باشی حرف میزنی حواسم پرت میشه
با یه لحن بچگونه و نازی گفت
-باشه بهار خانوم دیگه دوستت ندارم
بعدم با قهر بلند شدو رفت بیرون
با خنده داد زدم
-کامرااااااااااااااااااااا ان لوس
-بچته
-بچه توم هست
-هویییییییییییییییی
-تو کلات بی ادب
-بهار میام میخورمت ها
-من وامیستام نگات میکنم
صدایی ازش نیومد یهو دیدم یکی از پشت بغلم کرد و فشارم داد
-اخ اخ ولم کن کامران آییی
-چی گفتی؟بگو غلط کردم
دلم درد گرفته بود داشت خیلی بهم فشار میاورد
با بغض گفتم
-کامران دلم درد گرفت تورو خدا ولم کن
با صدای بغض الودم سریع ولم کردو برم گردوند
با نگرانی گفت
-خوبی بهار؟طئئریت شد میخوای بریم دکتر
رفتم رو صندلی نشستم
-نه خوبم فقط خیلی فشارم دادی
-واسه بچه اتفاقی نیوفتاده باشه یه وقت
سریع سرم و اوردم بالا این اولین باری بود که کامران نگران بچه میشد
با خوشحالی رفتم طرفش و گفتم
-چی گفتی؟
با تعجب گفت
-هان؟
-الان چی گفتی
-هیچی به خدا
-اه کامران بگوووو دیگه
-اگه میدونستم اینقد خوشحالی میشی خیلی وقت پیش میگفتم
توم دوسش داری؟
با گنگی گفت
-کیو؟
-کامراننننننننننننننننن
-همینی که الان گفتیو بچه رو میگم
یهو گفت
-اهاااااااااااااااااااان
-خنگگگگگگگگگگگگگ
-بچته
-باباشه
-مامانشه
-برو بابا اگه گذاشتی یه چیزی ما درست کنیم
-ما رفتیم
-برووووووو
بعد ناهار کامران رفت استراحت کنه منم رفتم دوش گرفتم قرار بود شب باهم بریم خرید اولین باری بود که با کامران میرفتم خرید واسه همین خیلی هیجان داشتم
از ساعت 6 داشتم اماده میشدم
یه مانتو قهوه ای بلند تا روی زانو پوشیدم با شلوار تنگ کرم رنگم شال کرم قهوه ایمم روی سرم انداختم با صندلای قهوه ای جلو بازم که پاشنه دار بود و خیلی شیک پام کردم رز لب قرمز و برداشتم و روی لبم کشیدم دور چشامم سیاه کردم باکمی رزگونه تو پ بودم
شالمم سرم کرده بودم طوری که فقط یه دره از فرق کجم معلوم بود
همون موقع در زدن
-بیا تو
کامران اومد تو و خواست چیزی بگه که با دیدن لبام اخماش رفت توهم
-کامران چیه؟
-رزلبت و پاک کن
-چرا؟من دوست دارم خیلی خوشگله
-بهار پاکش کن وگرنه خودم پاکش میکنم
-نییییخوام
کامران اومد جلو و یهو صورتمو بین دستاش گرفت و شروع کرد به خوردن لبام نفس کم اورده بود
وقتی گند زد تو لبام بالاخره دست کشید و سرش و اورد عقب
-اومممممممممم چه خوشمزه بود
-خیلیییییییییییی خری
-به من چه خودت پاک نکردی ازاین به بعدم رز قرمز بزنی همینه
-غلط کردی
با قهر نشستم رو تخت و رومو ازش برگردوندم
جلوی پام زانو زد و سرمو با دستش برگردوند طرف خوذش
-خانومی شما خوشت میاد بری بیرون هر اشغال بی سرو پایی بهت زل بزنه؟من واسه خودت میگم چون نمیخوام اذیت بشی
هیچی نگفتم و از جلوم کنارش زدم و بلند شدم
-برو اماده شد و دیگه دیر شد
چشم بلند بالایی گفت و رفت تا اماده بشه
رفتم پایین و منتظرش نشستم
وقتی اومد لبخندی زد تیپش و بامن هماهنگ کرده بود
یه بلوز مردونه اسپرت ب رنگ قهوه ای که استیناش و زده بود بالا،باشلوار کرم رنگ موهاشم مدروز زده بود بالا،کالجای قهوا ایشم پاش کرده بود
-پاشو خانومی که دیر شد بدو بدو
بلند شدم و دنبالش راه افتادم
وقتی به مرکز رسیدیم دستمو گرفت و رفتیم بعضیا با لبخند نگامون میکردن بعضیام با حسرت
قرار گذاشته بودیم که اول واسه من خرید کنیم
بعد گشت و گذار زیاذ اخرشم یه لباس مجلسی کرم رنگ که دورگردن بسته میشد و از زیر سینم و گشاد میشد و به صورت حریر بود رو قسمت سینشم سنگ کاری شده بود
بعد ازون رفتیم یه کیف شب کرمی با کفشای پاشنه 10 سانتی کرمی گرفتم
حالا نوبت کامران بود که واسش لباس بخریم بعد مشورت زیاد قرار شد کامران یه کت شلوار نسکافه ای برداره با کروات قهوه
تو مغازه واستاده بودم و منتظر کامران بودم که رفته بود اتاق پرو
با کارتی که جلوم قرار گرفت با تعجب سرمو بالا گرفتم
مغازه داره که پسر جوونی بود کارتشو جلوم گرفته بود
-بگیر خوشحال میشم بهم زنگ بزنی
کارتو ازش گرفتم و جلوی روش پاره کردم
پسره بیشور بعدم رفتم به کامران گفتم یکم سریعتر
وقتی درو باز کرد خیره شدم بهش خیلی شیک و خوشگل شده بود با لبخند گفتم
-عالیه
-مطمینی؟
-اره
-پس واستا بیام
وقتی کامران داشت حساب میکرد با اخم به کامران چسبیده بودم و بیرون مغازه رو نگاه میکردم
-بریم عزیزم
با صدای کامران به خودم اومدم دستمو گرفت و باهم رفتیم بیرون
بعد خرید رفتیم یه رستوران و تا تونستیم این خستگیمون ورفع کردیم
****
روز پنجشنبه بود بعد از ظهر نوبت ارایشگاه داشتم
کامران که من و رسوند خودشم رفت به کاراش برسه
کارم خیلی طول کشید تمام موهای صورتمو برداشت؛موهام به صورت حلقه حلقه دورم انداخته بود و یه ارایش خوشگلم رو صورتم کرده بود
-پاشو عزیزم که ماه شدی البته ماه بودی
لبخندی زدم و ازش تشکر کردم
گوشیمو و برداشتم و به کامران زنگ زدم
بعد چند دقیه اس داد که پایین منتظرمه وقتی رفتم پایین میخواستم بپرم بغلش و بوسش کنم
موهاش و رفته بود کوتاه کرده بود طوری که بغلاش کوتاه و وسطش بلند بود با اون کت و شلوار فوق العاده شده بود
سریع سوار شدم و راه افتادیم سمت باغ
-چه خوشگل شدی خانوم خانوما امروز باید حواسم حسابی بهت باشه
-راستی کامران دوستاتم هستن؟؟؟
-اره چرا؟
-خوب راستش ...من الان باهات چه نسبتی دارم جلوی اونا؟
-خوب معلومه زنمی
-هان؟
-میگم زنمی
-خوب میدونم جلوی اونارو میگم
-میگم جلوی اونام زنمی
دیگه حرفی نزدم دستمو گرفت و زیر دستش رو دنده گذاشت.
تا رسیدن به باغ به حرفای کامران میخندیدیم
کامران دستمو وگرفته بودو دنبال خودش میکششوند
وارد که شدیم بیشتر نگاه ها بع سمت ما دوتا برگشت
پشت یه میز نشستیم با کمک کامران ناتو و شالم و در اوردم
میز بقلیه ما پر از پسر جوون بود که با نگاهشون داشتن من و میخورد
-بهار شالت و بنداز رو شونتت
مثل اینکه کامران متوجه نگاه ها به ما شده بود
سریع اطاعت کردم اینجوری خودمم راحت تر بودم
-بریم تبریگ بگیم
-بریم
بلند شدیم و دست تو دست هم رفتیم سمت جایگاه عروس داماد
علی بادیدنمون در گوش عروس یه چیزی گفت که انوم سرو تکون دادو باهمیدگه واستادن
کامران با علی روبوسی کرد منم با عروس و داماد دست دادم
علی-خیلی خوش امیدین بهار خانوم
سعی کردم لبخند بزنم
-ممنون ایشاالله خوشبخت بشین
-ممنون
-منم دیگه بوقم علی اقا نو که میاد به بازار معلومه دیگه ما باید کهنه بشیم
فقط بهار خانوم خوش امدن دیگه اره؟
همه خندیدیم که علی گفت
-به مرگ خودم نباشه به مرگ نوشین خیلی خوشحال شدم
عروس که فهمیدم اسمش نوشینه
با دست گلش کوبوند تو سر علی و گفت مرگ عمت بیشور
دوباره زدیم زیر خنده
نوشین دستمو گرفت و گفت
-عزیزم خیلی خوش امدی اصلا فکر نمیکردم زن کامران اینقده خوشگل باشه علی میگفت ولی من فکرکردم حتما مثل یکی از اون دوست دخترای عتیقشه
بعدم به کامران چشم غره رفت
کامران-حالا چرا میزنی؟
-من موندم این بهار چه جوری تورو تحمل میکنه
-همونطوری که علی تورو تحمل میکنه
با این حرفش خودشو علی زدم زیر خنده
علی-ای قربونت کامران
نوشین با قهر گفت
-دارم برات علی خان
علی صورت نوشین و بوسیدو گفت
-خودمم نوکر خانومم هستم
با این حرفش من و نوشین لبخندی زدیم که کامران گفت
-خاک تو سرت علی از الان اینجوری باشی روت سوار میشه
بعدم زشتی گرفت و گفت
-من و ببین طرف میترسه طرفم بیاد گربرو دم حجله کشتم یاد بگیر
-کامران جون عزیزم خونه که میریم
بعدم با ناز صورتمو برگردوندم طرف اون دوتا که با لبخند نگامون میکردن
-الان که میبینم امشب با یکی از بچه ها قرار دارم باید برم اونجا
بعدم نیششو باز کرد
خندیدیم که علی گفت
-داداش خوب گربه هرو کشتی ها
-هی خدا چیکار کنیم دیگه
نوشین-کامران به خدا اگه ببینم دخترمو اذیت کردی من میدونم تو ها
-اوه اوه مادر زن دارم شدیم بشین بینیم بابا
منم گفتم
-هوی کامران مامان من و اذیت نکن
نوشین چشمو ابرویی بالا انداخت و گفت
-خوردی اقا نوش جونت
-ااا علی خاک توسرت مثلا دوستمی تو یه چیزی بگو
سریع گفتم
-نوشین که مامانمه پس علیم بابامه
بعدم رو کردم به علی و با عشوه گفتم
-باباییییی ضایعش کن
علی-کامران به خدا یه چیزی به بچم بگی دوتا تحویلت میدم
با شادی گفتم
-مرسی بابایی
بعدم برگشتم طرف کامران و زبونمو بیرون اوردم که با لبخند نگام کرد
بعد از کمی حرف زدن با اون دوتا برگشتیم سرجامون
در کل شب خوبی بود
نوشین دختری بود با پوست برنزه با موهایی بلوند که به صورت فر پشت سرش جمع کرده بودن دماغی معمولی با لبای کوچیک سنشم حدودا 25 ،26 میخورد
در کل میشد گفت دختر جذابی بود با بیشتر همکارا و دوستای کامران اشنا شدم اونام مارو مجبور کردن بهشون شام عروسی بدیم اخر کامران قرار شد ببرتشون رستوران
وقتی رسیدیم خونه سریع کفشام و در اوردم و نفس راحتی کشیدم
-چیه خانومی خیلی خسته شدی
-نه بابا پاهام داغون شد تو این کفشا ،کفشا رو تو یه دستم گرفتم با یه دستمم دامنم گرفته بودم که زیر پام نره
داشتم از پله ها میرفتم بالا که کامران بغلم کرد
جیغ ارومی زدم و گفتم
-بذارم زمین دیوونه
هیچی نگفت و من و روتختم گذاشت
-مرسی
-قابل تو خانوم گل و نداشت
بعدم رفت بیرون بلند شدم لباسمم و در بیارم ولی هرکاری کردم نتونستم
زیپشو باز کنم اخرم محبور شدم کامران و صدا کنم
-کامرااااااااااااااااان
بعد چند دقیقه اومد
-چیه؟
-ببین این زیپه باز نمیشه بیا بازش کن
اومد پشتم واستاد و موهام و از پشت بالا نگه داشت بایه دستشم با زیپ کلنجار میرفتصورتشو پایین گرفته بود نفساش که بدنم میخورد یه جوری میشدم
-مگه چه جوری بستی این و زیپش گیر کرده،نمیتونی از پایین درش بیاری
-نه بابا نمیبینی چقده تنگه بکشمش پایین پاره میشه
-نمیشه بیا من کمکت میکنم
-نهههههههههه نمیخواد خودم یه جوری درش میارم
ارو غرغر کرد
-حالا انگار اولین باره لخت میبینمش
-شنیدم چی گفتی ها
-منم گفتم بشنوی
-اصلا نمیخوام خودم درش میارم برو بیرون
-نوچچچچچچ خودم باید درش بیارم
-کامررررررررااااااااااان
-بابا منظورم اینکه زیپشو درست کنم
بعد چند دقیقه بالاخره زیپ باز شد
کامران با همون لباسا فقط کتشو در اوزده بود رو تختم دراز کشید و چشاش و بست منم سریع لباسامو با یه تیشرت و شلوارک مشکی عوض کردم
-کامران بلند شو لباسات و عوض کن
با یه لحن مظلومی گفت
-حوصله ندارم به خدا میخوام بخوابم
-خوب برو لباسات و عوض کن بعدم برو سرجای خودت بخواب
با لج گفت
-میخوام اینجا بخوابم
-بیخوددددددددد
-دوست دارم به توچه
-پس منم میرم تو اون یکی اتاق
-بیخوددددددد
-دوست دارم به توچه
-حرفای خودمو به خودم تحویل نده
-همینی که هست
دستمو کشوند من و رو تخت انداخت
صاف نشستم کنارش اونم دراز کشید و چشاش و بست
اروم کرواتشو شل کردم و در اوردم دکمه ها ی پیراهنش و باز کردم و گفتم
-بلند شو درش بیار
-خودت درش بیار
-پرررررررررررررررووووووووو وو
کمربندشم باز کردم
که با بدجنسی گفت
-چیکار داری به کمربند من
-بر بابا بی جنبه جنبه محبتم نداری
خندید و مجبورم کرد دراز بکشم دراز کشیدم که تو بغلش گرفتتم و محکم فشارم داد
-ای کامران میگم دردم میگیره فشار نده
لبامو بوسید و گفت
-چشم خانومی
-بلند شو برو تو اتاقت میخوام بخوابم،
-میخوام اینجا پیش زن خوشگلم بخوابم شما ناراحتی؟
-اره
-خوب به من چی
-لااقل پاشو برو لباستا و عوض کن بعد بیا
با ذوق گفت
-واقعا؟
-اره برو
سریع بلند شد رفت لباساش و عوض کنه منم سریع بلند شدم رفتم در اتاق و قفل کردم و راحت دراز کشیدم
کامران که اومد با در بسته مواجه شد
-بهار این در چرا باز نمیشه؟
-چون قفله عزیزم
-بیا بازش کن میخوام بخوابم
-نوچ نمیشه برو سرجات بخواب
-بهارررررررررر
-کامران خوابم میاد شب بخیر
اونم بعد اینکه دید فایده ای نداره راشو کشیدو رفت سمت اتاق خودش
لبخندی زدم و خوابیدم
صبح سرحال بلند شدم و رفتم پایین کامران داشت صبحونه میخورد
-سلام صبح بخیر
اخمی کردو جوابمو نداد
لبخندی زدم فهمیدم به خاطر دیشب باهام قهر کرده
رفتم از پشت بغلش کردم و گفتم
-پسر کوچولوی من باهام قهره
بازم جوابمو نداد
رفتم رو پاش نشستم و گفتم
-جوجو چرا اخم کردی
-پاشو از رو پام
-نمیخوام راحتم
-پاشو وگرنه پامو باز میکنم بیفتی پاشو حوصله ندارم
پاشدم رفتم روبه روش نشستم
دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم
-چی مامانی؟ولش کن این بابای اخموت و معلوم نیست چشه احتمالا این سگه زشته گازش گرفته،حالا که قهر کرده مام باهاش قهر میکنیم
داشتم به کامران نگاه میکردم که سرش پایین بود لبخند میزد
یهویی دست زدم و گفتم
-جوجوی من بابات خندید این یعنی این که اشتی کرد
بعدم رفتم دوباره روپاش نشستم طوری که صورتامون جلوی هم بود
با لحن بچگونه گفتم
-اشتی؟
سرشو تکون داد و هیچی نگفت
-کامراااااااااااااااااااان گله میکنم ها؟ [2 30]
لباشو بوسیدم وگفتم
-لوس نشو دیگه
-به یه شرطی
-هرچی باشه قبوله
-ازین به بعد باید پیش هم بخوابیم
از رو پاش بلند شدم و گفتم عمرا همون قهر باشی بهتره
دستمو گرفتو گفت
-به من چه خودت قبول کردی
-من غلط کردم با تو
-هویییییییییییییییییییی
-کوفت
-میخواستی قبول نکنی،بعدم فکر کنم شما زن منی ها
-خوب که چی اقای شوهر
-هیچی خواستم یاد اوری کنم
رفتم تو سالن وزدم pmc اهنگ باورم کن شهرام صولتی رو داشت پخش میکرد صداش و زیاد کردم با لبخند داشتم نگاه میکردم
که دیدم کامران اومده وسط سالن و داره با عشوه قر میده اینقدر صحنه باحالی بود که دلم و گرفتم و با صدای بلند میخندیدم واشک از چشام میومد پایین کامران با عشوه اومد طرفم و مجبورم کرد باهاش برقصم
داشتیم باهم میرقصیدیم یهویی دوباره صحنه رقص کامران اومد جلوم و زدم زیر خنده
-به چی میخندی؟
-خیلی قشنگ میرقصی
دوباره زدم زیرخنده
خدایش رقصش خوب بود ولی اون لحظه خیلی باحال شده بود
لبامو بوسید و گفت
بیا بریم تو حیاط
-عمرا باون سگ سیاه زشتت پامو بذارم تو حیاط
خندیدو گفت بیا بریم من حواسم بهت هستم
باشه ای گفتم و دست تو دست هم رفتیم تو حیاط
-کامران
-هان؟
-تا حالا چندتا دوست دختر داشتی؟
-واسه چی؟
با بی تفاوتی گفتم
-همینجوری
-زیاد ولی باهمشون بیشتر از 2 ماه نمیموندم دلم و میزدن
-هومممم
-تو چندتا دوست پسر داشتی
-هیچییییییی
-واقعا؟
-اره
-اصلا بهت نمیاد پس اون پسره چی بود اونروز جلوتون و گرفته بود
واستادم و گفتم
-کدوم پسره
-همونی که اونروز داشتی با دوستت از مدرسه میومدی جلوتون گرفته بود بهتون گفتم سوار ماشین شین ولی شما دوییدین ودر رفتین
خندیدم و گفتم
-اهان اون اشغال و میگی؟یکی از لاتای کوچمون بود ازش بدم میومد ولی اون خودش و میچسبوند بهم همه جام گفته بود ما باهن نامزدیم
-وای که اونروز چقده حرص خوردم هم از دست پسره که گفت نامزدمه هم از دست تو که فرار کردی،تا حالا کسی جرئت نداشت باهام اونجوری کنه
-بیخیال حالا،اخ که چقده دلم واسه سارا تنگ شده
-سارا کیه؟
-همون دوستم دیگه
-اهان
-بهار
-هومممممم؟
-تو ازمن متنفری؟
واستادم خیلی ناگهانی پرسید
-راستش اولش خیلی ازت بدم میومد میخواستم سربه تنت نباشه ولی الان هیچ حس خاصی بهت ندارم
اهی کشید و گفت
-همونم غنیمته
خندیدم و گفتم
-نکنه فکر کردی عاشقتم شازده؟
-اره
-اوهووووووو یکم خودتو تحویل بگیر
-میدونی دخترایی که دور و ورم بودن بهم میگفتم عاشقمن
-حالا واقعا عاشقت بودن؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
-نمیدونم ولی اینطور وانمود میکردن
همون موقع تلفنش زنگ خورد با لبخند جواب داد
-هان؟چیه باز انگل زندگی؟
-
-اوهوووووو بشین بابا دخترم ،دختر تو زن منه،هرکاریم بکنم به خودم ربط داره
-
یهو زد زیر خنده و من و بایه دستش تو بغلش گرفت و به خودش چسبوندم
موهام و که ریخته بود جلوی صورتم با دست زدم پشت گوشم
کنجکاوانه داشتم به کامران نگاه میکردم تا بفهمم داره با کی حرف میزنه
-تو ادم نمیشی نه؟وای وای دلم واسه اون شوهر بیچارت بسوزه
-
ای بی ادب گمشووووووووووو
-
-اره گوشی دستت ازمن خدافظ
گوشیو گرفت طرفم
-بیا مامان جونته
-مامان جونم؟
-نوشینه
با لبخند گوشیو ازش گرفتم
-الو؟
-ای دختره چش سفید حالا دیگه مامانت و نمیشناسی به خدا بهار شیرمو حلالت نمیکنم ای دختره نمک نشناس
داشتم به چرت و پرتاش میخندیدم
-بایدم به ریش نه نت بخندی دختره بی حیا
-مامان جونم یه کم نفس بگیر
نفس بلندی کشیدو گفت
-اخی دهنم کف کرد،خوبی مادر؟
-مرسی مامانی
-بچه ها خوبن؟شوهرت خوبه؟
به کامران نگاه کردم و گفتم
-بله اونام خوبن سلام میرسونن خدمتتون
-سلامت باشن مادر
بعد یهو جدی شد و گفت
-بهار بعدازظهر وقتت ازاده؟
-چرا؟
-اخه میخوام با علی بریم خرید لباس عروس ماه دیگه عروسیمونه ولی ما هنوز هیچ غلطی نکردیم
-نمیدونم باید ببینم کامران چی میگه؟
-کامران غلط میکنه چیزی بگه
با حالت تهاجمی گفتم
-اااااا،نوشییییییینننننننن نننن
-خوب بابا توم با اون شوهر عتیقت
-شوهر خودت عتیقس بی ادب
-ای دختر بی ادب کسی به باباش میگه عتیقه؟
-مامان جون کسی به دامادش میگه عتیقه؟
-خوب حالا ،میای یا نه؟
-یه دقیقه گوشی
سرمو گرفتم بالا و به کامران گفتم
-کامران نوشین میگه امشب میای بریم خرید لباس عروس
نوشین ازون ور خط داد زد
-بهار علی میگه به کامرانم بگو حتما بیاد
-باشه،میگه علی گفته توم حتما بیای
با التماس بهش نگاه کردم که گفت
-باشه
با خوشحالی رو نوک پام بلند شدم و لبشو بوسیدم
-مرسیییییییییی
-الو نوشین کامران اوکی داد
-اخ جوننننننننننننننننننن ،ببین پس ما 6 میایم دنبالتون اوکی
-باشه
-راستی بهار شمارتو بده
-0930......
-باشه الان من تک میزنم رو گوشیت،کاری نداری؟
-نه قربونت بای
-بابای
ساعت 5 و نیم بود که اماده جلوی اینه واستاده بودم
مانتو سفیدم و با شال سورمه ای و شلوار لی سورمه ای تنگ با کفشای پاشنه بلند سفیدم پوشیده بودم
موهامم همه رو فر کردم و کج ریختم تو صورتم وبقیشم با کیلیپس گندم بستم
ریمل و خط چشم زدم و با رز گونه و رزلب صورتی
تیپم تکمیل شده بود
رفتم بیرون صدای حموم میومد کامران تو حموم بود
رفتم تو اتاقش و یه تیشرت سورمه ای پوما با شلوار لی سفید با کفشای اسپورت سسورمه ایش واسش گذاشتم
-کامران؟
از تو حموم داد زد
-هااااان؟
-واست لباس گذاشتم همونارو بپوش زودم بیا که 6 شد
-باشه
تا ایفون و زدن کامرانم ااماده اومد پایین بازشو به طرف گرفت منم دستم و دورش حلقه کردم بعد بستن درا رفتیم بیرون
نوشین با خوشحالی پیاده شدو صورتمو بوسید بعدم دستمو کشید تو ماشین
من و نوشین عقب نشسته بودیم اون دوتام جلو
نوشین-واااای دختر چقده تو خوشگلی من که دخترم میخوام قورتت بدم چه برسه به کامران
-حالا نکه تو خیلی زشتی ایشششششش
نوشین-کامران امشب شام مهمون تویی
-بله؟به چه مناسبت؟؟؟؟؟
-به مناسبت عروسیت بدبخت
کامران سرشو تکون داد وگفت
-باشه فقط به خاطر علی
بعد چند دقیقه که رسیدیم
من و نوشین جلو میرفتیم کامران و علیم پشت سرما باهم حرف میزدن و میومدن
نوشین و علی تیپ مشکی زده بودن اونام مثل ما با هم ست کرده بودن..
نوشین دستمو گرفته بود باهام راه میرفتیم و میخندیدم
جلوی یه مزون واستادیم تا علی و کامرانم بهمون برسن
علی-چرا واستادین؟
نوشین با دستش مزون و نشون داد گفت
-بریم این تو؟
-بریم
بعدم واستادن تا ما اول بریم
تو دختری که اون تو واستاده بودن بهمون خوش امد گفتن یکیشون با حجاب بود ولی اون یکی دیگه یه ارایش غلظی کرده بود و همه موهاش و از زیر شال ریخته بود بیرون
کامران و علی همونجا روس صندلی های نزدیک در نشستن
قرار شد من و نوشین از هرکدوم که خوشمون اومد صداشون کنیم
بعد چنددور زدن تو مزون بالاخره نوشین از یه لباس عرسی خیلی شیک خوشش اومد لیاسش دامن ساده ای داشت و و دکلته بود و رو سینشم سنگ دوزی شده بود
نوشین-بهاری میری علی و صدا کنی؟
لبخندی زدم و گفتم
-الان
به سمت پسرا رفتم با چیزی که دیدم اخمام رفت توهم کامران داشت به دختره نگاه میکرد و لبخند میزد دخترم واسش عشوه خرکی میومد
-علی؟
با صدای من هر دوتاشون برگشتن طرفم
-جانم؟
-بیا نوشین لباسش و انتخاب کرد میخواد ببینه توم خوشت میاد یا نه؟
علی سری تکون داد و پاشد بره پیش نوشین
کامارن-بیا بشین بهار
رفتم با اخم کنارش نشستم
-چیه خانومی من چرا اخم کرده؟
جوابشو ندادم و سرمو بلند کردم
چشمم به دختره افتاد که داشت با کینه نگام میکرد و بهم چش غره میرفت
کنترلم و از دست دادم و گفتم
-چیه؟مشکلیه؟
-وا من چیکار به تو دادم
-پس حتما خودت و به دکتر نشون بده چشات کاجه
دختره با عشوه برگشت طرفش و گفت
-اقا لطفا به خواهرتون بگین مراقب حرف زدنشون باشن
کامران-ایشون خواهرم نیستن همسرمن ،عشقمن
دختره با کینه گفت
-حالا هر خری که میخواد باشه
کامران عصبانی بلند شد و گفت
-چی گفتی؟
دختره که معلوم بود ترسیده با تته پته گفت
-هیچی
کامران دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت
-بیا بریم بیرون
از جام بلند شدم و به دختره یه پوزخند زدم که با نفرت نگام کرد
کامران به علی زنگ و زد و گفت تا اونا لباس و بخرن ما تو پاساز میگردیم
تو اون روز 3 دست مانتو و شلوار گرفتم با شال همرنگشون
یه مانتو صورتی کمرنگ که استین سه ربع داشت و کوتاه بود
با یه مانتو نخی مشکی که استیناش تا میشد
بایه مانتو چهارخونه قرمز مشکی که خیلی تنگ بو و تونیک محسوب میشد
با شلوار لی قرمز و صورتی و مشکی تنگ گرفتم
از خریدم راضی بودم کامرانم واسه خودش چندتا تی شرت با سلیقه من برداشت
بعد اینکه تموم خریدامون و انجام دادیم باعلی اینا رفتیم رستوران و شام و مهمون کامران شدیم به عنوان شام عروسیمون
ازجام بلندشدم و روبه نوشین گفتم
-میخوام دستامو بشورم باهام میای؟
-اره اره واستا اومدم
از جلوی میز یه گله پسر رد شدیم که داشتن با نگاشون میخوردنمون
بعد اینکه دستامون و شستیم اومدیم از دستشویی بیرون که دیدم یه پسری با بیرون اومدن ما تکیشو از دیوار برداشت و اومد طرفم
با ترس دست نوشین و گرفتم
-نوشین بیا بریم ازین ور
-ببخشید خانوما؟
محلش ندادیم و تند تند رفتیم سرمیز من کنار کامران نشسته بودم نوشین و علی هم روبه روم کنارهم نشسته بودن
این پسره هم از اول تا اخر زل زده بود بهم
کامران با حرص گفت
-شالتو بکش جلو
همه باهم با تعجب نگاش کردیم من شالمو طوری رو سرم انداخته بودم که فقط یه ذره از موهای فرم معلوم باشه ولی طوری بسته بودم که خیلی شل بود و گردنم معلوم بود
-من که شالم جلویه
با حرص بهم نگاه کرد و گفت
-یقتو بپوشون
بااین حرفش فهمیدم دیده پسره ناجور بهم زل زده
شالم و درست کردم و خودم و بیشتر بهش چسبوندم
اونم دستشو انداخت دور شونم
نوشین نگاهی به پسرا کردو گفت
*********************************
-بله دیگه اقا کامران زن داف داشته باشی همین میشه برادر من
-خیلی خوب توهم
صدای زنگ اس ام اس گوشیمبلند شد با تعجب از تو کیفم برش داشتم و جواب دادم
از وقتی که خونه کامران اومده بودم سیم کارتمو کامران عوض کرده بود هیچکسم شمارمو نداشت
با دیدن شماره سرمو بلند کردم و به نوشین نگاه کردم نوشین چشمکی زدو با سرش اشاره کرد بخونمش
اس ام اس باز کرده بودم که نوشته بود
-این اولین باریه که میبینم کامران رو یکی غیرتی میشه مثل اینکه خیلی دوست داره
للبخندی زدم و واسش زدم
-نه بابا تو از هیچی خبر نداری
در کمال تعجبم جواب داد
-اتفاقا من از همه چیز خبر دارم
با تعجب سرمو بلند کردمو بهش نگاه کردم که بهم لبخند زد
نوشین رو کرد طرف کامران و بهش گفت
-کامران میشه جاتو باهام عوض کنی؟
-واس چی؟
-میخوام با بهار حرف بزنم
-خوب ازهمونجا حرف بزن
نوشین با حرص گفت
-نمیخورمش پاشو بیا اینور کارش دارم
کامرا بلند شدو جای نوشین نشست
منم صورتمو کردم طرف نوشین
-میدونم خیلی کنجکاوی ولی من از همون اول ازهمه چیز باخبر بودم خیلی به کامران اصرار کردم که با زندگی و ایندت بازی نکنه ولی گوشش بدهکار نبود و حرف خودشو میزد،علی بهم گفته کامران باهات چیکارکرده و من دارم مامان بزرگ میشم
بعدم دستش و گداشت رو شیکمم و بلند طوری که اون دوتام بشنون گفت
-جوجوی خاله حالش چطوره؟
توجه کامران و علی بهم جلب شد
کامران-تو اخر نه نه بزرگ این بچه ای یا خالشم
-به توچه من اصلا همه کارشم
-اوهوووو بشین بابا
نوشین صورتشو برگردوند طرف من و گفت
-وای که بچه ی شما چه جیگری بشه
از خجالت سرمو انداختم پایین
کامران-معلومه بچه ای که باباش من باشه چه هلویی درمیاد
-یکم خودتو تحویل بگیر اگه بچه بخواد خوشگل بشه همه خوشگلیش و از بهار ارث میبره خداییش وقتی بهار و تو مراسم دیدم واقعا فکر کردم فرشتس خیلی خوشگل بود یهو بهش حسودیم شد
بهش لبخندی زدم و رو به علی گفتم
-علی این زنت خیلی اعتماد به نفسش پایینه ها
کامران-اوه اوه این اعتماد به نفسش پایینه؟ندیدی حالا
نوشین-هرچی باشه ازتوکه بهترم خودشیفته
راستی بهار این جوجوی من چند ماهشه؟؟؟؟
-دوماه و 3 روز
-وای الهی قربونش برم
کامران روبه نوشین کردو گفت
-تازه ندیدی مامانش چه همه واسش لباس خریده
نوشین با هیجان برگشت طرف من و گفت
-راست میگه؟
سرمو تکون دادم و با ذوق گفتم
-اره یه عالمه لباس خوشگل و کوچولو
نوشین همینطوری قربون صدقه جوجوی من میرفت
وقتی شام و اوردن دوباره کامران و نوشین جاهاشون و باهم عوض کردم
شبش خیلی خوب بود
موقع خداحافظی در خونه نوشین گفت فردا صبح میاد خونه لباسارو ببینه
با خوشحالی گفتم
-حتما بیا خوشحال میشم
داشتم واسه خواب اماده شدم که دیدم کامران بالش به دست اومد تو اتاقم
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت
-چیه؟نکنه قول صبحتو یادت رفته
اومد اعتراض کنم که گفت
-بهار به خدا نمیخورمت فقط میخوام کنارت بخوابم
حرفی نزدم اونم اومد رو تخت بزور خودشو جا کرد داشتم پرس میشدم
-کامران له شدم بلند شو
-خوب پس پاشو بریم تو اون اتاق
هرچی بود بهتر ازین بود که تا صبح اینجا اسفالت بشم
بلند شدم و با کامران رفتم تو اتاقش
کامران وسط دختر دراز کشیدو من از پشت بغل کرد و یه پاشم انداخت روم
-کامران جان شما راحتی؟
-بلهههههههههههه ،مگه میشه شما تو بغلم باشی و من ناراحت باشم
-نههههههههههه
صورتمو بوسیدو گفت
-حالا بخواب شب بخیر
شب بخیری گفتم و چشام و بستم ولی هرکاری میکردم خوابم نمیبرد
طوریکه کامران بیدار نشه با هزار مکافات چرخیذم طرفش تکه ای از موهاشو که رو صورتش ریخته بود کنار زدم خیلی جذاب بود باید سعی میکردم دوسش داشته باشم درسته از خانوادم جدام کرد ولی بابای بچم که بود شوهر خودمم که بود لباشو بوسیدم تو فکر فرو رفتم
دلم برای بابا و باران و بهرام و بهراد حسابی تنگ شده بود با یادشون اشک تو چشام جمع شد ولی سریع خودمو کنترل کردم یعنی الان زندگیمون چطور بود کی واسشون غذا درست میکرد لباساشون و میشست
اهی کشیدم و سرمو رو سینه کامران گذاشتم تا صبح خوابم نبرد نزدیکای صبح بود که چشامو رو هم گذاشتم
با سرو صدایی که از طبقه پایین میومد بیدار شدم و از اتاق کامران زدم بیرون
رفتم حموم و دوش گرفتم
و یه تاپ گردنی نخودی با گرمکن همرنگش پوشیدم دمپایی رو فرشیامم پام کردم بعد اینکه موهام با سشوار خشک کردم بایه تل که روش گل نخودی داشت جمع کردم
نوشین تو اشپزخونه داشت سرو صدا میکرد
بلند سلام کردم
با اخم برگش طرفم و گفت
-علیک ساعت خواب خانوم!مثلا مهمون دعوت کردی ها
-خوب حالا انگار ساعت چنده چرا بیدارم نکردی؟
-دلم نیومد بعدم فکر کردم بیام تو اتاق خواب با صحنه های بدی مواجه بشم
بعدم مثلا خجالت کشیده لبشو گاز گرفت
با صدا زدم زیر خنده
-دختره دیوونه
با حالت تهاجمی گفت
-خوب راس میگم دیگه ...
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: